نویسندهی این خاطرات را میشناسید؟
میم فه
خوانندگان عزیز سایت فرارو
متنی که در زیر میخوانید از طریق یک ایمیل ناشناس به من رسیده است و صاحب آن ایمیل ناشناس مدعی است که آن را از دفترچه خاطرات یکی از کاندیداهای ریاست جمهوری به دست آورده است. ما ضمن محکوم کردن دسترسی و افشای غیر مجاز خاطرات محرمانهی دیگران در نظر داریم از طرف کسی که خاطراتش مورد دستبرد قرار گرفته از فرستندهی این ایمیل به مراجع قانونی شکایت کنیم؛ اما از آنجایی که نمیدانیم شخص مزبور کیست از شما کمک میخواهیم. در زیر ، خاطراتی از وی مربوط به یکی از روزهای اخیر آمده است؛ خواهشمندیم در صورت شناسایی وی از طریق بخش نظرات ما را در جریان قرار دهید.
با تشکر میم فه.
************************
امروز صبح با سر و صدای مردمی که در صف عظیم مقابل خانهمان توی سر کله هم میزدند بیدا شدیم. خیلی حظ کردیم. زهرا خانم برایمان سپند دود کرد و علیرضا(؟) به افتخارمان مارش پیروزی گذاشت. خاطرات خوش گذشته کم کم دارد برایمان زنده میشود. خدا یاری کند ما هم برای دیگران زنده میکنیم.
صبحانه نصف کف دست نان بیات با پنیر کپک زده خوردیم. شکر تمام شده بود و زهرا خانم گفت چون کوپنش اعلام نشده امروز هم شکر نداریم. تقریبا 15 سالی هست که به علت عدم اعلام کوپن قند و شکر چای صبح را تلخ میخوریم. ولی چه باک؟ حالا آدم شکر نخورد مگر آسمان به زمین میآید؟
راستی گفتم آسمان یاد این آخری افتادم که دیشب تمام شد. رنگ پسزمینهاش خوب درنیامد. خواستم پشت ابرها را آبی آسمانی کنم که چون رنگ آبیمان تمام شده بود و فقط قهوهای مانده بود، قهوهایاش کردم. زهرا خانم که خیلی خوشش آمد و گفت یاد خاطرات گذشته افتاده. زهرا خانم از تمام نقاشیهای من خوشش میآید و میگوید با آنها یاد خاطرات گذشته میافتد؛ اما منتقدها نه زهرا خانم هستند نه از خاطرات گذشته زیاد خوششان میآید و نه از نقاشیهای من!
به هر حال صبح خیلی خوب بود. صف عظیمی از امت همیشه در صحنه برای گرفتن سهمیههایشان صف کشیده بودند که کلا باعث انبساط خاطر شد. بعدا دلیل آن را از علی(؟) پرسیدم. گفت اینها کسانی هستند که خاطرات خوش گذشته را به یاد دارند و به همین خاطر قبل از آنکه همه چیز نایاب و تمام صنایع دولتی شود پشت در خانه ما صف کشیدهاند تا جا نمانند. پرسیدم از چی جا نمانند؟ گفت او هم نمیداند اما وقتی بچههای دفتر از چند نفرشان پرسیدهاند که چرا صف ایستادهاید، گفتهاند مهم نیست قبلا هم 6،7 سالی صف ایستادیم و نمیدانستیم چرا ایستادهایم!
بعد یکی از بچهها که رفته بود احوالپرسی آقا سید محمد، آمد و میگفت بنده خدا حالش خیلی بد و تقریبا بی هوش بود اما همینکه من را دید و فهمید از طرف شما آمدهام میخواست با شیلنگ سُرُم، خفهام کند! بعد هم که من را از زیر دست و پایش نجات دادند همهاش فریاد میزد "مگر ما قرار نداشتیم که نیاید؟ مگر من نگفتم اگر تو می آیی من نیایم؟ مگر نگفتی اگر تو بیایی من نمیآیم؟" بعد هم آنقدر ضجه و فریاد کشید که دوباره از هوش رفت. خیلی خوش گذشت. زهرا خانم از آن تخمههای بوداده فرط اعلا آورد و با بچههای دفتر، دوره نشستیم؛ تخمه شکستیم و آنقدر به ادا و اطوارهای این بابا که از آن بنده خدا تقلید میکرد خندیدیم که اشک از چشمهایمان آمد.
