«الان که دارید این نوشته رو میخونین، من دیگه نیستم. دیگه خسته شدم. خب خدارو شکر دیگه راحت شدم. شاید گناه باشه، اما دلم آروم شده. بسه. نمیدونم حلال میکنید یا نه، اما من حلال نمیکنم. من میتونستم خوشبخت باشم، شماها نذاشتید. اون از بابای (خخخخ- بابا؟!) نامرد که منو بدبخت کرد با اعتیادش زندگیمون رو به باد داد. اون از مامان بیعرضهام که هم خودشو هم ما رو بدبخت کرد. اون از اون پسری که منو قربانی کرد و گردن نگرفت و رفت... دیگه هیچ امیدی ندارم، فردا عیده، ولی قراره بشه تاریخ فوت من. ساعت ٢٣:٣٠ –…