پدرو مادرجان باختند، یکی از کودکان ضربه مغزی شد و دو کودک دیگر مجروح شدند
سکانسهای دردناک از مرگ و زندگی خانواده پنج نفره
«آنها از جشن عروسی به خانهشان برمیگشتند. عروسی یکی از بستگانمان بود. ما هم دعوت بودیم، ولی نرفتیم. برادرم به همراه همسر و فرزندانش رفته بودند و بعد از جشن هم راهی خانهشان در سمنان شدند، اما گویا ساعت ٤ صبح برادرم خوابش میگیرد و بعد از برخورد با یک تپه خاکی این تصادف تلخ رخ میدهد».
چطور متوجه تصادف شدید؟
من نانوایی دارم. برای همین صبح زود سر کار میروم. آن روز ساعت ٥ صبح بود که از گوشی برادرم با من تماس گرفتند. مرد ناشناسی بود. گفت: برادرم تصادف کرده و فورا به بیمارستان کوثر سمنان بروم. سریع به آنجا رفتم. همان ابتدا خبر فوت علیرضا را به من دادند. اما همسر برادرم هنوز زنده بود. هلیا، اما دچار مرگ مغزی شده بود. حدیث و هاشم هم مجروح شده بودند.
کجا میرفتند که تصادف کردند؟
آنها از جشن عروسی به خانهشان برمیگشتند. عروسی یکی از بستگانمان بود. ما هم دعوت بودیم، ولی نرفتیم. برادرم به همراه همسر و فرزندانش رفته بودند و بعد از جشن هم راهی خانهشان در سمنان شدند، اما گویا ساعت ٤ صبح برادرم خوابش میگیرد و بعد از برخورد با یک تپه خاکی این تصادف تلخ رخ میدهد.
عروسی کجا بود؟
در شهرستان جاجرم در خراسان شمالی بود.
همسر برادرتان کی فوت کرد؟
او یک روز در بیمارستان بستری بود، اما از همان ابتدا دکترها گفته بودند که ممکن است زنده نماند. فردای همان روز هاجر هم فوت کرد.
دو فرزند دیگر برادرتان در چه حالی بودند؟
حدیث و هاشم حالشان بهتر بود. هاشم دست و پاهایش شکسته و حدیث هم دچار چند پارگی شده بود. دو روز پیش هم از بیمارستان مرخص شدند.
چی شد که اعضای بدن هلیا را اهدا کردید؟
خواهرم از ١٧سال پیش قطع نخاع شده بود. اتفاقا او هم بر اثر یک تصادف دچار چنین حادثهای شده بود. با همین برادرم که فوت کرد، تصادف کردند و او برای همیشه قطع نخاع شد. با علیرضا زندگی میکرد. به خاطر او زیاد به بیمارستانها میرفتیم. برای همین بیماران را کاملا درک میکردیم. از طرفی بعد از این حادثه متوجه شدیم که چقدر مرگ عزیز سخت و طاقتفرساست. به خاطر همین بود که با پدر و مادرم تصمیم گرفتیم اعضای بدن هلیا را که دچار مرگ مغزی شده بود، اهدا کنیم تا شاید بتوانیم از مرگ چند نفر جلوگیری کنیم. با مرگ هلیا چند نفر توانستند از مرگ نجات پیدا کنند و همین باعث تسکین حال بد و وحشتناک ما بود، برای همین این کار را کردیم.
شغل برادرتان چه بود؟
او هم نانوایی داشت. وضع مالیاش بد نبود.
نانوایی برادرتان چه شد؟
چون اجاره بود، آنجا را تحویل دادیم. کسی نبود که آنجا را بگرداند.
حالا حدیث و هاشم پیش چه کسی زندگی میکنند؟
آنها پیش پدر و مادرم هستند. پدر و مادرم در روستان چشمه خانه زندگی میکردند. پدرم هم آنجا یک نانوایی داشت. او نانواییاش را بست و به خانه علیرضا در سمنان آمدند و زندگیشان را شروع کردند. حدیث و هاشم و خواهرم که قطع نخاع شدهاند، پیش آنها زندگی میکنند.
خرج زندگیشان را چه کسی تأمین میکند؟
ما دو برادر و چهار خواهریم. همگی با هم هزینههای زندگیشان را تأمین میکنیم. وضع مالی خوبی نداریم، ولی مجبوریم این کار را انجام دهیم. نمیخواهیم اجازه دهیم حدیث و هاشم وضعیتشان بد باشد و کمبودی را احساس کنند. آنها به اندازه کافی داغون شدهاند و از لحاظ روحی اصلا حال مناسبی ندارند. وقتی متوجه مرگ پدر و مادر و خواهرشان شدند، افسردگی گرفتهاند. با هیچکس حرف نمیزنند. ما هم نمیتوانیم با آنها حرف بزنیم، ولی میخواهیم تمام تلاشمان را بکنیم تا شاید بتوانیم کمی از ناراحتیشان را کم کنیم.
وضعیت جسمی آنها چطور است؟
بهتر شدهاند. هاشم درست نمیتواند راه برود، چون پاهایش شکسته است، ولی دکترها میگویند خوب میشود. خدا آنها را به ما برگرداند، وگرنه حدیث و هاشم هم فوت کرده بودند، چون بعد از تصادف آنها هم دچار ضربه مغزی شده بودند و امکان مرگ مغزی هم وجود داشت، ولی خدا به ما لطف کرد و آنها زنده ماندند.