روایت دختر ۲۷ ساله از ۹ نوروز در زندان زنان

او از اینکه پس از سالها دوباره میتواند برای هر روز و هر ساعت به دلخواه خودش تصمیم بگیرد، خوشحال است. یک خوشحالی ساده که شاید برای آدمهای معمولی خیلی مسخره و بیاهمیت باشد، اما برای سارا لحظه لحظهاش جذاب و شیرین است.خودش میگوید هنوز هم وقتی از خواب بیدار میشود، وقتی چشمانش را باز میکند و میلههای خاکستری بند را نمیبیند، از جا میپرد و کلی ذوق میکند. ٩ سال زندگی کردن در زندان کار سختی است. آن هم برای یک دختری که در ١٧ سالگی پایش به زندان باز شده باشد.

امسال عید برای سارا حال و هوای دیگری دارد. دیگر از هفت سین بند خبری نیست. از میلههای خاکستری و دیوارهای رنگ و رو رفته زندان، از موکتهایی که باید به کمک دیگر زندانیان شسته میشد تا بوی کهنگی آنها کمتر شود. امسال عید حتی از رنگ موی فاطمه خانم خبری نبود. نوروز امسال برای سارا همه چیز طور دیگری بود. سارا این دختر ٢٧ ساله حالا پس از ٩ سال دوباره عید را آزادانه جشن گرفت. تعطیلاتسال نو را در کنار اقوام مادرش سپری میکند.
امسال عید متفاوتی رو تجربه کردی؟
بعد از ٩ سال تکراری، امسال عید برای من حال و هوای دیگری دارد. اینکه دیگر مجبور نیستم روز اول عید هم سر وقت از خواب بیدار بشوم، توی یک چهاردیواری خستهکننده، با بچههایی که هرکدامشان با یک داستان تلخ به زندان افتادهاند. گریه و پشیمانی از کارهای کرده و نکرده، اونهایی که مثل من نمیدونستن که عید سال بعد رو هم میبینند یا نه، همه اینها دیگه امسال سر سفره هفت سین نیست.
١٧ سالم بود، یعنی چندماهی مانده بود تا ١٧ سالم تمام شود. الان هم که ٢٦ سالم شده از زندان آزاد شدم. ولی واقعاً حقم این همه زندان نبود. .
بله حکمم دادگاه قصاص بود. ولی من فقط قصد دفاع از خودم را داشتم. اصلاً نمیخواستم حسین را بکشم. خودش باعث شد. من یک دختر دست تنها چطور باید از خودم مراقبت میکردم. همه ماجرا یک اتفاق بود.
من آشنایی با او نداشتم. حسین از طریق یکی از اقوام ما که در بافت زندگی میکرد، من را دیده بود. او از من ١٥سال بزرگتر بود. زن و بچه داشت. اما باز هم قصد ازدواج داشت. چندبار پیغام فرستاده بود، برای خواستگاری. اما جواب من منفی بود. دوست نداشتم زن دوم باشم. ضمن اینکه من یک زنم و میدانم هیچ زنی دوست ندارد، شوهرش ازدواج کند و هوو سرش بیاورد. من دلایل خودم را داشتم و به همین دلیل هم به او جواب منفی دادم. اما حسین دستبردار نبود.
نه. ما در یکی از روستاهای اطراف بافت زندگی میکردیم. حسین هم این را میدانست. آن روز مادرم رفته بود تا از چشمه آب بیاورد. من درخانه بودم و داشتم سبزی خرد میکردم که یکدفعه دیدم حسین جلویم سبز شد. خیلی ترسیدم. از ترسم همان چاقویی که دستم بود را جلوی حسین گرفتم. نمیدانم چه نقشهای در سرش بود، جیغ میزدم و التماس میکردم، اما او اصلاً گوش نمیداد، به طرف من آمد، با صدای بلند فریاد میزدم که با چاقو میزنم از من دور شو، اما فایدهای نداشت. چندتا چاقو هم به دست و پایش زدم، اما حسین ول کن نبود. نمیدانم چطور شد، پایش به پله گیر کرد و تعادلش را از دست داد و به طرف من سقوط کرد و چاقویی هم که در دست من بود، در بدنش فرو رفت.
