"چند ساعت کوتاهی که مانده بود تا خانواده و خانه و مادرم را ببینیم، تمام وقت گریه می کردم، می خواستم هر کس را می دیدم در آغوش بگیرم. می خواستم تمام سربازانی که سر راه با آنها مواجه می شدم بغل کنم. و بالاخره مادرم را دیدم، جیغ کشیدم و خود را میان بازوهای اش انداختم."