در این سالها پسرعمهام مرتب از زندان با من تماس میگرفت. اشک میریخت و میگفت که او را ببخشم. من خانواده عمهام را دوست داشتم. خواهرهای کامران مثل خواهرهای خودم بودند. برای همین یک شب وقتی در بیمارستان بودم، ناگهان چیزی درونم گفت که کامران را ببخشم. من تا آن زمان سرگردان بودم. دودل بودم. همیشه اضطراب داشتم. از نبخشیدن هراس داشتم. دلم راضی نمیشد. تا اینکه همان شب تصمیمم را گرفتم.