نقد و بررسی فیلم «فرانکنشتاین»

فیلم تازه دل تورو تفسیری شاعرانه و بصری از رمان مری شلی است که با بازیهای درخشان و طراحی خیرهکننده، میان زیبایی، جنون و رستگاری در نوسان است.
فرارو- گییرمو دل تورو با بازآفرینی داستان جاودانه «فرانکشتاین»، بار دیگر نشان میدهد که چگونه میتوان در دل تاریکی و هیولا، نوری از انسانیت و احساس کشف کرد.
به گزارش فرارو به نقل از ای پی نیوز، گییرمو دل تورو از همان آغاز فعالیت سینماییاش، دلبسته روایتهای هیولایی بوده است؛ روایتهایی که در آنها موجودات ترسناک نه صرفاً نماد شر، بلکه مخلوقاتی با روح، درد و زیباییاند. او رمانتیسینی است که جهان تاریک و ماکابر را با نگاهی شاعرانه و انسانی مینگرد.
از همین رو، جای شگفتی نیست که نخستین عشق سینماییاش «فرانکشتاین» بود؛ ابتدا در قالب فیلم کلاسیک با بازی بوریس کارلوف و سپس در هیأت رمان جاودانه مری شلی، که مسیر زندگی او را به سوی فیلمسازی تغییر داد. اما نباید انتظار داشت که دل تورو در نسخه تازهاش، بازآفرینی مو به موی رمان شلی را ارائه دهد.
«فرانکشتاین» او نه اقتباسی وفادارانه، بلکه تفسیری شخصی از داستان دانشمند نابغه و مخلوقش است؛ خوانشی از دل یکی از خیالپردازترین فیلمسازان معاصر که بهتمامی اثر را به امضای خود بدل کرده است. هرچند نمیتوان آن را بهترین اثر کارنامه دل تورو دانست، اما او موفق شده از دام «پروژههای عاشقانه» بگریزد؛ همان پروژههایی که بسیاری از هنرمندان بزرگ را در گرداب وسواس شخصی گرفتار کردهاند.
روایتی از پدران و پسران، بیگناهان و هیولاها
این فیلم بیش از آنکه داستان خلق یک هیولا باشد، داستان انسانها و رابطههای ویرانگر آنان است؛ روایت پدران و پسران، معصومان و گناهکاران، و جنون آفرینش. دل تورو در روایت خود به هر دو سوی ماجرا اجازه سخن گفتن میدهد: هم به ویکتور فرانکشتاین (با بازی اسکار آیزاک) و هم به مخلوقش (جیکوب الوردی). اما موضع او بیطرف نیست؛ همچون همیشه، دل تورو دل در گرو هیولا دارد و همین عشق باعث شده تا پیچیدگیهای اخلاقی و درونی که شلی در مخلوقش گنجانده بود، تا حدی کنار گذاشته شود.
در این نسخه، موجود خلقشده بیش از آنکه تجسم شر یا انتقام باشد، معصومی است گرفتار در طغیان احساسات، همانند کودکی که نمیتواند بر خشمش چیره شود. با این تفاوت که قدرت این کودک، فراتر از انسان است. هرکس خشم او را برانگیزد، بهای سنگینی میپردازد: او میدَرَد، میکند و با نیرویی فراانسانی اجساد را به اطراف پرتاب میکند. دل تورو خشونت را بیپرده نشان میدهد، اما آن را در چارچوبی استعاری قرار میدهد؛ خشونتی که از درد زاده شده است.
فرزندان قربانی پدران خود
هی ویکتور و هیولا، هیچیک بیدلیل آنچه هستند، نشدهاند. دل تورو با تأکید بر نقش پدران، میگوید همه مردان قربانی میراث پدران خویشاند و مادران، یا چهرههای مادرانهای که در فیلم هر دو را میا گاث بازی میکند، ناتوان از محافظتشان. در جهان فیلم، پدر منشأ جنون است و مادر نماد ناتوانی در مهار آن.