بعد از آن نوبت به تدوین برنامههای اقتصادی رسید. البته بچههای ستاد به این کار اصرار داشتند والا من که اصولا با این قرتیبازیها مخالفم. ولی به هر حال از آنجایی که خوب نیست بعضیها بگویند این بابا در این بیست سال هیچ تغییری نداده، قبول کردم. جلسه با شعارهای ضد امپریالیستی و دشمنشکن حضار شروع شد و بعد یکی یکی شروع کردند به دادن طرحها. هر طرح که تمام میشد همگی تکبیر میگفتند و نفر بعدی شروع می کرد. یک بیست دقیقهای که گذشت حس کردم حوصلهام سر رفته و نتیجهی نهایی را که از اول هم معلوم بود، خودم اعلام کردم. گفتم تمام کارخانههای بزرگ و صنایع مادر باید دولتی شوند و اقتصاد بازار تعطیل شود و مایحتاج مردم سهمیه بندی شود و خلاصه همه چیز دست خودمان باشد. غریو احسنت احسنت و بعد از آن تکبیر حاضران نشان داد که همین ایده از همه بهتر است و جلسه تمام شد.
ظهر با عدهای از دانشجوها دیدار داشتم و در آن از سیاستهای دولت فعلی به شدت انتقاد کردم. به خصوص و به طور شفاف از سهمیه بندی بنزین به طور کنونی، واگذاری سهام عدالت، سفرهای استانی، سیاست خارجی دولت و نحوهی آوردن نفت بر سر سفرهها. اولش گل از گل آنها شکفت، اما بعدا که توضیح دادم به نظر من سهمیه بندی بنزین باید به صورت کوپنهای کاغذی باشد و نه با کارت، سهام عدالت باید زودتر به مردم داده میشد، سفرهای استانی خیلی کم است، در سیاست خارجی زیاد مماشات میشود و نفت باید با پیت بر سر سفرهها آورده شود و نه با دبه؛ به نظرم رسید که به نوعی حالت افسردگی رسیدند!
بعد از ناهار قرار شد در یکی از دانشگاهها سخنرانی داشته باشم؛ به همبن خاطر از خانه خارج شدم و مسیر جدیدی را با ماشین طی کردیم. خیلی تعجب کردم از سیمای شهر. دیگر اصلا از جای بمبها و موشکها خبری نبود. اسم خیلی از خیابانها را هم عوض کرده بودند. البته اگر اسم آنها را هم عوض نکرده بودند، آنقدر ساختمانهای جدید در آنها ساخته بودند که محال بود تشخیص بدهم کجا هستم. یعنی واقعا امپریالیسم جهانخوار ارزشهای سرمایهداریاش را آنقدر به انقلاب ما صادر کرده که در عرض دو دهه اینهمه ساختمان و مغازه و کارخانه باید ساخته شود؟
خوشبختانه بچههای ستاد همراهم بودند و گم نشدیم.
سخنرانی خیلی خوب برگزار شد و من برای دانشجوها از ضرورت توسعهی همه جانبه، عدالت، پیشرفت، آزادی، اقتدار، امنیت، اهمیت دانش و دانشگاه، روحیهی نقدپذیری و این جور چیزهایی که همیشه و همه جا دانشجوهای ما خوششان میآید حرف زدم. آنها هم هی کف و سوت میکشیدند و از این جور کارهای سبک. به خصوص وقتی که تاکید کردم رئیس جمهور آینده باید فردی آگاه نسبت به زمانه باشد و از متن تحولات جامعه آگاهی دقیق داشته باشد خیلی ابراز احساسات کردند. خوشم آمد. بیست سالی بود که اینهمه دانشجو و ابراز احساسات ندیده بودم!
بعد از سخنرانی هوس کردم کمی در هوای آزاد قدم بزنم که یکی از دوستان یادآوری کرد این کار خطر دارد. اطرافیانی که آنجا بودند با شنیدن این جمله فکر کردند این کلام اشاره به خطر ترور من دارد و همگی شروع کردند به شعار دادن به نفع من و علیه تروریستها. بعد هم من را به زور سوار ماشین کردند و فرستادند به منزل. در بین صدها تماس از طرف هواداران و خبرگزاریها در مورد شایعهی ترور من برقرار شد و تا رسیدیم به منزل، خبر همه جا پخش شده بود و شاید چند میلیون رای فراهم کرده بود. خدا خیر آن دکتری را بدهد که تشخیص داده بود بعد از بیست سال خانه نشینی و کمتحرکی، قرار گرفتن در هوای آزاد و در معرض اشعه خورشید، برایم خطرناک است...!
الان ساعت 8 شب است. مثل همیشه شام نداریم. کرمهای پوست را مالیدهام، سنگم را به شکم بستهام، مسواکم را زدهام، به یاد قیافهی آقا سید محمد بعد از شنیدن خبر کاندیداتوریام، یک شکن سیر خندیدهام و دارم میروم بخوابم.
شب بخیر!