ترنج موبایل
کد خبر: ۳۷۷۳۳۳

نویسنده کیلیویی چند؟

نویسنده کیلیویی چند؟

با خودم گفتم کتاب‌هاي من که نمي‌توانست فکر اين بنده خدا را عوض کند، لااقل باعث شد که مغزش متلاشي نشود.

تبلیغات
تبلیغات
نویسنده کیلیویی چند؟
محمود برآبادی در روزنامه شرق نوشت: ناشری کتابم را چاپ کرده بود و بعد از آنکه چندبار برای حق‌التألیفش تماس گرفتم و نتیجه نداد، رفتم دفترش. گفت: «شرمنده. می‌بینی که بازار کساده. این روز‌ها کسی کتاب نمی‌خره. مخصوصا این‌جور کتابا رو».

گفتم: «مگه کتاب‌های من چشه؟ تازه چندتا لاک‌پشت هم گرفته».
گفت: «کسی به لاک‌پشت و خرگوش نگاه نمی‌کنه. کلا وضع خرابه». خلاصه بعد از کلی کلنجاررفتن و بعد از آنکه قسم و آیه خوردم پول‌لازم هستم، ناشر محترم گفت: «الان دستم خالی است، ولی می‌تونی به‌جاش کتاب ببری». نمی‌توانستم بگویم کتاب به چه دردم می‌خورد. یک بسته کتاب به‌جای حق‌التألیف گرفتم و راه افتادم طرف خانه. کتاب‌ها سنگین بود و من هم که نمی‌توانستم تاکسی دربست بگیرم. با هر مکافاتی بود خودم را به نزدیک خانه‌مان رساندم.
از اتوبوس پیاده شدم و بسته کتاب‌ها را در دست گرفتم و راه افتادم. چند قدم نرفته بودم که دیدم دو راننده با هم دعوایشان شده و دارند ارواح رفتگان یکدیگر را شاد می‌کنند.
راننده وانت رفت و از توی ماشین، قفل‌فرمان را برداشت و آمد و بالا برد که بزند تو سر راننده سواری. راننده سواری که هم غافلگیر شده بود و هم ترسیده بود، من را که دید با بسته کتاب ایستاده‌ام و آن‌ها را نگاه می‌کنم، بسته را از من گرفت و بالا برد و سپر کرد.
راننده وانت نامردی نکرد و محکم کوبید روی بسته. کتاب‌ها روی زمین ولو شدند. گفتم: «ببین چه‌کار کردی. کتابام خراب شد. من نویسنده کتاب هستم». راننده سواری گفت: «نویسنده کیلویی چنده؟»
گفتم: «حالا این کتاب‌ها را چی‌کار کنم؟» راننده گفت: «اول و آخرش که باید خمیر بشه».
مردم رسیدند و راننده‌ها را از هم سوا کردند. من مشغول جمع‌کردن کتاب‌ها از زمین شدم. اولش ناراحت بودم، ولی بعدش به این فکر کردم و ناراحتی‌ام کم شد. با خودم گفتم کتاب‌های من که نمی‌توانست فکر این بنده خدا را عوض کند، لااقل باعث شد که مغزش متلاشی نشود.
تبلیغات
تبلیغات
ارسال نظرات
تبلیغات
تبلیغات
خط داغ
تبلیغات
تبلیغات