اسکار آیزاک در نقش ویکتور، دانشمندی است نابغه، خودشیفته و نمایشی؛ انسانی منزوی که با شوقی بیمارگونه در پی خلق حیات از مرگ است. او میخواهد از سایه پدر مستبدش (با بازی ترسناک چارلز دنس) فراتر رود و در خیال خود، مرگ مادرش را نیز جبران کند. تنها پیوند عاطفی واقعیاش با برادر کوچکترش ویلیام (فلیکس کامرر) و نامزد او الیزابت (میا گاث) است؛ زنی که بهخوبی مقابل غرور علمی ویکتور میایستد.
الیزابت، با آنکه ممکن است یادآور کلیشهای از زنان مراقب و شفابخش باشد، در بازی گاث شخصیتی هوشمند و نیرومند مییابد؛ زنی که میتواند ویکتور را از خودش نجات دهد، اگر سرنوشت او را به ازدواج با برادرش محکوم نکرده بود.
مخلوقی میان زیبایی و وحشت
هیولا در فیلم دل تورو چهرهای تازه دارد. دیگر خبری از پیچ و مهره در گردن نیست؛ طرح ویکتور برای مخلوقش شبیه پیکرهای مرمرین از آدونیس است، اما بخیههای نیمهپنهان و موهای ژولیده، مرز میان زندگی و مرگ را در چهرهاش مینمایانند. در اجرای الوردی، هیولا روحی شکننده و حساس دارد، اما در عین حال به غرایز حیوانی و خشونتی ناگهانی تن میدهد. ویکتور پس از خلق او، از نادانی و رفتار کودکانهاش بیزار میشود و رهایش میکند تا در جهانی بیرحم سرگردان شود.
نیمه دوم فیلم از خاستگاه جنون به مرحله کشف و رشد میرسد. داستان بلوغ هیولایی که فقط میخواهد پذیرفته شود اما با نفرت، ترس و خشونت مواجه میشود. تنها پیرمردی نابینا (دیوید برادلی) در او نیکی میبیند و با مهربانی آموزشاش میدهد؛ رابطهای که هم مایه نجات و هم نفرین او میشود، زیرا با درک ماهیت وجودش، به نفرینی ابدی دچار میگردد.
شکوه بصری در جهان تیره دل تورو
فیلم در فضایی باشکوه و گوتیک میدرخشد؛ قلمرو آشنایی برای دل تورو که اینبار بدون محدودیت به تخیل خود بال میدهد. طراحی صحنه (به سرپرستی تامارا دِورل) جهانی غنی و پرجزئیات خلق کرده است: از عمارت پرزرقوبرق کودکی ویکتور تا نیروگاه متروکهای که به آزمایشگاه او بدل میشود.
لباسهای رؤیایی و تجملی، ساخته کیت هاولی، بهقدری چشمنوازند که میتوانند بخشی از نمایشگاهی هنری باشند، در کنار تمام اندامهای قطعشده و ابزارهای علمی عجیب که در قابها پراکندهاند. موسیقی حماسی الکساندر دسپلا نیز با شکوه بصری اثر همنواست و به هر صحنه حالتی رازآلود و حماسی میبخشد.
دل تورو و رؤیای جاودانگی
«فرانکشتاین» دل تورو در همه ابعاد از زندگی بزرگتر است: از زمان طولانی ۱۴۹ دقیقهای تا طغیان احساسات. فیلم گاه چنان پُر و متراکم از ایده و احساس است که بیننده را از نفس میاندازد، گویی یک عمر خیال و کابوس در دو ساعت فشرده شده است. شاید این اثر شاهکار مطلق کارنامه او نباشد، اما بیتردید اثری اصیل و پرروح است؛ فیلمی که با وجود خشونت و خون، نگاهی انسانی و شاعرانه به مفهوم آفرینش دارد.
دل تورو در پایان، همچون خالق خود، با مخلوقش به صلح میرسد: «فرانکشتاین» او ممکن است کامل نباشد، اما روح دارد و همین روح، آن را به یکی از زیباترین و ماندگارترین تفاسیر معاصر از داستان جاودانه مری شلی بدل میکند.