«بنده به محل شلیک موشک رفتم، گروهی که موشک را آماده میکردند، مشغول بودند. تویی پهن کرده بودند و ما در بیابان نشسته بودیم که نزدیک مغرب شد. هنوز اذان را نگفته بودند؛ بنابراین گفتیم برای اینکه این موشک به باشگاه افسران برخورد کند، دعای توسل بخوانیم. دعا را خواندیم بعد برادرم حسن به من گفت حاجی تو بیا شاسی را فشار بده.»