زهره فکور صبور هم قربانی کلمات است، کلماتی که به اسم افشاگری در مورد او در فضای مجازی پخش شد و ما دیدیم، دست زدیم و برای هم فرستادیم، آدمهایی که از سایتهای قماربازی کسب درآمد میکردند این بار یک دختر ایرانی را روی میز قمار خودشان گذاشتند. دلمان نسوخت؟
«تو به اوباما رای دادی یا مککین؟!» اگر بگویم که محمد این سوال را از تمام آمریکاییهای فرودگاه دبی پرسید از نظر آماری خیلی هم از واقعیت پرت نشدهام. خوب موضوع هم داغ بود، تازه انتخابات آمریکا تمام شده و اولین رئیس جمهور سیاه به کاخ سفید رفته بود. از بین آن همه تیزی تلفظ سین از کلمه سولجرز دختر لاغری که توی اسموکینگروم با ما حرف زد، اما هنوز توی گوشم زنگ میزند، یک جوری جواب داد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. از پشت هیکل درشت محمد سر کشیدم که ببینم این که دارد فقه شیعه را به زبان انگلیسی برای ما پرزنت میکند چه ریخت و قیافهای دارد؟
به گزارش جام جم، پیراهن نخی گشاد سفید، شلوار جین معمولی، کلی گردنآویز و چند مچبند بدلی با سنگهای رنگی، ساعت بدلی جواهرنشان، موهای بلوند تا روی شانه، ناخنهای لاک مشکی خورده نامرتب، یک کفش سفید کف سبز (از آنهایی که یک زمانی به آنها کتونی چینی میگفتیم) و صورت ککمکی که به او میخورد اصالتا اروپایی باشد، اما لهجه آمریکاییاش کاملا نیتیو بود.
«من در خون سربازهایی که به دستور رئیس جمهوری که من انتخاب کردهام راهی عراق و افغانستان میشوند شریک هستم. ترجیح میدهم توی این کثافتکاری شرکت نکنم!» دستم میلرزید، من و شما توی خون چند نفر شریک هستیم؟
حدود ساعت ۸ شب در خیابان دولت، مهران مهام با سرایدار ساختمان وارد آپارتمان زهرهفکور صبور شدند. روی تخت دراز کشیده بود و اگر ۱۵ خشاب خالی قرص را کنارش نمیدیدید تصور میکردید خوابیده است. پیکرش را به سالن خانه کوچک انتقال دادند. اما وقتی اورژانس بالای سر خانم بازیگر رسید گفت به علت تعداد زیاد قرصها خیلی طول نکشیده که تمام کرده. این آخرین سکانس زندگی بازیگر زن سریالی است که زندگی نام دارد.
مادرش میگفت که آخرین تماسها را ساعت ۲ گرفته بود. میگفت خیلی تلاش کرده که قانعاش کند که دست به کار عجیب و غریب نزند. میگفت وقتی چند بار تماساش را پاسخ نداده با دامادش مهران مهام تماس گرفته که زهره در حالت مناسبی نیست و مهام با سرایدار تماس میگیرد که به او سر بزند. سرایدار هم گفته است که در را باز نمیکند.
اینهایی که به همین سادگی تعریف میکنیم دمار از روزگار یکسری درآورده، یکسری مادر و همسر و دوست و خلاصه یکسری آدم که دیگر به زندگی سابق برنمیگردند. یکسری آدم که از الان به گناهان خودشان فکر میکنند، هی فکر میکنند که کاش زودتر به او زنگ زده بودند، کاش زودتر به او پیام داده بودند، کاش تماسش را پاسخ میدادند، کاش آن حرفها را نزده بودند، اما شاید بزرگترین مقصران ماجرا هیچ وقت به این فکر نکنند که چقدر توی این قتلها شریک هستند!
بله، قتلها! هر آدمی که خودکشی میکند خیلی زندگیها را از بین میبرد و این کلمات هستند که میتوانند آدمها را بکشند. همان طور که میتوانند آدمها را از مرگ حتمی نجات دهند! چقدر به حرفهایی که میزنیم فکر میکنیم؟
به زندان همپشایر انگلستان برویم. به سال ۱۸۱۵. به سلول انفرادی یک زندانی که قرار است فردا به دست جلادی با پیشبند چرمی و نقابی روی سر اعدام شود. کار تمام است. دادگاه رای به اعدام داده و متهم جبری را که در انتظارش نشسته پذیرفته است و دارد طولانیترین شب عمرش را سپری میکند. فقط یک معجزه میتواند ورق را برگرداند، معجزهای که هیچکس نمیداند چه چیزی است.
