دختر جوان ٣٠ سال زندگی سخت و جدایی از خانوادهاش را روایت کرد
خانم بازیگر در جستوجوی خواهر فروخته شده

من سه ساله و خواهرم معصومه دو ساله بود؛ یعنی در واقع ٢٧ سال پیش، آن زمان زندگی سختی داشتیم. در شهر مریانه در همدان زندگی میکردیم. البته خودم آن روزها را خیلی یادم نمیآید فقط صحنههایی مبهم در ذهنم است. اما طبق حرفهای اطرافیان و آنچه یادم است، روزگار سختی داشتیم تا اینکه پدرم، برادر و خواهر کوچکم را فروخت. میخواست مرا هم بفروشد که همسایهمان مرا نجات داد و سرپرستی مرا هم بر عهده گرفت.
چه شد که شما و خواهرتان از هم جدا شدید؟
خیلی کوچک بودیم. من سه ساله و خواهرم معصومه دو ساله بود؛ یعنی در واقع ٢٧ سال پیش، آن زمان زندگی سختی داشتیم. در شهر مریانه در همدان زندگی میکردیم. البته خودم آن روزها را خیلی یادم نمیآید فقط صحنههایی مبهم در ذهنم است. اما طبق حرفهای اطرافیان و آنچه یادم است، روزگار سختی داشتیم تا اینکه پدرم، برادر و خواهر کوچکم را فروخت. میخواست مرا هم بفروشد که همسایهمان مرا نجات داد و سرپرستی مرا هم بر عهده گرفت. برادرم هم که آن زمان پنج ساله بود، نتوانست با خانواده جدید زندگی کند و آنها او را برگردانده بودند؛ فقط خواهرم بود که فروخته شد و برای همیشه رفت.
پدرم قمارباز بود. زمانی که با مادرم ازدواج کرد، خودش دو فرزند پسر و دختر داشت. از همسر اولش جدا شده بود که با مادرم ازدواج کرد. بعد از آن من و خواهرم و برادرم به دنیا آمدیم، اما مادرم از پدرم جدا شد. پدرم هم نمیتوانست از ما نگهداری کند. برای پول قمارش میخواست ما را بفروشد که فقط موفق شد خواهرم را بفروشد.
مادرم همان زمان که از پدرم جدا شد، رفت. اول ما را با خودش برد، اما خانواده مادرم اجازه ندادند ما کنار آنها زندگی کنیم برای همین ما را پیش پدرم برگرداندند.
نه خیلی؛ فقط یادم میآید که شبها خواهر و برادر ناتنیام من و معصومه را از خانه بیرون میکردند. ما جلوی در میماندیم و گریه میکردیم. میترسیدیم. آن صحنهها را یادم میآید.
وقتی پدرم تصمیم گرفته بود ما را بفروشد. اول برادرم را به یک خانوادهای در کرمانشاه فروخت. بعد از آن از طریق یک واسطه خواهرم را به خانوادهای که میگفتند جنگزده اهواز هستند، فروخت. آن خانواده هم معصومه را بردند و هیچ آدرسی از خودشان به جا نگذاشتند.
پدرم وقتی نمیتوانست ما را نگه دارد، من و خواهر و برادرم را به بهزیستی برد تا ما را تحویل آنجا بدهد؛ اما در آنجا به پدرم گفتند که، چون زنده و سالم است، نمیتواند بچههایش را به آنجا بسپارد؛ در همان بهزیستی بود که با این مرد آشنا میشود. آن مرد هم وقتی میفهمد پدرم توان نگهداری ما را ندارد، چند وقت بعد خانوادهای را که بچه میخواستند به پدرم معرفی میکند. پدرم هم خواهرم را به آنها میفروشد. البته من همه اینها را از زبان پدرخواندهام، همسایهها و خود پدر و مادرم شنیدم.
میگوید ندارم. پدرم ادعا میکند که آن زمان آن خانواده به دلیل اینکه دیگر به سراغشان نروم، هیچ آدرسی از خودشان به پدرم و به آن واسطه در بهزیستی ندادند؛ بچه را برداشتهاند و بدون هیچ نام و نشانی رفتهاند.
