ترنج

در مورد

سرقت

در فرارو بیشتر بخوانید

۱۹۹۱ مطلب

  • یک سارق پس از ورود به یک آرایشگاه با خونسردی اقدام به شکستن صندوق و جمع کردن پول‌ها از روی زمين کرد و درست زمانی که قصد خروج داشتند، پلیس وارد مغازه شد و او را بازداشت کرد.

  • محسن تهرانی، پیشکسوت فوتبال گفت: آخرین بار وقتی به آن کمپ رفتیم، دوستم نبود. مددجویان آنجا برایمان شربت آوردند، ما هم شربت را خوردیم. ولی دیگر چیزی یادمان نمی‌آید و بیهوش شدیم. روز بعد در همان کمپ به هوش آمدیم، اما دیدیم که خبری از پول‌ها و طلاهایمان نیست. گوشی موبایل‌مان را هم سرقت کرده بودند. یک گردنبند طلا، ۱۲ میلیون تومان پول از کارت عابربانکم را دزدیدند، اما همه این‌ها یک طرف و دستبند مرحوم ناصر حجازی هم یک طرف. مرحوم ناصر حجازی آن دستبند را به من هدیه داده بود. آنجا بود که فهمیدیم ۳ نفر…

  • زن متهم گفت: برادرم برای پرداخت مهریه همسر سابقش از خانه‌های مردم سرقت می‌کرد، اما یک شب هنگام سرقت بازداشت شد و به زندان افتاد. شاکی پشت شاکی بود که برادرم را شناسایی کرد و رد مال سنگینی به گردن او افتاد. از طرفی هم مهریه سیما را باید می‌داد، ولی مگر چقدر از این دزدی‌ها گیرش آمده بود که هم رد مال بدهد و هم مهریه. من و خواهرم رفتیم از شاکی‌ها رضایت بگیریم، اما آن‌ها پول‌هایشان را می‌خواستند. راه دیگری نداشتیم، با خواهرم فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که ما هم سرقت کنیم.

  • متهم گفت: من مغازه پوشاک داشتم. ولی دلم می‌خواست شغلی داشته باشم که هیجانش بالا باشد. آن زمان با یک سارق آشنا شدم و فقط برای سرگرمی و هیجان به سراغ سرقت رفتیم. اتفاقا سرقت از خانه‌ها را انتخاب کردم، چون هیجان و استرسش بالاتر بود. هر بار یک خانه جدید می‌دیدیم و گاهی اوقات اموال تازه‌ای پیدا می‌کردیم.

  • اهالی یک منطقه در حومه بیروت پایتخت لبنان پس از به دام انداختن یک سارق موتورسیکلت وی را به شیوه خودشان مجازات کردند.

  • سرکرده باند سه نفره به کارآگاهان گفت: قصد داشتیم یک دستگاه خودروی باری را سرقت کنیم تا با آن سرقت‌های دیگر در شهر انجام بدهیم. به همین دلیل آب نمک بلال‌ها را به مواد بیهوشی آلوده کردیم تا این که راننده پیکان وانت از راه رسید. من هم که منتظر چنین فرصتی بودم بلال آلوده و مسموم را به او دادم، سپس با کمک همدستانم سوار بر موتورسیکلت او را تعقیب کردیم. زمانی که در کنار جاده توقف کرد و بیهوش شد من پشت فرمان نشستم و پیکر نیمه جان او را در بیابان‌های شاندیز رها کردیم.

  • متهم گفت: لباس مأمور پلیس خریدم و در خیابان‌های خلوت پرسه می‌زدم. با دیدن کسی که در حال صحبت با تلفن بود به سمتش می‌رفتم. دقت می‌کردم که گوشی تلفن همراهش مدل بالا باشد. به مالباخته می‌گفتم که مأمور هستم و به ما گزارش شده که گوشی شما سرقتی است. بعد هم به این بهانه که گوشی سرقتی است و باید همراهم به مقر پلیس بیاید، آن‌ها را می‌ترساندم

  • زن جوان گفت: ساعت ۸ و نیم شب بود که زنگ در خانه‌مان را زدند. ما در طبقه دوم برجی در زعفرانیه زندگی می‌کنیم. پشت در سرایدار ساختمان بود که برای گرفتن زباله آمده بود. از آنجایی که هر شب در همین بازه زمانی او به مقابل آپارتمان می‌آمد، در را باز کردم. اما به محض باز کردن در، ناگهان چهار مرد که صورت‌هایشان را با نقاب پوشانده بودند به همراه سرایدار در مقابل درظاهر شدند.

  • یک سارق پس از پیاده شدن از خودروی شاسی بلند به سرعت به سمت یک زن دوید و کیف او را دزدید. با وجود مقاومت زن سارق به زور کیف را از دستش کشید و فرار کرد.

  • دختر ۱۴ ساله‌ گفت: به محل قرار با سروش رفتم او طلا‌ها را از من گرفت تا بفروشد، اما بعد از آن دیگر او را ندیدم. من که طلا‌ها را دزدیده و از خانه فرار کرده بودم، ترسیدم به خانه برگردم. از طرفی، چون جایی برای ماندن نداشتم و هیچ پولی هم برایم نمانده بود شروع به تکدی‌گری کردم تا خرج زندگی‌ام را به‌دست آورم و شب‌ها در پارک می‌خوابیدم.