یک روز پدرم مرا به خاطر سرماخوردگی که داشتم به جای دکتر نزد رمال برد او پس از آن که نگاهی به چهره ام انداخت و ورد عجیبی بر زبان راند به پدرم رو کرد و گفت: این دختر را طلسم کرده اند او با خطوط عجیب و غریب چیزی روی پوست چرم نوشت و گفت: این طلسم را باید شبانه به گورستان ببرید و در آن جا بسوزانید و سپس خاکسترش را دفن کنید تا طلسم دخترتان گشوده شود و او از این بیماری مهلک نجات یابد.