«فکرش رو هم نمیکردم که برای آخرین بار در آغوشم است، اما اتفاق افتاد، یه بچه که بدنش نبض داشت و میتونست فقط با شیرخشک و شکمِ سیر خوشحال باشه رو داد بهشون، به جاش با یه موتور برگشت خونه، یه میلیون هم انداخت جلوم و گفت؛ «برو باهاش خرید کن، برو باهاش لباس بخر"، پوریا رو فروخت تا جاش اسکناس بگیره، به خودم که اومدم، همه وسایل خونه رو شکسته بودم.»