تا صبح باران بارید، یکریز وشلاقی. نه از آن بارانهایی که ما دیدهایم؛ باران استوایی که تصورش سخت است. حالا جای جای زمین گلآلود، پر از چالههای آب شده، تا جایی که تا زانو در گل فرو میروی.
به گزارش ایران، در سومین روز حضورمان در مرز میانمار- بنگلادش تصمیم میگیریم کمی از هیاهوی کنار جاده و آوارههای دور و برش فاصله بگیریم و به چادرهایی سر بزنیم که کمی دورتر برپا شدهاند. روی تپهها؛ تپههایی کنار مزارع برنج. چادرهایی که حالا تنها مأمن مسلمانان آواره روهینگیایی است که پس از حمله نظامیهای میانمار یک ماهی است به مرزهای بنگلادش پناه آوردهاند. اغلب از استان راخین در غرب میانمار.
از مزارع سرسبز و باطراوت برنج اینجا در کمپ آوارگان در نزدیکی شهر کاکس بازار در جنوبیترین قسمت بنگلادش هیچ بویی برنمیخیزد. شاید به خاطر شرجی بیش از اندازه هواست، شاید هم دلیل دیگری دارد، نمیدانم. در «اتوپالون» هستیم، تا جایی که فهمیدهایم هر کمپی با اسم منطقهای که در آن قرار گرفته نامگذاری شده. مثل مایاپارا، حکیم بارا، مونیگانا، شوبیالا کاتا و جامال کاتالیا و...
در اتوپالون در منطقه جامال کاتالیا ساعت حدود 10 صبح همه چیز آرامتر از روز قبل به نظر میرسد. چند مرد و تعدادی کودک در جاده گلی پیش میآیند. طبق آمار یونیسف، کودکان 60 درصد ساکنان اینجا را تشکیل میدهند. برای همین محال است در کمپ پناهندگان راه بروی و کودکان را نبینی. میگویند یا بیشتر این کودکان بیسرپرستند یا پدرانشان در میانمار ماندهاند تا اوضاع آرام شود و آنها را دوباره به کشور بازگردانند.
امانالله 8 ساله با آن چوبدستیاش، نخستین کسی است که نظرمان را جلب میکند. لنگ لنگان با چوبدستی روی گلها پیش میآید. امانالله یک پا ندارد. پایش از قبل آسیب دیده و با همان چوبدستی بیش از 50 کیلومتر جنگل را پیموده تا به اینجا برسد. روهینگیاییها به زبان بنگالی صحبت میکنند و در غیاب کسی که زبان انگلیسی بداند، ارتباط با آنها دشوار است اما با این همه، قسمت کوچکی از داستان پردردش را میفهمیم؛ اینکه مثل اغلب کودکان اینجا با مادر، خواهر و برادرانش در چادری از جنس بامبو و پلاستیک زندگی میکند. مثل همه، همه آوارگان بیپناه روهینگیایی. به ما میفهمانند که امانالله با چوبدستیاش چه مصیبتی را از سر گذرانده تا به اینجا برسد. ساعتها پیادهروی سخت در جنگل، ساعتها زمین خوردن، برخاستن و تسلیم مرگ نشدن.
روی تپه هستیم؛ از این بالا تصویر چادرهای رنگ وارنگ کنار هم و دودی که از برخی چادرها بر میخیزد نفس آدم را بند میآورد. یعنی تا کی این آدمها باید این گونه زندگی کنند؟ زندگی؟ آیا واقعاً برای این شرایط، میتوان از واژهای مثل زندگی استفاده کرد؟ زندگی اینجا واژهای تهی از معناست. از درون چادری در نزدیکیام صدای ناله ضعیفی میشنوم. کودکی روی زیراندازی از جنس گونی افتاده و ناله میکند. چشمان باز سبز رنگش را به سقف دوخته. درون چادر بجز چند قلم موادغذایی چیز دیگری نیست. از گل روی زمین بخار داغی بلند میشود، آنقدر که در یک یا شاید دو دقیقه نشستن بالای سر کودک، همه لباسهایم خیس میشود و به تنم میچسبد. این کودک در این گرمای وحشتناک چطور نفس میکشد؟
به صورتم زل زده و ناله میکند، نالههایی از درد. حضور ما مادر کودک را به داخل چادر میکشاند و به دنبالش «شام سو» مرد روهینگیایی وارد چادر میشود. در میان روهینگیاییها نخستین کسی است که میبینم تا حدی زبان انگلیسی میداند. شام سو میگوید کودک نوعی معلولیت دارد و مادر به خاطر وضعیت او رنج میکشد. شرایط کودک هر روز بدتر از قبل میشود. در چند دقیقه چادر پر از زن و کودک میشود. کودکان اغلب برهنهاند.
