جیمجارموش و فرهنگِ ایرانی!
نظر به اینکه در سال پرشکوه سینمای ایران بهسر میبریم و با توجه به اینکه آنچنانکه شایسته یک هنرمند ایرانی بود؛ پای ایران، موسیقیاش و هنرش به سینمای استاد مسلم سینمای پسامدرن، جیم جارموش باز شد یا بالعکس پای جارموش مفتخرانه به فرهنگ ایرانی بازشد؛ در نوشتار ذیل نقدی بر فیلم گلهای شکسته {Broken Flowers} از این کارگردان به خوانندگان فرارو تقدیم میگردد.
گلهای شکسته پیش و بیش از هر چیز دیگری در مورد سرگشتگی و ازخود بیگانگی انسان پستمدرن در مواجهه با نفس زندگی و جلوهها و سویههای تاریک و روشن، ویرانگر و سازنده چنین مواجهه و تعاملی است.
اگر زمانی فیلسوفان و روانکاوان مدرنی همچون یونگ، فروید و ملوین سیمن جهت درمان بیماریها و اختلالات روانی نسخه مشاوره می پیچیدند، اینک در عصر و هیاهوی پستمدرن، انسان ناگزیر از جذب و درونی نمودن نوعی تجربه زیسته شده {lived experience} با امری است که ناگزیر و فطری تلقی میشود و نه نوعی بیماری یا اختلال: امر پست مدرن زندگی، با تمامی تناقضات، جاذبهها، دافعهها و تاریک و روشنهایش. زمانی هیچکاک گفته که هجوم بیرحمانه به احساسات تماشاگر و بیننده قانون لایزال سینما است اینک سینمای پستمدرن این هجمه ویرانگر را به سوی افکار و خرد متعارف انسان بینوای مدرن گسیل میدارد تا او را مجهز و مسلح، به پیشواز مغاک پستمدرن روانه سازد.
دون ژوآن که زمانی بر این گمان بوده که ثروت میتواند او را از تناقضات و ناملایمات برهاند اینک به هنگامی که این سرمایه را انباشته دریافته که تازه در سرآغاز راهی پیچاندرپیچ است. پیچیدگی و اسفناکی وضعیت او در مواجهه با زندگی و به تعبیر نیچه بی معنایی رنجی که میکشد و نه خود رنج بردن تا حد زیادی ناشی از ابزارها و مقولاتی است که اوقات خویش را مصروف آن نموده: فنآوری و زن.
تکنولوژی که بنا بر نظری فوتوریستگونه خدمات بیپایانی به نوع بشر کرده او را تماما در فضای خیالی عالم مجاز مستغرق ساخته و زن که از سویی و با دستی احساس را به بشریتِ مردانه ارزانی داشته و از سو و با دستی دیگر، آن را دریغ نموده است.
رکود و رخوت و چهره باتلاق گونه بیل موری در این نقش و بی کنشیِ فیزیکی او (در صحنه های مربوط به تماشای تلویزیون از سوی او تمامی کمپوزیسیون قاب و طراحی صحنه به شدت آرام و راکد است) حکایت از جدال نفسگیری است که مابین کنش ذهنی و خردورزانهاش با کنش فیزیکی او در جریان است جدالی که به تمامی در درون رخ میدهد.
در "وضعیت پست مدرن" پژوهش عقلانی در باب معنی، حقیقت و ارزش در عین حالیکه منتفی است، گریزناپذیر است لذا چنین است که مرد رنگ بر رخساره ندارد و از بابت صرف انرژی بسیار در عین بیحرکتی هر آن احتمال نقش بر زمین شدنش میرود.
بنا بر نظر فردینان دوسوسور، واژه ها نه برای اطلاق نامهایی بر چیزهایی بلکه جهت ارتباط مدلولها یا مفاهیمی با تصویرآواها به کار میروند این ارتباط (ربط میان دال و مدلول) به تمامی درونی است لذا گفتار موتیفهای سکوتِ تماشای تلویزیون وقتی اهمیت خود را برجسته میسازد که بدانیم گفتار در این صحنهها تنها ناظر بر امر بازنمایی {representation} و ساختن است نه حضور و در حیطه پدیدهای جلوه میکند تا اینکه از منشاء سخن بگوید و لذا زبان (اندام فیزیکی زبان) با بیحرکتی حضور خویش را کتمان میکند اما بر مبنای ایده پسامدرنیستیِ غیریت سازنده حضورش همیشگی است و از همین رو است که اگر چه قهرمان/ضد قهرمان فیلم به شدت کم حرف است ولی همواره تماشاگران به اینکه " او چقدر کم حرف است" می اندیشند و بدین ترتیب گفتار حاضر می شود.