بله، من همه تلاشم را کردم تا آنها را قانع کنم، ولی بینتیجه بود. هیچکس به جز وکیل و مادرم به حرفهای من اهمیت نمیدادند. درنهایت هم قاضی حکم قصاص برای من صادر کرد.
پدرم قبل از به زندان رفتن من فوت کرده بود. مادرم هم به تنهایی کاری نمیتوانست انجام بدهد. آنها پول میخواستند، ما هم که پولی نداشتیم. بنده خدا مادرم هم چند ماه قبل از آزاد شدنم فوت کرد. مادرم از غصه من دق کرد. حتی نتوانستم برای مراسم تشییع جنازه او شرکت کنم. او را دفن کردند و من هم نتوانستم او را برای آخرین بار ببینم. وقتی این خبر را در زندان شنیدم همه دنیا روی سرم خراب شد. مادرم تنها کس من بود.
به جز مادرم هیچکسی نبود. البته خواهر و برادر ناتنی دارم، اما آنها هم دنبال زندگی و کار خودشان بودند.
در همه این سالها فقط چندبار مادرم به ملاقاتم آمد. مریض بود و معمولاً کسی نمیتوانست او را به ملاقاتم بیاورد. چند باری همین دخترخالهام که با او زندگی میکنم، او را به زندان آورد. در همه این مدت حتی یکبار هم به مرخصی نرفتم.
من ٩ تا نوروز را در زندان بودم. تقریباً حرفهای شدم. از چند هفته مانده بهسال جدید حال و هوای زندان کمی متفاوت میشود. ابتدا باید موکتها و فرشها شسته شود. شستوشوها در حیاط زندان انجام میشد. با کمک بقیه بچهها. بعد نوبت گردگیری بود. همه جا را باید تمیز میکردیم. راهروی اصلی، بندها، حیاط، حمام، دستشویی، همه باید شسته و تمیز میشد. بعد از این نوبت به خودمان میرسید. عیدها معمولاً عده زیادی از زندانیانی که شرایط مناسبی دارند، به مرخصی می روند. اما آنهایی که مثل من شرایط مرخصی نداشتند در زندان میماندند. خانواده بعضی زندانیها که وضع مالی بهتری داشتند برای آنها لباس نو میآوردند. آنهایی که زیاد لباس داشتند به بقیه که وضع مالی خوبی نداشتند هم کمک میکردند. لوازم آرایش هم کم و بیش بود. یک خانمی بود به نام فاطمه که رنگ مو میفروخت. نزدیک عید همه سراغ فاطمه خانم را میگرفتند. رنگ میخریدیم و موهایمان را رنگ میکردیم. کلاً رفتار زندانبانها هم در این مدت تغییر میکرد. خوش رفتارتر میشدند. تقریباً همه منتظر عید و سال جدید بودیم. اما واقعیت این بود که همه دلخوشیها در زندان الکلی بود. یعنی از همان فردای سال نو دوباره یاد بدبختی و گرفتاریها میافتادیم. فکر اجرای حکم، اینکه چه کسانی ازسال گذشته تا امسال اعدام شدند یا آزاد شدند و از بین ما رفتند.
بله. اتفاقاً سفره مفصلی هم بود. یک سفره بزرگ در راهروی اصلی زندان پهن میشد. خیلی هم قشنگ بود. معمولاً بچهها در بندها هم سفره هفت سین داشتند. ما هم در بند خودمان هفت سین داشتیم. موقعسال تحویل هم همه کنار هم بودیم. حالا هر ساعتی که بود، فرقی نداشت، صبح، ظهر، شب یا نیمهشب، موقعسال تحویل آزاد بودیم. همه کنار هم مینشستیم تاسال نو شود.
به همه چیز. در زندان آنقدر وقت داری که به همه زندگیات بارها و بارها فکر کنی. اما راستش نوروز قبلی، یعنی موقع تحویلسال ٩٧ گریهام گرفت، با خودم گفتم که این آخرین عید و سفره هفت سینی است که میبینم، چون حکم قصاص من آمده بود. هنوز هم وقتی یادش میافتم، حالم خراب میشود. .
واقعاً باورم نمیشه. اینکهسال گذشته این روزها کجا بودم و به چه چیزهای ناامیدکنندهای فکر می کردم و الان کجا هستم و با کلی انگیزه و شادی.
