زن فیلمبردار عروسی با "هووی موقت" غافلگیر شد
هرچه اوضاع مالی ما بهتر میشد فاصله عاطفی من و همسرم نیز بیشتر از گذشته افزایش مییافت تا جایی که دیگر من و «حامد» فقط یک همکار بودیم و روابط ما روز به روز سردتر میشد دیگر هیچ کدام از ما به دیگری فکر نمیکرد تا این که یک روز وقتی وارد خانه شدم گویی دنیا برسرم خراب شد باورم نمیشد که ...
آن روز زمانی که از کلاس برمی گشتم متوجه نگاههای جوان ساندویچ فروش شدم و به بهانه خرید ساندویچ داخل مغازه رفتم این گونه بود که آشنایی خیابانی من و حامد شروع شد. من در کلاس سوم ابتدایی ترک تحصیل کرده بودم و سعی داشتم با یادگیری خیاطی درآمدی برای خودم داشته باشم.
این گونه بود که من هم در کنار همسرم قرار گرفتم و پابه پای او تا پاسی از شب مشغول فیلم برداری بودم. دیگر در کنار هم تلاش میکردیم تا وضعیت اقتصادی ما بهتر شود به همین دلیل گاهی تا بعدازظهر خواب بودیم. آن قدر سفارش داشتیم که دیگر روابط عاطفی و زناشویی ما تحت تاثیر شغلمان قرار گرفته بود در واقع ما فقط یک همکار بودیم و به چیز دیگری نمیاندیشیدیم. من تحت تاثیر رفتارهای عصبی بیشتر اوقات باهمسرم بدرفتاری میکردم که همین جرو بحثها به قهرهای طولانی میانجامید.
روابط ما روز به روز سردتر میشد به طوری که حتی فرزند دو ساله ام را نیز فراموش کرده بودم. در مراسم عروسی خاطرات زیبای زوجهای جوان را به تصویر میکشیدیم، ولی زندگی خودمان در تاریکی مطلق فرو رفته بود. هرچه حسابهای ما پر از پول میشد فاصله ما نیز افزایش مییافت. هفتهای یک بار هم بر سر یک سفره غذا نمیخوردیم، در این میان من برای پرکردن خلأهای عاطفی ام با «سمیرا» در کافهها و مجالس دورهمی میچرخیدم. سمیرا همکار ما بود و مدتی قبل از همسرش طلاق گرفته بود.
دیگر تقریبا همسرم را فراموش کرده بودم تا این که چند روز قبل باز هم به دلیل یک اختلاف کوچک با حالت قهر به منزل پدرم رفتم. سه روز بعد وقتی به خانه ام بازگشتم زنی را در خانه ام دیدم که مشغول شستن ظرف و ظروف بود. وقتی با پلیس تماس گرفتم آن زن مدارکی را ارائه کرد که نشان میداد به مدت سه سال به عقد موقت حامد در آمده است. حالا من در دوراهی تردید مانده ام که ...