همسایه ما در مریانه که یک زن بود، در جریان کامل زندگیمان بود. همیشه به من و خواهرم هم محبت میکرد تا اینکه وقتی فهمید پدرم برادر و خواهرم را فروخته و میخواهد مرا هم بفروشد، مرا از پدرم گرفت و به برادرش سپرد؛ یعنی همان پدرخواندهام. آن زمان پدرخواندهام و همسرش بچهدار نمیشدند. آنها خیلی خوشنام بودند و مرا هم دوست داشتند. من در کنار آنها بزرگ شدم.
من در تهران زندگی میکنم؛ چون میخواستم کار کنم و روی پای خودم بایستم، خانوادهام همچنان در همدان هستند.
هنوز هم هرازگاهی پدرم را میبینم، به دیدار مادرم هم تا چند سال پیش میرفتم؛ اما رفتارهایی از او دیدم که دیگر تصمیم گرفتم به دیدنش نروم. آن زن اگر مادرم بود و دوستم داشت هیچوقت مرا رها نمیکرد. پدرم را هم برای پیداکردن خواهرم ملاقات میکردم. هر بار پیش او میرفتم تا جزییاتی از فروش خواهرم بپرسم و شاید چیزی از حرفهایش بفهمم.
هیچ سرنخی از او نیست. به شهرمان رفتم. به سراغ همسایههای قدیمی رفتم. حتی به ثبت احوال هم رفتم و آنها گفتند شناسنامه به اسم معصومه مرادی همچنان عکسدار نشده است و این نشان میدهد که شاید خواهرم با نام و هویت دیگری زندگی میکند. تنها نشانهای که از خواهرم دارم این است که یک ماهگرفتگی در کتف راستش است؛ ماهگرفتگی که درست مثل همان را خودم هم در بدنم دارم. هیچ تصویر دیگری از او در ذهنم نیست و هیچ نشانهای هم ندارم.
نه اصلا؛ فقط مادرم چند وقتی است که میگوید بیا میخواهم در مورد خواهرت با تو صحبت کنم. میگوید در یک بیمارستان در شهریار کار میکند؛ اما من احساس میکنم مادرم حرفش دروغ است و، چون من به دیدارش نمیروم، میخواهد از این طریق مرا پیش خودش بکشاند. پدرم هم که میگوید هیچ نشانهای یا آدرسی ندارد. حتی پدرخواندهام چند بار به سراغ پدرم رفت و از خواست حقیقت را بگوید؛ ولی پدرم همان حرفهایی را به او زد که به من زده بود.
زندگی با آنها با اینکه سختیهایی هم داشت، اما خوب بود؛ از زندگی در کنار پدرم بهتر بود. توانستم زندگی خوب را تجربه کنم و آنها را خیلی دوست دارم. پدرخواندهام میگوید وقتی مرا گرفته بودند، از بس بیحال بودم مرا به بیمارستان بردند. از بس از گرسنگی آشغال خورده بودم، حالم بد بود.
او با پدرم زندگی کرد و الان هم ازدواج کرده است.
من تنها یک آرزو در زندگیام دارم و آن هم پیداکردن خواهرم است. چند سال پیش بود که فهمیدم سرطان خون دارم و کلی سختی کشیدم، درد کشیدم و الان حالم خوب شده است. فقط معدهام درگیر شده؛ از همان زمان بیماریام بیشتر به فکر خواهرم افتادم. در بستگان اصلی ما دو نفر دیگر به دلیل بیماری سرطان فوت کردند. مرتب فکر میکردم نکند خواهرم هم بیمار باشد. دلم میخواهد پیدایش کنم و از سلامتیاش باخبر شوم. تنها عضوی از خانوادهام بود که در آن سختی کودکی کنارم بود.
قبلا در یک شرکت کار میکردم، اما از آنجا بیرون آمدم. در این مدت تئاتر و سینما و تلویزیون هم بازی کردهام. بازیگری را دوست دارم و کار میکنم.