رضا به زحمت چشمانش را باز کرد، پیشانیاش گرمگرم شده بود، خون همه صورتش را قرمز کرده بود، نادر را صدا کرد، او سنش بیشتر بود و رضا هم نگران حال او بود، نادر هم دستش را تکان داد و به زحمت به رضا فهماند که حالش خوب است. آنها هنوز هاجوواج بودند، به هر زحمتی بود خودشان را از خودرو بیرون کشیدند، به تصور اینکه از شر راهزنان مسلح خلاص شدهاند، درازکش به آسمان خیره شدند که ناگهان هیبت چهار نقابدار مسلح روی سرشان آوار شد