روزی که خلیفه به وزیر کولی داد و سرنوشت تلخ وزیر رقم خورد

آنگاه که وزیر بر دوش خلیفه سوار شد و بالا رفت فهمیدم که سقوطش نزدیک است
حکایت مغضوب شدن برمکیان در دستگاه هارون الرشید خلیفه عباسی را بسیار گفته اند و شنیده ایم. اما در این مجال حکایتی شیرین در این زمینه را آورده ایم که نکته ظریفی در آن نهفته است.
یک روز هارون الرشید خلیفه عباسی به باغ وزیر برمکی خود رفت.هارون از دیدن باغ زیبا به وجد آمد و هوس کرد یکی از سیب های درشت و آبدار درخت را بخورد ، لذا به وزیرش گفت: آن سیب زیبا را برای من بیاور
وزیر گفت:قربان سیب در جای بلندی است اجازه دهید باغبان را که همین نزدیکی است صدا کنم تا سیب را بکند!
هارون گفت :نیازی نیست بیا و بر دوش من برو و سیب را بکن!
وزیر گفت:حضرت خلیفه به سلامت باد! من چنین جسارتی نمی کنم!
هارون گفت :من به تو امر می کنم ،ما با هم این حرف ها را نداریم !!!
هارون دستانش را قلاب کرد و یحیی برمکی بالا رفت و بر دوش خلیفه هارون الرشید سوار شد وسیب را کند . وقتی سیب را خوردند،
هارون خیلی خوشش آمد و گفت:باغبانت را صدا کن تا او را تشویق کنم و انعام دهم .
یحیی باغبان را فراخواند،باغبان که از دور ناظر ماجرا بود بر خود لرزید .هارون گفت: چقدر سیب های خوشمزه ای پرورش داده ای. از من چیزی بخواه تا بهره مندت سازم .
باغبان گفت:قربان من وظیفه ام را انجام داده ام و چیزی نمی خواهم؛ فقط یک درخواست دارم !
هارون گفت :بگو !!!
او گفت: فقط یک دست خط از شما می خواهم که بنویسید "من برمکی نیستم!!!"
هارون خندید و درخواستش را اجابت کرد. از قضا مدتی بعد هارون به خاطر موضوعی بر جعفر برمکی خشم گرفت و دودمان برمکیان را بر باد داد ،آن ها را قتل عام یا به زندان افکند! هر جا برمکی می دیدند می گرفتند.باغبان باغ را هم گرفتند و گفتند :تو نیز از برمکیانی! او نامه هارون الرشید را نشان داد و جان به سلامت برد. ظریفی از او موضوع را پیرسید و او شرح ماوقع بگفت،ظریف گفت:
چطور این روز را پیش بینی کردی؟
گفت:آنگاه که وزیر بر دوش خلیفه سوار شد و بالا رفت فهمیدم که سقوطش نزدیک است !!!
عصر ایران