حدود یک ماه قبل سهراب با من تماس گرفت و گفت: اجناس جدیدی با قیمتی مناسب آورده است. او پیشنهاد داد که برای دیدن اجناس به انبارش بروم. با سهراب در محلی قرار گذاشتم و او به همراه زن جوانی به دنبالم آمدند. در راه زن جوان که فرشته نام داشت به من آبمیوه تعارف کرد، اما بعد از خوردن آبمیوه از هوش رفتم. زمانی که به هوش آمدم خودم را داخل خانهای دیدم و سهراب و فرشته هم آنجا بودند.