مدتی بود که زمزمه بازگشت شما؛ که از خوبان و عزیز فرهنگ این سرزمین هستید؛ دهانبهدهان میچرخید؛ و ما خوشحال بودیم از اینکه سرانجام این سینمای خالی ما هم، تکانی خواهد خورد از شرف و نفس حضور شما؛ تا اینکه امروز خبری رسید که باز هم نمیآیید! و «مقصد»*تان به نتیجه نرسیده است!
دلگیر شدیم. مرا عیار یا بهانهای موجه نیست که برای بزرگی چون شما، نامهای قلمی کنم جز اینکه هردو، وجه مشترکی بزرگ داریم به یک نام - ایران- سرزمینی که در آن - به دی - زاده شدهایم و به آن عشق میورزیم و هردو به فاصله یک پرده، دلباخته نور و سینماییم؛ منمشتاق در این سوی و به تماشای آن و شمایفرزانه در آن سوی و استاد آن. میدانم بیقراری برای شمایی که بزرگی را در تمامی حال و احوالتان رج میزنید، چیزی نیست قیمتی ندارد، برای کسی که در طول عمر بابرکت و حیات فرهنگیاش این همه تلاش کرده و نوشته...، نوشته و این همه نساخته...، وقتی خوب فکر میکنم، میبینم آدم، به بزرگی و توان و قناعت شما هم رشک میبرد، انگار عبور کردهاید از این تونلهای زخمزبان، ایستادهاید؛ آدم رشک میبرد به شما و به تحملتان، وقتی که تمامی آن نگاههای نامهربان اطرافیان را در آینه وجودتان شستوشو میدادید؛ وقتی که آنها همه تلاششان را بهکار میبردند که تو نباشی و شما بودید و مقدر شده بود بودنتان به مصداق تمامی آن سالهایی که فکر میکردند نیستید، نخواهید بود، یا حذف میشوید، اما رشید و آرام و محترم و استوارانه و موقر با تاریخ و اندیشهای که میساختید حضور داشتید، حاضر بودید!
آنها حتی اگر تبری بودند با تیغهای بران و تیز، باز هم نمیتوانستند و نمیتوانند به درخت تناور و تنومند وجودتان آسیبی رسانند؛ که گل وجود شما را اگر سرشتهاند، جز به ادبیات و فرهنگ و شخصیت و توان و معرفتتان نبوده و کسی را که پیامی آورده، جز به خواست حضرتاش محال است...؛ که هرگز نتوان ریشه را برکند.
کدامین دشمنی است که بتواند ریشههای عمیق فرهنگ این سرزمین را بسوزاند!؟ مگر میتوان به جایی که خاک آن، سرمه چشمان مادرانمان بوده و جانمان را فدای آن میکنیم، تعرضی کرد؟ مگر از آتش خشم خصم بر چهره تابناک فردوسی بزرگ و حماسههایش و همه آن مردان فرهنگی سرافراز و درخشان تاریخ ما، خدشهای وارد آمد که بر چهره روشن و ماندگار دوست، زخمی بیفتد؟ اینجا را تاریخ گواهی کرده، اینجا را به قراری میگویند که ضمانتاش با حضرت اوست.
من و نسل ما، هنوز که هنوز است همین گواهی را - دستکم - در آثار خودتان بازمیخوانیم؛ و هنوز چشم به آن شیدایی کمنظیر و آن نگاه مادرانه بینظیر نایی جانمان، مادرمان داریم که نگاه را از رنگ و تعلق به صافی دلهای ما برد و هنوز که هنوز است یکپارچگی مام وطن را در«باشو، غریبه کوچک» شما میجوییم یا از آن واقعه شگفت - روز واقعه - که شما روزی آن را به مثال میثاق عشقی ملکوتی باز از نو بپرداختید؛ و پس از این همهسال، هر دوی این آثار، بر تارک این سینما و فرهنگ دورهای از تاریخ ایران میدرخشند.