در این بین صدای پچپچ سلول بغلی هم شنیدنی است. زندانی سلول کناری که از قضا جرم بزرگی مرتکب نشده و حکم سنگینی ندارد تمام شب توی گوش محکوم به اعدام حرف میزند که تو فردا میمیری، چرا اجازه میدهی یک نفر بابت کشتن تو دستمزد و احتمالا پاداش بگیرد؟
صبح، وقتی نگهبانها بالای سر جنازه محکوم به اعدام رسیدند هیچ کس باورش نمیشد که کلمات یک زندانی اینقدر امید را از لوح یک زندانی دیگر پاک کرده باشد که توی تاریکی روح، خودش را خلاص کند! اما این اتفاق افتاد. کلمات زندانی سلول کناری رگ امید را زدند و با تشویق او همه چیز تمام شد، پیش از اینکه نوبت به معجزه برسد.
دادگاه انگلستان نتوانست ثابت کند که حرفهایی که از سلول مجاور روی سر مقتول میریخت او را به کشتن خودش وا داشته است، حتی شهادت زندانبانان هم کافی نبود. اما همه میدانستند که آن زندانی به دستهای نامرئی کلمات کشته شده، نه با چوبه دار، نه با هیچ چیز دیگر!
زهره فکور صبور هم قربانی کلمات است، کلماتی که به اسم افشاگری در مورد او در فضای مجازی پخش شد و ما دیدیم، دست زدیم و برای هم فرستادیم، آدمهایی که از سایتهای قماربازی کسب درآمد میکردند این بار یک دختر ایرانی را روی میز قمار خودشان گذاشتند. دلمان نسوخت؟
تصور کنید یک نفر به اشتباه یک خبر از کسی منتشر کند که با آبروی شخص بازی شود. دست آن آدم به کجا بند است؟ به چند نفر از آدمهایی که آن ویدئو یا متن را دیدهاند دسترسی دارید که خبر را تکذیب کنید؟ اصلا به دادگاه شکایت کنید. کدام دادگاه میتواند آبروی رفته یک آدم را برگرداند؟ کدام قاضی میتواند نقشی که آن خبر راست یا دروغ در پس ذهن آدمها شکل گرفته را پاک کند؟
یک خبرنگار در حوزه ورزش را به خاطر دارم که بارها از این دست اخبار کار میکرد و وقتی میگفتیم تحقیق کرده یا نه خیلی راحت میگفت اگر خبر دروغ است تکذیب کند! خیلی ساده است. تکذیب یک خبر باعث میشود مردمی که خبر تکذیبشده را هم ندیدهاند بروند و پیگیری کنند و خبر اصلی را پیدا کنند. این یعنی دوبرابر کردن اثر خبر! بعد ما که سواد رسانهای کمی داریم به سادگی میگوییم حتما چیزی بوده که خبری شده است!
آدمی که خبرهایی از این دست منتشر میکند آیا به خانواده مقتول فکر میکند؟ آیا به آینده یا گذشته او فکر میکند؟ یا فقط لایک و کامنت و بازدید است که اهمیت دارد؟ شاید فکر کنید که در پاراگراف قبلی اشتباها از کلمه مقتول استفاده شده است. اما آدمی که در این سطح خبری زندگی میکند بعد از اینکه آبرویش برود میمیرد. در دنیای رسانهها بردن آبرو با قتل چقدر فرق دارد؟
کنراد روی، وقتی اولین بار موضوع خودکشی خودش را با دوستش میشل مطرح کرد اصلا به نظر نمیرسید که ماجرا جدی باشد. اما سه هفته بعد میشل ۱۵ ساله مثل یک خانم معلم تعاملی به کمک پسر نوجوانی آمد که راههای خودکشی را بررسی میکند.
یک طوری با هم صحبت میکردند که انگار در مورد یک مدل موی جدید یا استایل لباس صحبت میکنند، اما مساله واقعی بود و کنراد داشت راههای خودکشی را بررسی میکرد و میشل در مورد نحوه این کار با او تبادل نظر میکرد. حتی جستوجوهایی کرده بودند که میزان درصد موفقیت در روشهای مختلف را نشان میداد.
کنراد چهار روز بعد پیغام داد مصمم به اجرای برنامه است، عجیب اینکه میشل با او تندی کرد که تو داری شوخی میکنی و هی برنامه را عقب میاندازی! بعد راهحلهای جدید را از شلیک گلوله و حلقآویز کردن و مرگ با منوکسیدکربن در حالی که توی ماشین خوابیده است، پیشنهاد کرد.