روهینگیاییها مردم مظلومی هستند، انگار هرگز اعتراض کردن را نیاموختهاند. هنگام فیلمبرداری و عکاسی اصلاً اعتراض نمیکنند. یاد صحنهای میافتم که بارها کنار جاده دیدهام، زمانی که پلیس بنگلادش به آنها تذکر میداد صف را رعایت کنند یا دو سه باری با آنها با پرخاش سخن گفت. آنها رمیده و بیپناه به گوشهای پناه میبردند، انگار هنوز هر خشونتی ولو کوچک، آنها را یاد صحنههایی میاندازد که حتی تصور کردنش هم برای ما دشوار است. تصویر خشونت نظامیهای میانمار، تصاویر هولناک سوزاندن، کشتن، تجاوز جنسی، تکه تکه کردن و... خشونتی که بر آنها بهعنوان اقلیت مسلمان در میانمار وارد شده.
شام سو 30 ساله و باهوش است. او با تعداد کلماتی که به زبان انگلیسی بلد است بهترین جملهها را میسازد. نظامیهای میانمار پدرش را کشتهاند؛ درست جلوی چشم همه خانواده سرش را بریدهاند. او از ما میخواهد به چادرشان برویم و مادر مریضش را ببینیم. آب زرد رنگی روی آتش گوشه چادر میجوشد، لابد ناهار امروز است. زن دراز به دراز افتاده و بالای سرش لباسهای شسته پهن شدهاند. لابد لباسها را در همان نهرهای اطراف شالیزارها شستهاند. شکم زن ورم کرده. میگویند آب آورده، از بس روز حمله، نظامیهای میانمار به شکمش لگد زدهاند.
در این چادر نسبتاً بزرگ سه خانواده زندگی میکنند. خانوادهای بزرگ به سرپرستی شامسو. شام سو در گوشهای زانو میزند و میگوید موتور و مغازهاش تنها داراییاش بودند که نظامیها هر دو را آتش زدند. میگوید همه دوست دارند دوباره به میانمار بازگردند اما نمیدانند دقیقاً باید آنجا چکار کنند؟ دو دختر جوان به ما زل زدهاند. پسر بچهای گوشهای نشسته و با دست از توی یک کاسه پلاستیکی غذا میخورد. ناخودآگاه چشمم به آیینه پلاستیکی میافتد که در گوشهای از چادر نصب شده. مارک آیینه هنوز رویش چسبیده؛ شانه و مسواک هم کنارش. دوباره یادم میآید حتی وقتی آوارگی و بدبختی چهره واقعیاش را نشانت میدهد، باز هم زندگی جریان دارد.
در کمپهای پناهندگان روهینگیایی یک آهنگ ثابت را همیشه و در همه حال میتوانی بشنوی؛ صدای سرفههای یکنواخت کودکان، زنان و مردان. سرفههای خشک، تر ، مزمن و... سرفههایی که نشان از بیماریهای خطرناک دارد.
جمیلا باردار است. از روستای «حلیم کالی» و از فامیلهای شامسو. در چادر کناریشان زندگی میکند. شوهرش را نظامیها کشتهاند. سه ماه دیگر فرزندش متولد میشود. وقتی قصد فرار داشته به او هم شلیک کردهاند، اما به هر حال توانسته فرار کند و از راه رودخانه «نف» خودش را به اینجا برساند.
بجز شامسو یکی از مردهایی که برای رسیدگی به وضعیت بهداشتی کمپ آمده در روایت سرنوشت جمیلا یاریام میکند. دختر جوان چشمهای سیاه درشتش را به زمین میدوزد: «به من که باردار بودم هم رحم نکردند و آزارم دادند؛ به همه بدنم دست زدند. به زنان جوان رحم نمیکردند، همه را آزار میدادند.»
یاد حرفهای دکتر فهیم اسلام میافتم که در یکی از بیمارستانهای صحرایی کنار جاده مشغول کمکرسانی به آوارهها بود و با او ساعتی حرف زدم: «بیشتر زنان جوان روهینگیایی انواع و اقسام آزارهای جنسی را تجربه کردهاند اما خیلیهایشان از گفتنش شرم دارند. خیلی از آزارها درست جلوی چشم محارم خانواده اتفاق افتاده و زنان را به لحاظ روحی دچار آسیبهای سخت کرده. انجمنهای فعال در حوزه زنان با برخی از آنها گفتوگو کرده و برخی پزشکان هم در حال معاینه و بررسی وضعیتشان هستند. با این همه هنوز مقامات میانماری این آزارها را رد میکنند.»
