ترنج موبایل
کد خبر: ۸۹۴۲۸۲

عراق کودتا شد، محمدرضا پهلوی از ترسش در استانبول ماند

عراق کودتا شد، محمدرضا پهلوی از ترسش در استانبول ماند

بعد به من تلگراف زد:« اگر پیشواز نیم‌بند می‌شود من شبانه بیایم.» از استانبول این تلگراف را کرد و من هم جواب دادم که «نه خیلی هم خوب استقبال می‌شود. حتماً روز تشریف بیاورید.» حالا معنای حرف این بود که محمدرضا پهلوی می ترسید که در تهران هم خطر کودتا باشد و به صورت پوشیده داشت از من می پرسید وضعیت چه گونه است.

تبلیغات
تبلیغات

حاج علی‌کیا  متولد ۱۲۸۵ در لاشک، سپهبد نیروی زمینی  و مدتی هم رئیس اداره دوم ستاد بزرگ‌ارتشتاران بود.او در سال ۱۳۶۱ با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد مصاحبه کرد و در اینجا بخشی از صحبتهای او را می خوانیم که اشاره به دوران کودتای عراق در سال ۱۳۳۷ و ترس محمدرضا پهلوی از رویدادی مشابه در ایران دارد:

وقتی سال ۱۳۳۷ ملک فیصل پادشاه عراق کشتند و آمدند کودتا کردند سرلشکر عبدالکریم قاسم همه کار شد. در زمان کودتا، محمدرضا پهلوی در اجلاسی در استانبول ترکیه بود. 

بعد به من تلگراف زد:« اگر پیشواز نیم‌بند می‌شود من شبانه بیایم.» از استانبول این تلگراف را کرد و من هم جواب دادم که «نه خیلی هم خوب استقبال می‌شود. حتماً روز تشریف بیاورید.»

حالا معنای حرف این بود که محمدرضا پهلوی می ترسید که در تهران هم خطر کودتا باشد و به صورت پوشیده داشت از من می پرسید وضعیت چه گونه است.

دو روز قبل از این، دکتر اقبال که نخست‌وزیر بود پرواز کرده بود که برود پیش محمدرضا پهلوی در استانبول، بعد از این‌که آن اتفاق برای عراق افتاده بود. آن طور که من استنباط کردم چیزی به گوش محمد رضا پهلوی  رسانده بود.

حالا نسبت به کی؟ آن‌وقت نمی‌دانستم بعدها فهمیدم. خوب، دکتر اقبال حسادت می‌کرد به من.

خلاصه یک چیزی به گوش محمد رضا پهلوی خوانده بود که اره ممکنه کودتایی در کار باشد. من ژنرال آجودان محمدرضا پهلوی بودم. همه آجودان‌هایی که پهلوی او در اتومبیل  باید در هر موقع بنشینند من معین می‌کردم. آجودان‌هایی که شب باید بروند دربار کشیک بدهند  از امرا همه، من باید تعیین کنم چه کسی همراه محمد رضا پهلوی بیاید.

بنابراین همیشه ژنرال آجودان او بودم.

وقتی که محمد رضا پهلوی  از سفر ترکیه می‌آید نزدیک‌های عصر، عصر بود، نزدیک‌های غروب، همه مستقبلین در مهرآباد صف کشیده بودند همین‌طور از آن پایین محمد رضا پهلوی همین‌طور آمد از جلویشان آمد اظهار تفقد کرد، کرد، کرد تا رسید به درباری‌ها که این سر بودند رسید به اتومبیلش من در اتومبیل را باز کردم دستم را همین‌طور بلند کردم، البته خوب اسلحه هم بستم دیگر. همیشه آن کسی که اسکورت اصلی است باید مسلح باشد.

ج- یک مرتبه محمد رضا پهلوی تا چشمش به من افتاد، همچین کرد «اقبال، تیمور بختیار، هدایت، شما هم بیایید با من بنشینید.»

هر سه‌تا آمدند، آمدند توی اتومبیل. یکی‌شان پهلوی من دوتای‌شان هم پهلوی خود محمدرضا پهلوی و راه افتادیم. حالا جمعیت به قدری غوغا بود و چه‌قدر هلهله می‌کردند تا سعدآباد. من فهمیدم به گوش محمد رضا پهلوی چه خوانده شده. رسیدیم به سعد آباد محمد رضا پهلوی آمد پایین و من زود به شوفرم چون گفته بودم ماشین را بیاورد دم در سعدآباد کج کردم دیگر تو نرفتم. کج کردم سوار شدم و رفتم. تا بعد از چند روز که نوبت این بود که برم دیدن محمد رضا پهلوی.

یک مرتبه او  میان حرف‌هایم گفت، «پدرسوخته‌ها می‌گویند تو کودتا می‌کنی.» گفتم، «من قربان؟ من چطور این‌قدر نادان باشم که زندگی حبسی شما را بخواهم برای خودم.» گفت، «چطور حبسی؟» گفتم، «قربان مگر این حبسی‌هایی که از قصر قجر می‌آورند به نظمیه دورشان تفنگدار ننشسته؟» «چرا.» گفتم، «شما هم هرجا که می‌روید باید دورتان اسکورت باشد. شما حبس هستید همیشه. من آزاد هستم من آزادیم را به هیچ قیمتی از دست نمی‌دهم.» آن‌وقت این شعر را برایش خواندم. گفتم:

«یگانه گنج که در روزگار می‌جستم / دو چیز بود یکی عشق دیگر آزادی»

«به پای عشق چو حاجت فتد سپارم جان / ولی نثار کنم عشق را به آزادی»

قربان من آزادی دوست دارم من هیچ‌وقت این فکرهای دیوانگی را نمی‌کنم.» یک‌همچین یک درس حسابی به او دادم. ملاحظه فرمودید؟ سر این بود از من می‌ترسید.

البته باید اضافه کنم در آن دوران بعد از کودتای عراق تا مدتها اردشیر زاهدی با یک اسلحه دم در اتاق محمد رضا پهلوی کشیک می داد، چون در آن ایام او به فرد دیگری اعتماد نداشت.

گزیده از عصر ایران

تبلیغات
تبلیغات
ارسال نظرات
تبلیغات
تبلیغات
خط داغ
تبلیغات
تبلیغات