زندگی عجیب خانم معلم و پسرمرد کارخانه دار

خانم معلم و شوهرش با هم توافق کرده بودند که زن به تدریس زبان انگلیسی بپردازد و مرد به امور خانهداری و نگهداری از فرزندشان مشغول شود، اما این زندگی عجیب بعد از ۱۳ سال به بنبست رسید وبه دنبال شدت گرفتن اختلافهای این زوج، پروندههای متعددی علیه یکدیگر در دادگاه های خانواده تشکیل دادند.

فرناز 20 سال پیش با همسرش «سیروس» در یک میهمانی آشنا شد. مدتی بعد هم سیروس به او پیشنهاد ازدواج داد. از نظر دخترجوان، سیروس خیلی مؤدب، آرام و در عین حال خوشقیافه بود و با توجه به شغلی که در کارخانه پدرش داشت میتوانست همسر مناسبی برایش باشد. اما ادامه تحصیل هم برایش مهم بود. به همین خاطر ازدواج را به پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه موکول کرد.
اما زندگی فرناز و سیروس با وجود انتظار و تصوراتشان با سختیهای زیادی در سیدنی همراه بود. چرا که پدر سیروس از آنها هیچ حمایت مالی نمیکرد و پدر فرناز هم - که یک استاد دانشگاه با حقوقی معمولی بود- نمیتوانست کمک چندانی به آنها کند. بنابراین زوج جوان که آرزوهایشان برای کسب وکارمناسب را دوراز دسترس دیدند به ناچار با کارگری دررستوران، چرخ زندگیشان را به سختی میچرخاندند.
کارخانه پدر سیروس با اعلام ورشکستگی تعطیل شد و پدر و مادرش تصمیم گرفتند خانه ویلاییشان را در شمال شهر به یک برج مسکونی تبدیل کنند و به هر یک از فرزندانشان هم یک آپارتمان تحویل دهند. به همین دلیل فرناز به شوهرش پیشنهاد داد به تهران بروند و بعد از گرفتن آپارتمانی از پدرش آن را بفروشند تا در سیدنی برای خودشان خانهای بخرند. اما وقتی به تهران برگشتند تحویل مجتمع طول کشید و چند ماه بعد هم که کلید آپارتمان را گرفتند سیروس حاضر نشد به سیدنی برگردد. فرناز هم ناچار شد به خاطر همسر و دخترش با شرایط موجود کنار بیاید.
مرد میانسال که متوجه شده بود با تهدید نمیتواند همسرش را به خانه برگرداند از خانوادهها کمک خواست، اما فرناز اعلام کرد فقط به شرطی به خانه بازمی گردد که شوهرش سر کار برود و به درآمد او وابسته نباشد. اما نه تنها سیروس به خواسته همسرش توجهی نکرد، بلکه با دادخواست «الزام به تمکین» سعی کرد او را تحت فشار قرار دهد تا به خانه برگردد.
در آن روز گرم تابستان فرناز و وکیلش وارد شعبه 244 دادگاه خانواده شدند. ابتدا وکیل، ماجرای اختلاف فرنازوشوهرش را به طور خلاصه برای قاضی «حمید رضا رستمی» تعریف کرد و از او درخواست کرد سیروس را موظف کند تا به همسرش اجازه ملاقات با فرزندش را بدهد. اما قاضی با مطالعه برگههای پرونده به فرناز گفت:«دختر شما از سن شرعی و قانونی حضانت یعنی 9 سال عبور کرده و قانون در این زمینه تکلیفی ندارد. در این گونه موارد باید فرزند مشترک تصمیم بگیرد که با کدامیک میخواهد زندگی کند.»
فرناز گفت:«متأسفانه همسرم که چند سال هم از من کوچکتر است در کودکی از مهر مادری بهره کافی نبرده و همواره در خانوادهشان مادرسالاری حاکم بوده. برای همین به من وابستگی زیادی دارد و از طرفی عادت کرده کار نکند و من هزینههای زندگیمان را تأمین کنم. حالا هم نه تنها موافق جداییمان نیست بلکه دخترم را وسیلهای برای تأمین خواستههایش قرار داده است.به تازگی هم به وکیلم گفته اگر ماشین 100 میلیونیام را به نامش کنم اجازه میدهد دخترم را ببینم...»
قاضی هم به فرناز گفت:«البته ملاقات با فرزند حق طبیعی شما و دخترتان است، اما چون دخترتان به سن قانونی رسیده دادگاه خانواده نمیتواند والدین را به این امر ملزم کند، اما شما میتوانید در خصوص جلوگیری همسرتان از حق ملاقات، در دادگاه کیفری طرح شکایت کنید.»
وکیل هم حرف قاضی را تأیید و فرناز را به آرامش دعوت کرد. سپس برگهها را امضا کردند و از دادگاه خارج شدند. اما دلشورههای فرنازخبر از روزهای خوش نمیداد و...