زیگموند فورید در اثر نظریِ خویش با نام "تمدن و ناخرسندیهای آن" چنین استدلال میکند که غریزه مرگ و اروس {eros} و جدال آنها در وجود آدمی دائمی است و لذا حفظ شالوده تمدنی همواره با احساس گناه همراه است و لذا در نقطه مقابل، پرخاشگری و سادیسم(آن هنگام که خشونت بر اروس یا لیبیدوی اروتیک می چربد) بزرگترین مانع بر سر راه تمدن محسوب میشود.
از موضعی متفاوت، ژیل دلوزِ فیلسوف و فیلیکس گتاریِ روان درمانگر در اثر جدل انگیزشان " ضد - ادیپ: کاپیتالیسم و شیزوفرنی" با اطلاق برچسبی بورژوایی بر کاپیتالیسم و روانکاوی فرویدی، بر این عقیده اند که روانکاوی فرویدی تلاشی منحط است که سعی دارد زندگی غریزی("میل") را از طریق رمزگذاری این زندگی با زبان خانواده( یعنی عقده ادیپ) سرکوب کرده و به لحاظ اجتماعی کنترل نماید.
بدین ترتیب تمامی حضورهای عینی (اشیاء صورتی رنگ) که وینستونِ ساده لوح جهت کمک به مرد به آنها ارجاع میدهد و اصولا هدف از سفر جانسون پیدا نمودن همین اشیاء صورتی و به تبع آن فرزندش میباشد در مواجهه با بازنمایی و جلوه "میل" بیدرنگ رنگ میبازند. در سکانس برخورد با لولیتا دختر لورا، تمرکز بر موبایل صورتی رنگ بلافاصله با نمود لولیتای عریان بههم میریزد و هنگامی که مرد قصد خروج(گریز از تجلی میل) را دارد دوباره لورا سر راهش سبز میشود. لورا و لولیتا همان "ماشینهای میل گرِ" دلوز و گتاریاندکه برای کمک فراخوانده شدهاند.
در سکانس ملاقات با پنی و لحظات خصوصی با لورا، تمرکز بر ماشین تحریر صورتی به فراموشی سپرده میشود. گریه بر مزار پپه کوچولو گریهای بیهوده بر غریزه مرگ یا پرخاشگری فرویدی است (اگر به یاد داشته باشیم که این سکانس پس از سکانس ضرب و شتم جانسون قرار گرفته و زخمهای صورت او تمایل احتمالیاش به انتقام را در ذهن ما متبادر میسازد) که در هنگامه پست مدرن دیگر به آن نیازی نیست.
در گلهای شکسته، روزمرگی، فنّآوری و زن در هم آمیخته میشوند ( این دو مقوله ذاتا ناسازوار اگر هم پیوندی دیالکتیکگونه با هم برقرار کنند در جهت افزودن بر پیچیدگی خواهد بود و نه گذر از آن)، پسری جوان و گرسنه که دمی با قهرمان فیلم دمخور می شود با ترکیب و با سلاح فلسفه و زناناگی به پیشواز کائوس پست مدرن رفته است.
اگر زنانگی و زنیّت بهعنوان پدیدهای عمیقا ناشناخته و چندپاره از چنگال شناخت و پژوهش عقلانی میگریزند با اندیشهورزی فلسفی می توان به زوایای تاریک آنها کورسوهایی از شناخت تابانید و لذا رانهها و سائقهایی جهت حرکت از وضعیتی به وضعیتی دیگر (پسر جوان قهرمان فیلم را وا میدارد تا بهدنبالش بدود هر چند که او را در چهارراه و شاید هم چندراه دیگری سردرگم رها میکند) ایجاد نمود.
چهارراه پایانی فیلم چرخش و آرکشات پرمعنای دوربین اطراف شخصیت اصلی بهتمامی جوهره سرگردانی پستمدرن را به تصویر میکشد. در چنین پریشانیای نگاه خیره پسر سرنشین خودرویی که از جلو جانسون میگذرد، شباهت ظاهری ایندو و رنگ صورتی پلاک ماشین نه در ما و نه در مرد هیچ واکنشی بر نمیانگیزد.
شاید جارموش در آخرین فیلمش پترسون به این نتیجه رسیده است که شاعرانگی و شاعرمسلکی دوای تمام دردهای ناشی از کلافگی و روزمرگی و لذا مایه حیات و کیمیای عصر پسامدرن است و زنانگی نیز (لااقل بخشی از زنها بخشی از زنانگیها) دست از پیچیدگیها برداشته از خر شیطان پایین آمده است.