بنفشه سامگیس؛ مردمي كه براي جشنواره اقوام آمدهاند يك باره متوجه ميشوند كه جشن عروسي هم در كار است و وقتي ميشنوند كه عروس و داماد كارتنخواب بودهاند، كنجكاوي جاي شادماني را ميگيرد و از جمعيتي كه دوربين تلفنهاي همراهشان را براي عكس گرفتن از سارا و علي روشن كردهاند ميتوان شنيد «دختره هم كارتنخواب بوده؟ كنار خيابان ميخوابيده؟ پس معتاد هم بوده...» حالا تصاوير ذخيره شده در گوشيهاي تلفن همراه معناي ديگري پيدا ميكند. افتخار بيرمقي كه بعدها در جمع دوست و آشنا بر شانههايشان مينشيند از باب اينكه يك زن كارتنخواب را از نزديك ملاقات كردهاند.
سهشنبه
جيران وسط ميدان ايستاده و جمعيت را نگاه ميكند. دهانش به آرامي ميجنبد و
موهاي بافتهاش در پي هر كج و راست شدن گردن به سمت مخالف ميافتد و جيران
خاطره يك عروسي را به بايگاني چشمهاي دكمهيي شكلش ميسپارد. منتظر است
تا در پايان عروسي، عروس را بر گردهاش بنشانند و اسب نجيب ايلاتي به رسم
قشقاييها عروس را دور ميدان بگرداند و به دست دامادش برساند. شايد همين
اسب سواري، سالها بعد تنها خاطرهيي باشد كه سارا بخواهد از زندگي
آشوبزدهاش به ياد بياورد.
عروس و داماد؛ علي و سارا، هر كدام سهم عمدهيي از زندگيشان را با
كارتنخوابي گذراندهاند. علي 10 سال كارتنخوابي كرده و سارا، 7 سال. علي
43 ساله است و سارا 25 ساله. رد پاي محنت اين سالها هم در چهرهشان با چشم
غير مسلح ديده ميشود. چشمهاي سارا پر از خستگي سالهاي كارتنخوابي است.
دخترك كه از 14 سالگي شب را در خيابانهاي تهران به صبح رسانده سالهاي
زيادي نياز دارد تا طعم تلخ خيابانخوابي را فراموش كند. اكراه سارا از
حضور در جمع غريبههايي كه از كارتنخوابي و جبر به زندگي در خيابان، جز
تعاريف گنگ نميدانند، آنقدر واضح است كه لبخندهاي مصنوعياش هم اين اكراه
را نميپوشاند.
مردمي كه براي جشنواره اقوام آمدهاند يك باره متوجه ميشوند كه جشن عروسي
هم در كار است و وقتي ميشنوند كه عروس و داماد كارتنخواب بودهاند،
كنجكاوي جاي شادماني را ميگيرد و از جمعيتي كه دوربين تلفنهاي همراهشان
را براي عكس گرفتن از سارا و علي روشن كردهاند، ميتوان شنيد «دختره هم
كارتنخواب بوده؟ كنار خيابان ميخوابيده؟ پس معتاد هم بوده...» حالا
تصاوير ذخيره شده در گوشيهاي تلفن همراه معناي ديگري پيدا ميكند. افتخار
بيرمقي كه بعدها در جمع دوست و آشنا بر شانههايشان مينشيند از باب اينكه
يك زن كارتنخواب را از نزديك ملاقات كردهاند. همين غريبهها گرد عروس و
داماد را ميگيرند و ساقدوشهاي عاريتي ميشوند براي سارا و علي بيآنكه
هيچ قرابتي بينشان جاري باشد.
علي 7 سال پيش با اعتياد خداحافظي كرد و سارا 9 ماه است كه از اعتياد پاك
شده. اما نشانههاي اعتياد كه از سالهاي كودكي تا 9 ماه قبل هم سايهاش
بوده رد پايي گذاشته كه به آساني قابل پنهان شدن نيست. گونههايش مانند
كوهي بر فراز دره است. آرواره زيرين هيچ نقطه اتكايي ندارد و دنداني در كار
نيست. اما همان ته مانده زيبايي هنوز فرصت ميدهد كه نگاه ميهمانان،
لحظهيي متوقف شود و نجوا كنند كه «خوشگل است.» لباس ايل قشقايي بر تن عروس
و داماد نشسته و زنهاي ايل، حنا بر دستشان ميگذارند و جوانان ايل به
پايكوبي ميآيند و علي و سارا با مردم عكس يادگاري ميگيرند.