با کمک آقای شاهدادی و یک انجمن خیریه. بخش زیادی از پول را آقای شاهدادی تهیه کرد. مقداری هم خیریه و اقوام دور ما. البته من زیاد از جزئیات ماجرا مطلع نبودم. تا جایی که میدانم شاهدادی از اقوام دورمان است و حدود یکسالی پیگیر کار من بود تا از خانواده حسین رضایت بگیرد. فکر میکنم حدود ٣٠٠میلیون تومان پرداخت کردند تا من آزاد شدم.
سیرجان خانه دخترخالهام. بعد از آزادی از زندان به اینجا آمدم. سال تحویل هم کنار اینها بودم. به جز خانه او جایی ندارم. قرار است امسال همراه دخترخالهام به بندرعباس برویم. من قبل از این هیچ وقت از بافت بیرون نرفته بودم. هیچ سالی در عید مسافرت نرفتم، ولی امسال قرار است برای نخستین بار به سفر بروم. از این موضوع خیلی خوشحالم و هیجان زیادی دارم.
ماجرای آزادی سارا از زندان
مرد خیّر با فروش یک مغازه بزرگ در سیرجان دیه آزادی سارا را پرداخت کرد.
«دارایی و پول کموبیش به دست میآید، این عمر و جوانی آدم است که با هیچ پولی جبران نمیشود.» اینها را محمد شاهدادی میگوید، او همان کسی است که سارا را از زندان خلاص کرد. مرد خیرخواهی که یکسال برای آزادی این دختر از زندان و جلب رضایت خانواده مقتول تلاش کرد و درنهایت هم موفق شد.
چطور شد که با پرونده سارا آشنا شدید؟
این دختر از اقوام دور من است، ولی اصلاً نمیدانستم او بعد از این همهسال هنوز در زندان است، یعنی فکر میکردم آزاد شده است. سال گذشته بود که از طریق یکی از دوستانم متوجه شدم سارا هنوز هم در زندان است و حتی حکم قصاص او صادر شده است. او هم پدرش را از دست داده بود و هم مادرش را و هیچکس را نداشت. همان موقع بود که تصمیم گرفتم هر طوری شده به او کمک کنم.
هم رضایت آنها و هم تهیه پول. آنها ابتدا ٥٠٠میلیون تومان میخواستند. پسر مقتول از همه سرسختتر بود. چندبار با بزرگترها و ریشسفیدان به خانه آنها رفتیم. کلی صحبت کردیم تا بالاخره قبول کردند در ازای ٣٠٠میلیون تومان رضایت بدهند.
نه. من یک مغازه در مجتمعی در سیرجان داشتم، البته میخواستم به اسم دخترم کنم. به حرف گفته بودم این مغازه مال او است، اما هنوز به نامش نزده بودم. همان موقع تصمیم گرفتم این مغازه را بدهم تا سارا آزاد شود. مغازه و پول و ملک چیز خوبی است، اما آزادی یک انسان از زندان خیلی باارزشتر است. مغازه را به خانواده مقتول دادم، یعنی به اسم پسر بزرگ او زدم، ولی باز هم کم داشتیم. پسر مقتول قبل از به نام زدن مغازه به من گفت که ارزش این مغازه ٢٠٠میلیون تومان است. من هم قبول کردم، تا کارها سریع پیش برود، یعنی وارد چانهزنی نشدم.
یک مؤسسه خیریه از طریق زندان کرمان در جریان مشکل سارا قرار گرفت و ٥٠میلیون تومان را تأمین کرد، من هم در خانواده مطرح کردم و خدا را شکر در مدت کوتاهی به کمک دوستان و اقوام ٥٠میلیون تومان دیگر هم جور شد و به خانواده مقتول دادیم. آنها هم رضایت دادند.
٢٣ بهمن بود که سارا از زندان آزاد شد. خودش میخواست به خانه دخترخالهاش برود، البته آن روز برف شدیدی هم میبارید. روز فراموشنشدنی بود. فردای آن روز یعنی ٢٤ بهمن سارا از کرمان به سیرجان رفت و الان هم با دخترخالهاش زندگی میکند.