احسان اقبال سعید
چشمهای آقا نمره یک بود!
در این روزهای صعب که هم سهل است وهم ممتنع شاید سپری نمودن لختی از وقت با جادوی تاریخ در داستانوارهای کوتاه کمترین پیشکش صاحب قلم باشد. باشد که مقبول افتد.
انگار پاریس جان میدهد برای فراموش شدن، برای گوشه نان جویدن و ژست چربی کباب دور دهان با دستمال ابریشمین زدودن. تاجی خوب یادش بود که جای اکتریسهای فرنگی قند پارسی در دهانشان نهاده و زمانی تک و تق عاج کفش هایش چه بوسهها که بر شیار میان سنگفرشهای لاله زار و رادیو خیابان ارک ننهاده است. داشت فکر میکرد سخن کردن با دو میهمان سخت گو و تلخ گوشت عصرگاهی میتواند حتی دشوارتر از رل بازی کردن در فیلم "خشت وآینه" ابراهیم گلستان باشد. همان شیرازی سختگیری که خواسته بود احمدی بیاید مقابل جمشید مشایخی در فیلم اینتلکتولیاش بازی کند. آها حرف اینتلکتول شد، شنیده بود شاه در شب شراب با خودیها انگشت در جیب جلیقه گفته بود: عنتلتوئلها! گلستان جمع اضداد بود. تندخو، ولی کاربلد، جوهر قلم راقم "اسرار گنج دره جنی" از نفت جنوب بود، اما کلماتش بوی قرمه سبزی و "حسرت به دلان" میداد.
تاجی همان ایام شنید که اولاد گلستان کتاب "از رنجی که میبریم" سیمین ساکن دزاشیب را دست به دست مکرر از بر میکنند. روزی رژیستور روزنامهنویس خواست به همنام محبوبه قیس عامری بگوید ساندویچ برای سلامت مضر است. پس تمام ساندویچهای جلوی دخترک را برداشت و با غیض و غضب پرتاب کرد وسط باغچه خانه، میگویند شاید حالا در حیاط درخت ساندویچ روئیده باشد. روزگار تاجی، اما به منعمی آن دخترک پلی تکنیک خواندهی آمده از پاریس نبود. اگر آن به تهران برای کروفر آمده این به پاریس کوچیده برای گم شدن لای اوراق کاهی. کهنهی تاریخ ... قرار بود عصر میزبان ایران تیمورتاش دختر تیمورتاش مقتول عصر رضاشاهی باشد و علی امینی پیرمردی که کسی ندانست مقرب بارگاه است یا مخنث ذهن مخدوش صاحب درگاه همایونی. اما میزبان میخواست چای بریزد وظرف شیرینی خانگی را پیاپی پروخالی کند تا گپ گل بیندازد عین زغال اول منقل و رنج به جان کشیدن فرتوتی و فراموشی را ... همین وهمین... باقیاش زیادت است و بار خاطر.
مدعوین سلانه و سربه زیر وارد کوشک به گل نشسته شدند و نه با راحتی پیکر را روی صندکیهای بالکن جاگیر کردند. عاج عصای علی امینی هنوز از بهترین کرگدنهای ایالت میشیگان حکایت داشت. تن پوش ایران تیمورتاش هنوز سیاه و کدر و هنوز رد اشکهای فشانده بر پیکر پدر و در رسای ردای به خون نشستهی "خان خانهی قلبش" مکدر مینمود...
علی امینی، چون همیشه اش که انگار زیر زبانی برای سخن گفتن طلب میکرد در میدان نطق سپر انداخته، گشایش کلام را به آن دو دیگر حاضر محفل سپرده بود. کسی نایی و نوایی برای گفتن از اقلیم و گرمی و گرانی نداشت. پس دخت تیمورتاش به سخن آمد: آقا رسوایی فرانسوا میتران را خوانده اید در فیگارو؟ دنیا شده جای آدمهای بیبته! آخر رئیس الوزرا هم از این کارها میکند؟ رئیس مملکت باید سرسنگین باشد وفخیم عین مرحوم آقا. اشکش ناگاه فرود آمد، عین یک فرود اضطراری در اثر نقص فنی یا نقض غرض.
باز ایرن گفت: تاجی خانم، دکتر، آقا پدرم از کودکی در جبین نشان سروری داشت. پدربزرگم کریمداد خان نردینی عقب ملاقات با پرنس ارفع سفیر ممالک محروسه در تفلیس و پاریس پدرم را دست او سپرده بود تا پدری کند در حق اش. مرحوم ارفع هم کم نگذاشت. پدرم پتروگراد که حالا بلشویکها نامش را گذاشته اند استالینگراد درس نظام خواند به سفارش پرنس. لبخندی محو وگریزان بر لبانش نقش بست.. آقا زیبا بود. عقب دوران مشق نظام تمام نسوان روس محب رعنایی ایشان شده بودند.. الهی که من به قربان آن رعنا. آقا زیباترین مرد ایران بود. زن یک نجیبزاده روس عاشقشان شده بود. کاش افتخار دختریشان را نداشتم تا خودم عاشقشان میشدم. شویش آمده بود صیانت حیثیت تا دوئل کند با آقا، به رسم آن روزگار رجز خوانده بود که نجیبزاده فلان منطقه است. پدرم فرموده بودند من هم خان نردینسکی هستم. شوخی فرموده بودند. نردین دهات اجدادی مان را به روسی نردینسکی خوانده بودند. در عین ابهت فدایشان بشوم شیرین زبان بودند، همه چیز به قاعده بودند.
جناب دکتر چشمان آقا در زیبایی نمره یک بود. خدا چشم به راه ابدی نگاه دارد اولاد آنکه باعث شد چشمانش را خاک تیره پرکند. امینی به سخن آمد تا شاید چهار کلمه هم اگر گره کراوات خفت شدهی زیرگلویش بگذارد کلام براند. بنده خوشنامی وزارت مرحوم مصدق سلطنه را واگذاشتم که بشوم عاقد قرارداد با هوارد پیچ سر قضیه نفت تا غائله بخوابد. آقایان سر باز شدن شیر نفت سر بنده را شیره مالیدند. بدنامی اش ماند برای بنده. سر رئیس الوزرایی بنده تا چندتا سارق رزق رعیت را انداختم محبس چنان سریع سوار طیاره شدند رفتند آمریکا که زیرآب بنده را بزنند که نگو و نپرس. ساواک هم که رئیسش معاون بنده بود، اما تیغه اش دست کسان دیگر و دسته دست بنده. آتیه بنده را خانه نشین کردند. تذکره ام را هم ضبط کردند مبادا پایم را از مملکت بیرون بگذارم. یکی میگفت: خود آن تاجدار مرتب از سر خشم از بنده به والده ام اهانت میکرده است. امینی انگشتان فربهاش را به زیر عینک ضخیم قطورش برد تا چشمان پیشرو و منقلب از نام نامی مادر را نهیب بزند که آبرو نگاه دارند.