هيچ خويشي در
آن جمع نيست كه دست عروس و داماد را به نشانه آشنايي نسبي يا سببي بفشارد.
اعضاي انجمن نيكوكاري «طلوع بينام و نشانها» مراسم را مهيا كردهاند كه
اغلب سالهاي چندي را مثل علي و سارا معتاد و خيابانخواب بودهاند. سارا
ميگويد همه كساني كه دوست داشته در اين جشن هستند اما اثري از خانواده
عروس نيست. اكبر، باني انجمن، نقش پدر عروس را ايفا ميكند و يكي از ميان
جمع هم ميآيد در كسوت برادري تا به تاسي از رسم ايلاتيها، سارا را بر
نشستن روي اسب ياري دهد.
سيماي سارا جواب قانعكنندهيي براي كنجكاوي مردم ندارد. بزكي ملايم بر
چهرهاش نشسته و بافه موهايش از زير شال ايلاتي سايه ميزند. تنها زيور
قيمتي بر دست سارا، حلقه نازك و بيپيرايه ازدواج است مشابه همان كه بر
انگشت داماد هم نشسته. النگوهاي بيارزشي از مهرههاي رنگي به دست چپ
انداخته و نگاه جمعيت كه دنبال برقآويزهاي زرين بر دست و گردن عروس ميشود
از ديدن همان دستبند بيمايه بور ميشود. پاي آتش هيزمي كه مينشينند و
هرم آتش، صورتشان را گلگون ميكند، علي به تصويربردار تلويزيون ميگويد: «
7 سالهام» اشارهيي محو به 20 سال هراس از بودن و اين 7 سال بيمرگي.
به
آسمان رنگ باخته نگاه ميكند و ميگويد: «دلم ميخواست مادرم بود و اينجا
بود.» گوشه ميدان، نزديك به ازدحام جمعيت يك وانت سفيد پارك شده است. به
ميلههاي محافظش روبان رنگي گره خورده و گلهاي سرخ بيشاخه روي پيشخوان
وانت، قلبي را تصوير ميكند. تزييني ساده مثل عروس و دامادي كه مراسم عروسي
را از ايلاتيها هديه گرفتهاند وگرنه 5 مرداد رفته بودند محضر و خطبه
خوانده بودند. چشمهايشان را دوختهاند به دستمال پهن شده بر زمين كه با
تاني حجم ميگيرد از اسكناسهاي سبز و آبي و زرد رنگي كه جمعيت دست به دست
ميرساند و چه شاباش غمانگيزي است براي جشني كه صاحبانش از طعم خالص
شادماني محروم ماندهاند.
ساعت كه به نيمه شب ميرسد و مجري مراسم اعلام ميكند كه امشب كارتن
خوابهاي شهر، ميهمان شام عروسي سارا و علي هستند، ظروف يكبار مصرف
سفيدرنگ، صندوق وانت را پر ميكند و علي و سارا با همان لباسهاي عاريه
قشقايي راهي ميشوند تا به جمع مردان و زناني بپيوندند كه در دل هر
كدامشان حسرتي براي مرگ زندگي شعلهور است.
بامداد چهارشنبه
حاشيه غربي اتوبان آزادگان، در همسايگي انبارهاي متروكه و فعال، انتهاي يك
دشت به كورههاي آجرپزي ميرسد. همسايه دشت، خيابان بيسايه است. سكوت دشت
را زوزه بيگاه سگي ولگرد ميشكند. دوستان علي و سارا، كيسههاي غذا را در
دست گرفتهاند تا بخشي از وعده عروس و داماد را عينيت ببخشند. چراغ راه،
نور كمسوي تلفنهاي همراه است. سياهي دشت را كمي دورتر، نجواي نوري
ميشكافد. بوي پلاستيك سوخته حجم آزاد هوا را انباشته.