محمد احمد را در همین کمپ میبینم. میگوید زبان فارسی میداند اما جز چند کلمه چیزی بلد نیست. مدرس حوزه علمیه است و به قول خودش «برای استمداد» آمده. کیسهای پول در دست دارد و بین آوارهها پخش میکند.100 تاکا به خانوادههای کم جمعیت، 200 تاکا به پرجمعیتترها و 300 تا هم برای آنها که هم پرجمعیتند و هم بیمار دارند. این صحنه را در کمپهای دیگر هم میبینم. مردانی که ظاهری شبیه مبلغان دینی دارند با لباسهای بلند سفید و کلاه بر سر که پول پخش میکنند. دولت بنگلادش بارها اعلام کرده که از فعالیت گروههای تندرو مذهبی در میان آوارگان بیم دارد. آنها بجز رسیدگی به وضعیت آوارگان درباره این موضوع هم نگرانند، چراکه با این همه مشکل نمیتوانند همه چیز را تحت کنترل بگیرند. یک بار داکا پایتخت بنگلادش هدف حمله داعش قرار گرفته. کسی واقعاً نمیداند در فکر تندروها چه میگذرد و از این آشفته بازار چه سوءاستفادهای خواهند کرد؟
نورگاما با روسری سبزرنگ و لباس رنگیاش مقابل چادرش ایستاده. سه بچه قد و نیم قدش هم کنارش. شوهر نورگاما را هم جلوی چشمان خانواده سر بریده و خانهشان را سوزاندهاند. سه بچه دائم درباره پدرشان از او میپرسند.
حالا مردی با زبان بنگالی پشت بلندگو مدام چند جمله را تکرار میکند؛ از وزارت بهداشت یا سلامت بنگلادش برای واکسن زدن به کودکان آمدهاند. ناگهان از همه چادرها زنان و کودکان به سمت مرکز کمپ سرازیر میشوند. روهینگیاییها خیلی منظم صف میبندند، نکتهای که بارها نظرم را جلب کرده. بچهها هم دقیقاً همین ویژگی را دارند؛ به ترتیب و منظم در حالیکه دستهایشان را روی شانههای هم گذاشتهاند. واکسنهای ضروری و چند ویتامین برایشان تزریق میشود. خیلی زود صدای جیغ و فریاد بچههای کوچک به آسمان میرود.
کمکم به کنار جاده برمیگردیم. کارمندان وزارت سلامت بنگلاش بر نحوه توزیع توالتها نظارت دارند. توالت که میگویم منظورم لولههای سیمانی است که رویش سنگ کار گذاشتهاند و روهینگیاییها با کندن یک چاله از آن بهعنوان دستشویی استفاده میکنند. به هر کمپ تعدادی از این توالتها داده میشود.
روجیا 25 ساله نیمی از صورتش را با یک پارچه سیاه پوشانده و پنج فرزندش کنارش ایستادهاند. 20 روز است به اینجا رسیده، کنار جاده و در صف توزیع برنج پخته میبینمش. برنجهای پخته را درون مشمای پلاستیکی توزیع میکنند. شوهرش را نظامیها جلوی چشمانش تکه تکه کردهاند. 15 روز قبل، بعد از چند روز پیادهروی به اینجا رسیده. بارها از او میپرسم اینجا چه مشکلاتی دارد؟ با همان نگاه سرگشته جواب میدهد که هیچ مشکلی ندارد و همین که او و بچههایش در امنیت هستند، برایش کافی است: «اگر صلح و آرامش برقرار شود، دوباره به میانمار برمیگردم. کاش آنجا عدالت برقرار و قاتل شوهرم مجازات شود. این همه خواسته من است.»
کنار جاده چند نفر در حال معامله چوب بامبو هستند؛ تجارت پررونق این روزها در کمپ آوارگان. قیمت عادی تکههای بزرگ بامبو تا قبل از این روزها 200 تاکا یعنی حدود 2 دلار و نیم بوده اما این روزها تا 300 تاکا یعنی 3 دلار و نیم هم خرید و فروش میشود و این پول برای خانوادهای که همه چیزش را از دست داده و حالا دنبال سرپناهی میگردد، پول کمی نیست.
چند مأمور، بشکههای بزرگ مشکی رنگ را که رویش نوشته شده «آب بهداشتی» کنار جاده میگذارند. همهشان میدانند که این مقدار آب برای این همه آواره کافی نیست. بقیه مجبورند از آب غیر بهداشتی استفاده کنند. نهرهای کوچک گل آلود، اینجا و آنجا پر است از کودکانی که در آن آبتنی میکنند و سر و بدنشان را میشویند. صدای آژیر و بوق ماشینهای امدادرسان به آسمان بلند شده. با همه سختی و با آنکه روزگار اینجا روی دیگری از خود نشان داده، در کمپ آوارگان روهینگیایی هم آنچه زندگی نامیده میشود جریان دارد؛ با درد، مرارت و رنج.
نیم نگاه
روجیا 25 ساله نیمی از صورتش را با یک پارچه سیاه پوشانده و 5 فرزندش کنارش ایستادهاند. 20روز است به اینجا رسیده، کنار جاده و در صف توزیع برنج پخته میبینمش. برنجهای پخته را درون مشمای پلاستیکی توزیع میکنند. شوهرش را نظامیها جلوی چشمانش تکه تکه کردهاند. 15 روز قبل، بعد از چند روز پیادهروی به اینجا رسیده. بارها از او میپرسم اینجا چه مشکلاتی دارد؟ با همان نگاه سرگشته جواب میدهد که هیچ مشکلی ندارد و همین که او و بچههایش در امنیت هستند، برایش کافی است