نوسانات بازار زندگی پسرعمو و دخترعمو را ویران کرد
«آیا توانایی پرداخت ۳۱۲ سکه طلا بابت مهریه همسر سابقتان را دارید؟» مجید روی صندلیاش جا به جا شد، لبهایش خشک شده بود. در میان حس عشق و نفرت بلاتکلیف مانده بود. بلند شد و گفت: «اصلاً نمیدانم چه باید بگویم؟ من به عمو و دخترعمویم اعتماد کردم. اصلاً قرار نبود از حق طلاقش استفاده کند. من فقط میخواستم عشق و علاقهام را به ناردانه نشان بدهم. فقط برای همین بود که آن کاغذ لعنتی را امضا کردم.»
مرد جوان حتی نمیداند همسرش چه زمانی طلاق گرفته است. «مجید» و «ناردانه» از آن دخترعمو و پسرعموهایی نبودند که نافبُر هم باشند. کودکیشان کنار هم گذشته بود، چون خانواده هایشان در یک محله زندگی میکردند. اما از حال و هوای نوجوانی که عبور کردند، به هم علاقهمند شدند.
مجید تازه دیپلم گرفته بود که به سربازی رفت. وقتی برگشت قید دانشگاه را زد و وارد بازار کار شد. نسبت به جوانهای فامیل وضع بهتری داشت و در همان جمعهای دوستانه معمولاً دست به جیب بود. ناردانه هم از دست و دلبازی مجید خوشش میآمد و قند توی دلش آب میشد. وقتی که میدید بچههای فامیل از پسرعمویش تعریف میکنند سعی میکرد خودش را به او نزدیکتر کند.
اما ناردانه دختر یکی یکدانه پدرش بود. درسخوان و حرف گوشکن، دو سال از مجید کوچکتر بود. آن شب که مجید به خواستگاری دخترعمویش آمد، سگرمههای پدرش درهم رفته بود. وقتی که سر اصل موضوع رفتند، پدرش گفت: راضی به این وصلت نیست و فکر میکند این دو به درد هم نمیخورند.
چند ماه بعد از ازدواج، با نوسان قیمت دلار و طلا و سکه، کسب و کار مجید از رونق افتاد و داماد جوان ماند با بدهیهای جشن عروسی و اجناسی که در انبار تولیدی خاک میخوردند. مدتی بعد هم از بد روزگار شریک خیانتکارش حسابها را خالی کرد و فراری شد.
هنوز یک ماه از قهر کردن عروس جوان نگذشته بود که مجید با یک هدیه کوچک و دسته گلی بزرگ به سراغ همسرش رفت تا او را به خانه برگرداند. ناردانه به شرط آنکه دیگر همسرش پنهان کاری نکند به خانه بازگشت. پدر ناردانه هم ترتیبی داد تا داماد جوان از دوست قدیمی او وام بگیرد و ماهیانه مبلغی نیز به او پرداخت کند، اما از مجید خواست حق طلاق را به دخترش واگذار کند تا تضمینی بر خوش قولیاش تلقی شود.
چند ماه از ماجرای شب بارانی گذشته بود که ابلاغیه قضایی به دست مجید رسید. روی ابلاغیه نوشته بود برای توضیح درباره پرداخت مهریه در شعبه ۲۷۶ دادگاه خانواده حاضر شود. صبح روز رسیدگی، مجید با پدرش و ناردانه با وکیلش به مجتمع قضایی خانواده آمده بود و از پدرش خبری نبود. وقتی وارد شدند، قاضی «غلامرضا احمدی» موضوع را برای دو طرف شرح داد و از مجید پرسید: «آیا توانایی پرداخت ۳۱۲ سکه طلا بابت مهریه همسر سابقتان را دارید؟»
مجید روی صندلیاش جا به جا شد، لبهایش خشک شده بود. در میان حس عشق و نفرت بلاتکلیف مانده بود. بلند شد و گفت: «اصلاً نمیدانم چه باید بگویم؟ من به عمو و دخترعمویم اعتماد کردم. اصلاً قرار نبود از حق طلاقش استفاده کند. من فقط میخواستم عشق و علاقهام را به ناردانه نشان بدهم. فقط برای همین بود که آن کاغذ لعنتی را امضا کردم.»
قاضی گفت: «شما مرد بالغی هستید و با سلامت عقل و علم به موضوع برگه حق طلاق را امضا کردهاید. میتوانستید با وکیل یا فرد آگاهی مشورت کنید. همسر شما هم با استفاده از همان حقی که به او داده اید طلاق خودش را به ثبت رسانده. حالا هم مهریهاش را میخواهد. لابد میدانید که مهریه هم حق قانونی هر زنی است.» مرد جوان روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت، لحظهای سکوت بر فضای سرد دادگاه حاکم شد. سپس گفت: «حالا چه کار باید بکنم؟»
قاضی احمدی جواب داد: «کاری از دستتان بر نمیآید. اگر توانایی دارید مهریه را میدهید و اگر ندارید بعد از صدور حکم، دادخواست اعسار و تقسیط میدهید. آن وقت دادگاه تصمیم لازم را خواهد گرفت.» بعد از آن چند دقیقهای با طرفین پرونده صحبت کرد شاید به صلح برسند. اما ناردانه مخالفت کرد و فقط یک جمله گفت: «صداقت برای من از همه چیز مهمتر است. اما در این آدم ندیدم.» و مجید هم گفت: دو بار به تو اعتماد کردم، اما حالا همه چیزم را باختم.» چند دقیقه بعد هم زن و مرد جوان زیر برگهها را امضا کردند و از دادگاه خارج شدند.