نيمه ديوار كاهگلي، تكيهگاه پارچه و مقواي كارتني است كه در پيوستگي شان
سرپناهي شدهاند براي پيرمردي كه چشمش تشنه آب است. شمع چسبيده روي تخت
سنگ، چلچراغ سرپناه پارچهيي است و به نفسهاي آخر رسيده. مرد از همان شعله
سود ميجويد و دود گس «دوا» را نفس ميكشد و تتمه دود، گرد سرش تاجي
ميسازد و مرد، شاهنشاه آن زاغه پارچهيي ميشود تا بر شمع در حال مرگ و
خاشاك زير پايش حكمراني كند. «آب خوردن نياورديد؟» حكم محكوميت اين خواسته
ناچيز صادر ميشود وقتي پيرمرد جواب رد ميشنود. كمي آن طرفتر، به فاصله
چند قدم محتاطانه روي وسعتي كه خاك و كلوخ، پوشش ظاهر فريبي براي زمين آبله
زده با چاههاي فراموش شده است، جمعي زن و مرد، نيمه خواب و ويران به
ديوار كاهگلي قرينه تكيه دادهاند. نياز به پرسش نيست كه چرا آنجا هستند.
سكوت، الفباي مكالمهيي است كه قانون نانوشته اين جمع بر آن اصرار دارد.
فقط گاهي، دشنامي، ناسزايي يا هقهق گريهيي شنيده ميشود كه يادآوري كند
اينها، تجسمي از انسان هستند. با همان دغدغههاي يك انسان. با همان وسواس و
تعلقها. هرچند فراموش شده به جبر.
ظرفهاي غذا را ميگيرند و مثل اشباحي در سياهي شب ناپديد ميشوند. اين
تنها وقتي است كه حريم، معنا مييابد در آن همنشيني كه از اساس، بر پايه
حذف هويتها شكل گرفته است. شايد 50 نفر باشند. چطور خودشان را به اين
بيراهه ميرسانند؟ پهنه اتوبان آنقدر وسيع هست كه توان ناچيز كارتنخوابها
قادر به شكستن هيبتش نباشد. بعضيشان ميگويند كه اصلا از اين فراموشخانه
بيرون نميروند. ماههاست كه بيرون نرفتهاند. يعني كه ماههاست از تعاريف و
ناگزيرهاي انساني دور ماندهاند. حمام و دستشويي و رخت تميز و بايدهايي از
اين دست برايشان معنايي ندارد.
شايد فقط براي كسي مثل وحيد ته رنگي از واقعيت داشته باشد. او كه كارگر
كوره آجرپزي است و افغان است و «حريص دود.» اصطلاحي لابد از آن دست كه در
جمع ايرانيها شنيده و در 21 سالگي و بعد از سه سال اعتياد، هنوز آنقدر
صداقت را با خود همراه دارد كه هنوز دلش به ترك اعتياد رضا ندهد. غمي ندارد
كه روزي 20 هزار تومان مزد جان كندن در كوره آجرپزي را به پاي شيشه بريزد و
اگر اضافهيي ماند، بشود خرج يك وعده نان؛ فقط براي زنده ماندن.
در ميان حجم سايههاي انساني، يك پيكر مچاله و آشنا، چسبيده بر زمين نظرم
را ميبلعد. آن موقع؛ زمستان و شب يلداي پارسال، از سرما پناه برده بود به
يكي از اتاقهاي مخروبه حاشيه ديوار كاهگلي و زير پشم شيشه بازمانده از
خاطره يك پتو پنهان شده بود: حسين؛ فلج و معتاد به هرويين كه حالا 28 ساله
است و يك سال ديگر به سرمايه خيابانخوابياش اضافه شده. هنوز هم با گدايي
روزگارش را سر ميكند با همان يك جفت عصا؛ تمام دارايياش. حالا چهارفصل
سال تكميل ميشود. سرنوشت ماه و روز سرد و گرم حسين گره خورده به همين
ديوار كاهگلي كه پهنه عريضش، مهربانتر از اغيار خيابان بوده با حسين مفلوج
و سرگشته.
كمتر از دو ساعت ديگر، نخستين جوانه آفتاب شاهد بيواسطه جور كلانشهر بر
بيپناهترين آدمهايش خواهد بود. دوستان علي و سارا، با دستهاي خالي گرد
هم دايرهيي ميزنند و دعا ميخوانند: «خداوندا... آرامشي عطا فرما كه
بپذيرم آنچه را كه نميتوانم تغيير دهم. شهامتي كه تغيير دهم آنچه را كه
ميتوانم و دانشي كه تفاوت آن دو را بدانم» زني از ميان جمع ميگويد: «تا
به حال نديده بودم. فكر نميكردم چنين آدمهايي هم هستند.» شب، همين يك
خاصيت شب، ميارزد به تمام محاسنش. اينكه ميتواني در ژرفايش اشكهايت را
پنهان كني و او فقط محرم باشد. اشكهاي فروخورده در تاريكي همان خيابان
بيسايه، سيل ميشود و بدرقه راه علي و سارا كه حالا در خيابانهاي خواب
رفته شهر همدرد عليها و ساراهاي ديگر شدهاند.
