کم کم پای دوستان معتادش هم به خانه باز شد. او مرا مجبور میکرد بساط خوشگذرانیشان را فراهم کنم. در همین رفت و آمدها بود که «ناصر» را دیدم. او مانند بقیه دوستان شوهرم نبود. وضع مالی خوبی داشت. از رفتار و گفتار و نگاههایش احساس کردم توجه خاصی به من دارد. «منصور» هم این موضوع را فهمیده بود اما از آنجا که «ناصر» پولدار و دست به جیب بود و هزینه مواد و میهمانیها را میداد شوهرم به روی خودش نمیآورد.