سرانجام تلخ دوستی دختر مجرد با مرد متاهل!

در یکی از همان شبها بود که هوسهای شیطانی زندگی و آینده ام را به تباهی کشاند و همه هستی ام را نابود کرد. وقتی به خود آمدم که دیگر گریه هایم فایدهای نداشت از سوی دیگر عذاب وجدان رهایم نمیکرد و از این که به همین راحتی آبرو و حیثیت خانواده ام را بر باد داده بودم زجر میکشیدم.
به گزارش خراسان، او گفت: از این که در یکی از رشتههای مهندسی شیمی تحصیل میکردم بسیار خوشحال بودم و بر خود میبالیدم که در آینده شغل مناسبی خواهم داشت. از سوی دیگر نیز از این که با ورود به دانشگاه توانسته بودم لبخند رضایت و شادمانی را در چهره پدر و مادرم ببینم در پوست خودم نمیگنجیدم چرا که آنها برای سعادت و خوشبختی من از هیچ کوششی دریغ نمیکردند.
پدرم که فردی بازاری بود همه امکانات رفاهی را برایم فراهم میکرد و مادرم نیز با آن که در یکی از ادارات دولتی شاغل بود همه تلاشش را برای ایجاد محیطی آرام و به دور از هیاهو به کار میبرد تا من فقط به درس و دانشگاه بیندیشم، اما در این میان شاهین خوشبختی زمانی از شانههای لرزانم پرید که با «تکتم» آشنا شدم.
اگرچه او در یکی از رشتههای زیر مجموعه علوم انسانی تحصیل میکرد، اما خیلی زود روابط بین من و او صمیمانه شد به گونهای که حتی برخی از ساعتهای اوقات بیکاری ام را نیز با او میگذراندم.
هنوز سه ماه بیشتر از این دوستی نگذشته بود که روزی تکتم برایم از آغاز آشنایی اش با یک مرد متاهل گفت. تکتم همواره از این که اضافه وزن زیادی داشت رنج میبرد و مدعی بود وقتی در کنار من که از نظر ظاهری شرایط ایده آلی دارم قرار میگیرد احساس آرامش میکند!
آن شب در یکی از رستورانهای اطراف مشهد در حالی به دیدار «فرمان» رفتیم که او فقط از من و شرایط زندگی و تحصیلی ام میپرسید و به تعریف و تمجید از من میپرداخت. روز بعد از این ماجرا بود که «فرمان» در حالی که ادعا میکرد شماره تلفنم را از تکتم گرفته است، به من گفت: قصد دارد ارتباط دوستانهای با من داشته باشد و تکتم نیز از این موضوع اطلاع دارد.
اگرچه مدتی بعد فهمیدم که تکتم در قبال آشنا کردن من با «فرمان» بیشتر از یک میلیون تومان از او گرفته است، اما آن روز خودم هم نفهمیدم که چگونه اسیر جملات عاشقانه و فریبنده فرمان شدم و به ارتباط با او ادامه دادم.
این تماسهای تلفنی در نهایت به دیدارهای حضوری در رستورانها و مراکز تجاری انجامید تا جایی که روزی همسر فرمان دختر خردسال او را که دچار بیماری خاص بود برای ادامه درمان به تهران برد. «فرمان» هم بلافاصله از فرودگاه با من تماس گرفت و از من خواست برای گفت وگو درباره مسافرت با یکدیگر به منزلش بروم.
با این تصمیم احمقانه، با طرح یک نقشه زیرکانه نزد مادرم رفتم و به دروغ ادعا کردم که از طرف دانشگاه قرار است ما را به یک اردوی علمی و تفریحی ببرند. مادرم که نمیدانست با این نقشه شوم در واقع خودم را زنده به گور میکنم پدرم را راضی کرد و این گونه من و فرمان به سوئیتی در حاشیه دریای خزر رفتیم و چند شبانه روز را در شهرهای زیبای شمال گذراندیم.
با وجود این وقتی به مشهد بازگشتم مادرم از چهره غمگین من همه چیز را فهمید و با پرس و جو از دانشگاه متوجه شد که به مرداب فلاکت و بدبختی سقوط کرده ام و ...