5 روز بعد، ظهر يكشنبه
يك اتاق 20 متري، نشسته بر بام ساختمان طلوع، خانه علي و ساراست. يك كمد و
چند چمدان، يك ميز تلويزيون با اضافاتش، رديف كتابهاي روي طاقچه، چند
گلدان برگ سبز، يك ميز آرايش، يك تخت يك نفره، كامپيوتر و تزييناتي كه
چندان با سليقه خوش، گردآوري نشده، تمام سهم اتاق از تداوم زندگي است. بوي
اتاق مردسالار است و چيدمانش بيمايه از ظرافت زنانه. اگر چند تكه اسباب
آرايش روي آن ميز نبود فرقي نميكرد كه سارا ضميمه اتاق باشد يا نباشد.
علي متكلم وحده ميشود وقتي سارا ميخواهد كه در امان باشد از آن هجمه
كنجكاويهايي كه مثل صاعقه، خواب خاطراتش را آشفته ميكند. رييس مركز اسناد
در تلويزيون مشغول جواب دادن به خبرنگار است و سارا حواسش را ميبخشد به
حرفهاي رييس مركز اسناد و نميخواهد جوابي داشته باشد كه چرا هنوز هيچ تكه
ظرف و اثاثي در اتاق نيست و چرا با آن 3 ميليون و 600 هزار تومان شاباش
عروسي، جهازي نخريده. نميخواهد جوابي داشته باشد كه چرا همان شب عروسي، در
فاصله اشكهايش از علي خواسته كه آن سكه طلايي كه هديه يكي از ميهمانهاي
دولتي عروسي بود، تمام سهمش باشد از معناي عروس بودن تا بتواند براي خودش،
يك دستبند طلا بخرد و حسرتهاي 25 سالهاش را در درخشش زرين يك دستبند گم
كند. نميخواهد جوابي داشته باشد كه 7 سال كارتنخوابي چگونه گذشت وقتي در
14 سالگي به خيابان پناه برد و تا 21 سالگياش رخت مردانه پوشيد تا از گزند
خيابانخوابي ناگزيرش در امان باشد.
جوابي هم نياز نبود كه آن بافههاي مو كه شب عروسي از زير شال ايلاتي سايه
ميزد كجا رفته وقتي در آن اتاق 20 متري با دختركي ترد و شكننده روبهرو
شدم كه آرايش مردانه به موهايش تحميل شده بود. سارا نميخواهد جوابي داشته
باشد كه اين حجم خشم در نگاهش وابسته كدام عهد شكني زندگي است و چرا به
ازاي سوال از وضعيت زندگياش ميگويد: «حوصله ندارم.» و در پاسخ كنكاشي
بيشتر: «براي حوصله نداشتن بايد توضيح بدهم؟» علي كه كارتنخوابي را در خطه
جنوب و پايتخت پشت سر گذاشته ميشود زبان سارا. ميشود زبان هزاران سارا و
هزاران علي كه حالا دلشان از خنكاي نامهربان شبهاي آخر تابستان ميلرزد
كه زمستان چطور به استقبالشان خواهد آمد.
«كارتنخواب وقتي شب ميخوابد اصلا نميداند كه صبح بيدار ميشود يا نه.
گاهي از سرما خشك ميشوند و گاهي از عفونت و گاهي از بيغذايي و گاهي هم از
ناخالصي مواد.» علي صداي قدمهاي مرگ را شنيده.
شايد همان وقت كه بعد از 20 سال زندگي با هرويين و بعد از 10 سال خيابان
خوابي صداي شكستن «علي» را شنيده، همان وقت بوده كه مرگ، قدم در خلوت علي
گذاشته و صداي قدمهايي كه روي زمين نمناك زمستان زده، كشيده ميشد «علي»
را به ياد علي آورده. يادش ميآيد كه داوطلب جبهه شده و با اسلحه M1
روبهروي تانك عراقي ايستاده و خاطره برادر شهيدش را هم دوره ميكند. يادش
هم ميآيد كه سارا زندگي نكرده.
