دختر ۱۵ ساله: آزارهای مکرر ناپدریام را پنهان میکردم
نامادری ام با کتک و تهدید مرا وادار میکرد تا «مادر» صدایش کنم، ولی من علاقهای به او نداشتم چرا که همواره کارهای سخت منزل را به من واگذار میکرد. او لباسهای کثیف را داخل تشت پلاستیکی بزرگی میریخت و مرا در زمستان سرد مجبور میکرد با دستان کوچکم همه آنها را چنگ بزنم وقتی شستن لباسها تمام میشد و پایین شلوار خیس شده ام تا زانو یخ میزد او هیچ توجهی به اشک هایم نداشت و دوباره جارویی به دستم میداد تا خانه را تمیز کنم.
به گزارش خراسان، من که تا آن روز معنی طلاق را نمیدانستم دستان پدرم را محکم گرفتم تا او مرا رها نکند همان دستانی که بارها برای سیلی زدن به صورتم بلند شده بود، ولی باز هم من آن دستان را دوست داشتم چرا که همان دستها را حامی خودم میدانستم خلاصه مدتی بعد پدرم با زن جوانی به نام «ماه نساء» ازدواج کرد.
نامادری ام با کتک و تهدید مرا وادار میکرد تا «مادر» صدایش کنم، ولی من علاقهای به او نداشتم چرا که همواره کارهای سخت منزل را به من واگذار میکرد. او لباسهای کثیف را داخل تشت پلاستیکی بزرگی میریخت و مرا در زمستان سرد مجبور میکرد با دستان کوچکم همه آنها را چنگ بزنم وقتی شستن لباسها تمام میشد و پایین شلوار خیس شده ام تا زانو یخ میزد او هیچ توجهی به اشک هایم نداشت و دوباره جارویی به دستم میداد تا خانه را تمیز کنم. دوران کودکی من با این شرایط سخت درحالی سپری میشد که تنها دلخوشی ام بازی با اسباب بازیهای دختر همسایه بود چرا که نمیتوانستم درس بخوانم و پدرم قصد داشت هرچه زودتر مرا به خانه بخت بفرستد.
در همین روزها بود که یکی از بستگان مادرم مرا برای پسرش خواستگاری کرد، با این که پدر رحیم وضعیت مالی خوبی داشت، اما خواستگارم از نظر ذهنی عقب افتاده بود و من میدانستم اگر آنها کمی پول کف دست پدرم بگذارند با این ازدواج موافقت میکند. خلاصه همین اتفاق افتاد و درحالی که من از شنیدن نام خواستگارم برخود میلرزیدم پدر و نامادری ام اصرار داشتند به عقد رحیم درآیم وقتی شرایط را این گونه دیدم به ناچار از منزل فرار کردم و به منزل یکی از دوستانم پناه بردم، ولی دو روز بعد خانواده دوستم نیز مرا بیرون کردند و من بعد از مدتی سرگردانی در خیابان به منزل مادرم رفتم چرا که قبلا یک بار به دیدار مادرم رفته بودم و نشانی او را یاد داشتم.
مادرم که از دیدن من شوکه شده بود بعد از شنیدن سرگذشتم با تردید پذیرفت که مدتی در کنار آنها از فرزندانش نگهداری کنم تا او سرکار برود، اما آن جا نیز محیط امنی نبود چرا که ناپدری ام معتاد بود و افراد لاابالی و خلافکار به منزلش رفت و آمد داشتند. من هم درحالی مجبور به پذیرایی از معتادان بودم که نگاههای گناه آلودشان آزارم میداد.
از سوی دیگر نیز ناپدری ام وقتی مشروب و مواد مخدر مصرف میکرد در حالت غیر طبیعی مزاحم من میشد به طوری که از نگاه کردن به چشمان هوس آلودش وحشت میکردم از طرفی هم خجالت میکشیدم واقعیت ماجرا را برای مادرم بازگو کنم تا این که روزی با یکی از دوستانم درد دل کردم و او هم این موضوع را غیرمستقیم با مادرم درمیان گذاشت، ولی مادرم نخواست آن را باور کند تا این که چند روز قبل وقتی دوباره ناپدری ام در آن حالت غیرطبیعی به سوی من آمد از ترس جیغ کشیدم به طوری که همسایگان با شنیدن سروصداهای من ماجرا را به پلیس اطلاع دادند.