پیرمرد حافظه نیرومندی دارد و از محله هزارسگ و ماجراهای آن حرف میزند: «برای چند دهه تعداد سگها در این محدوده آنقدر زیاد شده بود که مثل مور و ملخ توی محله میچرخیدند. مخصوصا زمستانها که هیچ غذایی توی بیابانها گیر نمیآوردند، گلهای به رهگذران حمله میکردند. شبهای محله هزارسگ ترسناکتر بود، چون کسی جرئت نداشت تنها به خیابان بیاید. اینجا شبها ظلمات بود. گاهی سروصدای سگها گریه کودکان را در میآورد.»