این عریضه را مینویسم و الکن است زبان و تقاضایم استادا؛ که نیک میدانم شما بیش از من و ما، دلتان با اینجا، با ایران است و هرگز نرفتهاید که برنشد و این سفر اگر طولانی شده است و تحمل غیبتتان سخت، اما بازمیشد از آن سوی جهان و باز هم مومنانهترین آثارتان را تقدیم عشقتان ایران میکنید و اینجا را بر تارک زیباترین نقشها و نگارهها بازمیسازید از نو و هزارباره میسازید آن انرژی و نیرویی که شما را میخواند، فرهنگ و مردم اینجایی را که دوست میدارید؛ و زخمزبانها را رسوا میکنید از حضورتان! که ایران پهناورمان را نمیتوان با گوشه کوچک یک دانشگاه؛ حتی اگر در ینگهدنیا باشد؛ تاخت زد، که ایران بزرگیاش را از پیشینه و تاریخ و تمدن و فرهنگ و میراث و توارثاش و از مفاخرش - که از چون شمایی - میگیرد، نه از ظواهر و آوازه محدود و منظرهای که چندان هم منظری ندارد که محضر هم؛ میدانم و میدانیم.
استاد ارجمند؛
روزگار ما دگر شده، اما سینمای ما و هنر ما هنوز آنچنان که باید، دگر نشده است! که هنوز که هنوز است مردمان را به آمار فروش و برآیند عبوسی و «آلترناتیو» آن، خنده و کمدی و لودگی و سرمایهها حوالت میدهند! حتی عزیزترین فیلمسازان ایران، همعصران خروش موج نو هم، در بوق و کرنای امواج ماندگی جای ماندهاند و درجا میزنند! و باید به داد این دفورماسیون عجیب رسید!
نه اینکه بهکل همهچیز از کف رفته است، نه؛ هنوز هستند تکفیلمها و تکستارههایی که سالی آید و بدرخشند؛ که اصلا بهقول موثق«زمین هرگز بیحجت نمیماند.» موضوع این نیست، که نیک میدانید در ایران سینماگران کثیر گشتهاند؛ موضوع این است که کسانی هستند که فقط یکدانهاند؛ این سینما جایگزین و جاینشینی به جای شما ندارد و حیف است که شما باشید - و هزارساله باشید الهی - و اینجا نباشید. خوشحال بودیم که حرف از«مقصد» به میان آمده است آن هم ناگهان در میانه این ولولهها، خوشحالتر که دوباره آفتاب دوست برخواهد تابید، خوشحال بودیم که باری دیگر اثری و آیتی و نشانهای از سینمای پاکیزه شما... اما...! استاد گرانسنگ آقای بهرام بیضایی عزیز برگرد، هنر و سینمای ایران بهشدت به هنر و ایمان شمایی که این همه دقیق و کمالگرایید، نیاز دارد که سینمای بهرام بیضایی غیرممکن است تکرار شود. ما از اینهمه شتاب در فیلمها و آثارمان که با سرعتی عجیب از داشتهها هزینه میکند و چون توفانی بر مزرعهای میپیچد بیمناکیم، بیایید و فیلم بسازید تا همچنان آبی به چهره خموده و خوابآلودها بزنید چون گذشته - یادمان هست - وقتی که همه ما خواب بودیم.
ما به ریلگذاری و مهندسی و گفتار سنگین سیاستپیشگان هنری و چه و چه نیازی نداریم - که هیچ حاصلی هم ندیدیم الا دوری و انزوا از آن مدعیان بیمعجزه - ما به هنر حتی گاهی دیریاب شما، این فیلمسازی که میدانیم هنرمندی کمالگرا و انسان و مهربان است، نیاز داریم. ما به تخصص و تعهد و ایمان و تجربه و مهربانی توامان نیاز داریم، به شما و به همبستگی و آن گوهری که از ما ربوده شده، به آن نیاز داریم.
