«من همراه با مادر و برادرم در خیابانهای تهران میچرخیدیم و زنان میانسالی که ظاهر موجه و مذهبی داشتند را شکار میکردیم. آنها وقتی صحبتهای مادرم درباره بیماری من و نذری که برای شفای من کرده بود را میشنیدند، به ما اعتماد میکردند. اما کیسهای که در آن پول قرار داشت، سوراخ بود و ما هم طلاها را طوری داخل آن میانداختیم که از کیسه خارج شود و جلوی پای ما کف خودرو بیفتد.»