«گاهي وقتي وارد اتاق ميشوم ميبينم محو تماشاي كارتون است. نگاهش كه
ميكنم آن كودكي نابود شده درونش را ميبينم كه مجال ندادند نفس بكشد.»
سارا هنوز طعم پختن غذا را در اين خانه جديد نچشيده. ساختمان «طلوع» يك
آشپزخانه مشترك دارد كه شام سهشنبه شبهاي خيابان خوابهاي شهر هم، دستپخت
همين آشپزخانه است و قوت روزانه چند كارتن خواب كه در «طلوع» پناه
گرفتهاند هم، در همين آشپزخانه آماده ميشود. «سيد» هر روز ميآيد و به
حسب احترام سن و محاسنش، آشپزخانه را دربست تقديم ميكنند تا ظهرانه و
شبانه ساكنان طلوع را مهيا كند.
در اين فضا، ساراي 25 ساله محلي از اعراب خواهد داشت براي پخت غذايي مستقل و
بيآنكه حسرتي دنبال رد بوي غذاي مجزايش راهپلههاي سه طبقه را پله به
پله رج نزند؟ حمام جدا و دستشويي جدا و مستقل هنوز يك روياست براي سارا كه 7
سال در آيينه روشوييهاي خياباني خودش را نگاه كرده و حمام هم
دستنيافتنيترين خواستهيي بوده كه سارا در آن 7 سال خيابان خوابي چشم به
راهش دوخته. حالا براي نوعروس كه 4 سكه به نيت 4 فصل سال مهر دارد، رنگ
امروز چندان متفاوت از گذشته نيست.
ايوان تن كشيده جلوي اتاق 20 متري و پاگرد منتهي به پشت بام، تنها جايي است
كه سارا در لحظههايي از روز و شب ميتواند خودش باشد. خودش بماند و از
خود سارا بيرون نيايد. همچنان كه علي حرف ميزند ياد جواني از دست رفته
سارا ميافتم. سارا خيلي چيزها از دست داده كه «جواني» كمترينش شايد باشد.
اثري از شادي 25 سالگي در آن چشمها نيست. شايد هم در عمق پنهان شده و بايد
در گذر نفسگير زمان، لايهها فرصتي پيدا كنند براي كنار رفتن و پاك شدن تا
آن شادماني از پرده برون بيايد. شايد هم هيچوقت و اميدي بيهوده است.
شايد علي هم به همين بيهودگي رسيده كه حالا وانتش، همان وانت سفيدرنگ كه شب
12 شهريورماه 1392 گل نشان شده بود را عاشقانه دوست دارد. عشق براي علي 43
ساله معنايي دارد كه سارا در تمام عمر 25 سالهاش از آن بيبهره بوده. علي
اگر 7 سال است عشق را پيدا كرده، سارا راه درازي دارد كه شايد هم انتهايي
نداشته باشد.
بيجهت نيست كه علي آن شب، شب عروسي در چشم دوربين نگاه كرد و گفت: «من 7
سالهام» علي كه در كودكي تلخش به خاطر سرهم كردن چند تكه چوب و سيم و
ساختن يك «سنتور» كودكانه، چنان مزدي از برادر بزرگتر گرفت كه حالا و پس
از اين همه سال هنوز رد پاي آن بر تنش آشكار است.
علي كه چند ماه پيش، زمستان، عسل 6 ساله را از كنج آغوش پدربزرگ معتاد
خيابان خواب به ساختمان طلوع آورد و پدربزرگ كه از عفونت ديابت روي تخت
بيمارستان جان داد، علي شد پدر خوانده عسل. 6 ماه علي و عسل پدر و دختر
شدند تا روزي كه پدر و مادر خيابان خواب عسل يادشان افتاد كه دختري دارند و
سراغ طلوع آمدند و سراغ علي و عسل را گرفتند. حالا دخترخوانده علي باز هم
خيابانخواب است.
شايد هنوز گرماي خاطره عسل پاك نشده كه وقتي سارا ميخواهد بچهدار شوند
علي سكوت را به كلمات ترجيح ميدهد. در مسير بازگشت پر شدهام از تنهايي
علي و سارا كه مثل يك جريان سيال به درونم رسوخ كرده. در گلوگاه اتوبان يك
تابلو نصب كردهاند. روي تابلو نوشتهاند: «كوچكترين مهربانيها از
ضعيفترين حافظهها پاك نميشود.»
http://www.afkarnews.ir/vdceve8wvjh8poi.b9bj.html