استادا؛
برگردید و باز هم همانطوری فیلم بسازید و اجرا کنید که دوستتر میدارید، که گفته بودید: «استبداد محض است اگر واقعیت از همه نگاهها دیده نشود.» ما به این اجحافی که شده، یعنی حذف نگاه مثل شمایی و محدودشدن زاویه دیدمان؛ رسیدهایم و باور کردهایم که برای داشتن دنیایی بهتر، باید به همه نگاهها نگاه کرد و مجالی داد. دانشگاه استنفورد، جایی که در آن به تدریس مشغول هستید، در ما دوحس متضاد برمیانگیزاند، خوشحالیم که پس از سهدهه به دانشگاه و درس و تدریس برگشتهاید، چه کیفی دارد که شما استاد کلاسی باشید و دانشجویان، در هوایی نفس بکشند که شما نفس میکشید، اما ما دلمان میخواست که استاد همچنان در خانه و دانشگاه خودش تدریس میکرد و همچنان پای این درخت تناور را آبیاری؛ که چراغ را به این خانه و کاشانه رواست؛ ما هنوز ابتدای عاشقی هستیم، هر چند همیشه و همه عمر دیر رسیدیم و...!
گاهی من به فرزندتان هم فکر میکنم، به آقای نیاسان بیضایی که حق فرزندی منحصربهخودش را دارد و باید در شرایطی مناسب و خوب رشد کند و مسوولیت ناخواستهای را هم به دوش میکشد که فرزند برومند شماست؛ باوری عمیق داریم که فرزند شما بودن، افتخاری بسیار بسیار بزرگ است، اما حتما دشوار و پر از مسوولیت نیز هست؛ نیاسان فرزند بهرام بیضایی حق دارد چون تکتک همه ما که حق داریم، در بهترین شرایط بالنده شود و اما نازنین؛ ما از حقوق و حق طبیعی پدر و فرزندی نمیگوییم، که در اینجا نکته و حرف از حقوق مادرانه است، که از مسوولیت و رابطه و حق آب و گل؛ و از سایههای درختان این سرزمین و از شما و از هنر و جهات تعهدتان و... .
اما کاشکی دوباره بیاید روزی که بیایید و فردوسی را بسازید، کاشکی دوباره باشد که مکرر شود قصه دلتنگی آن دلدادگیها، قصه آن فرزانگی و آزادگیها، حریت و مردانگیها...، کاشکی...
آقای استاد؛ آقای بیضایی صبور برگردید، بیایید اینجا فیلمتان را بسازید، یا اینکه حداقل راهی بیابید و بیایید و بسازید و بروید و در جریان مسوولیتهای زندگی و حق ایرانی بودنتان موازنهای ایجاد کنید، راهی بیابید برای بهره رساندن و ثمره بخشیدن به این سینما، به این سرزمین، دریغ نکنید از فرزندان ایران، فرزانگی را؛ شما هر جای دنیا که باشید ایرانی هستید، مگر نه؟ مقصدتان همیشه ایران است و همه قصد و هدف و نیتتان مربوط به این زبان رنجور اما سرافراز فارسی است، مگر نه؟
آقای بیضایی عزیز، شک ندارم که شما هر جایی از این کره خاکی باشید، آنجا گوشهای از خاک ایران است، شک ندارم مقصدتان همین مسیری است که میروید، که میرفتید و هنوز هم...، پس بیایید، بیایید که سینمای ایران فقط یکی مثل شما را دارد و اکنون واقعا به شما و کسانی چون شما که قدر ایران را میدانند و سایههای درختان این سرزمین را دوست میدارند، نیاز دارد.
*مدیران جدید سازمان سینمایی کشور از استاد بهرام بیضایی درخواست کردهاند که برای مدتی از آمریکا برگردد و فیلمنامه «مقصد»ش را بسازد. «مقصد» ماجرای زنی جوان است که شویش را از دست داده و طبق وصیت وی، بر آن است که پیکر او را در امامزادهای در شهری کوچک دفن کند و...