روی آخرین مورد تفاهم نظر داشتند، اما میشل پیام عجیبی برای کنراد فرستاد: «بهتره چرت و پرت بار من نکنی و جایی این کار را انجام بدهی که بعدا بیان بگیرنت!» و سوال عجیب دیگری پرسید: «بعد از مردن تو میتونم بگم من دوستدختر تو بودم؟!»
هفته بعد، کنراد روی با یک موتور آب و یک وانت به پارکینگ کی مارت رفت، دوبار با میشل تلفنی حرف زد و تماسها قطع شد، بعد از ظهر فردا پدر کنراد با همسر سابقش تماس گرفت و اینطور گفت: «دور ماشین پسرمون نوار زرد کشیدن!»
پاپاراتزی یک اصطلاح ایتالیایی است، به عکاسانی گفته میشود که عکسهای جنجالی از آدمهای سرشناس مثل هنرمندان و ورزشکاران میگیرند و به مجلات مختلف میفروشند!
ما در این پرونده حتی با پاپاراتزی هم طرف نیستیم، اگر نویسنده را به خاطر استفاده از این ضربالمثل به تبعیض جنسیتی متهم نمیکنید این یک «خاله زنک بازی» رسانهای است. حرفهایی که از دوست و دشمن پخش شده را میگیرند، دستهبندی میکنند و تحویل ما میدهند و به قول یکی از خبرنگاران ورزشی با درصد کمی از واقعیت آن را اسکلتبندی میکنند که حرفهای خلاف واقع هم توی آن شاکله قرار بگیرند و واقعی به نظر برسند.
تصور کنید تمامی حرفهای گفته شده در مورد این بازیگر هم واقعیت داشتهاند، چقدر عمر میکنیم که وقت خودمان را صرف پی بردن به رابطه جنجالی فلان بازیگر و فلان خواننده کنیم؟ دانستن این اخبار چه کمکی به ما میکند؟ آیا برای امنیت روانی خودمان ارزش قائل نیستیم؟ زهره فکور صبور بعدی چه کسی است؟ دوست کدام یکی از ماست؟
شانزدهم ژوئن آخرین جلسه دادگاه میشل کارتر در ارتباط با خودکشی کنراد روی برگزار شد، در تمام دادگاه یک صندلی خالی پیدا نمیشد و همه آمدهبودند ببینند این ماجرای عجیب به کجا ختم خواهدشد.
قاضی مونیز، قاضی دادگاه ایالتی میشیگان دستور داد همه سکوت کنند، وقتی پچ پچها تمام شد، جملههایش را اینطور شروع کرد: «دادستان ایالتی ثابت نکرد پیامهای متنی منجر به مرگ کنراد شده باشد...» این خبر خوبی بود و باعث شد وکیل مدافع انگار که دارد جام قهرمانیاش را تمیز میکند تا بالا ببرد، با افتخار دست خودش را روی شانههای موکل نوجوان خودش میشل کارتر بگذارد. میشل، اما توی گوش وکیل مدافع پچ پچی کرد و صورتش را با دو دست پوشاند و طوری که به وضوح تکان میخورد. به نظر میرسید گریه میکند.
اما قاضی مونیز ادامه داد این درست است که کنراد مستعد خودکشی بود، این درست است که قبلا هم برای خودکشی اقدام کرده بود و ممکن بود بعد از این هم خودکشی کند، اما آن مساله هیچ ربطی به عمل میشل ندارد. میشل میدانسته کنراد در معرض مرگ است و هیچ اقدامی نکرده و با خانواده کنراد یا پلیس تماس نگرفته و حتی از او نخواسته از معرض مرگ دور شود. کوتاهی این خانم توجیه ناپذیر و بیرحمانه است، بعد از متهم خواست که قیام کند.
میشل در حالی که دست وکیل مدافع تا آخرین لحظه پیش از ایستادن روی شانهاش بود چشم دوخته بود به لبهای قاضی مونیز و قاضی گفت من شما را گناهکار اعلام میکنم. روز سوم آگوست میشل برای مرگی که در صحنه وقوع آن حضور نداشت، به ۱۵ ماه حبس تعزیری و ۱۵ماه حبس تعلیقی محکوم شد، آن هم به خاطر پیامهایی که در تلفن همراه هر دوی آنها وجود داشت و قاضی با استناد به این مدارک، او را متهم کرد.
ما بارها در طول زندگی با آدمهای آشنا و غریبه درگیر شدهایم، حتی گاهی کار به زد و خورد کشیده شدهاست، بارها از ذهنمان گذشته که از یک نفر انتقام بگیریم، اما آیا در دنیای واقعی کسی را کشتهایم؟ همیشه آن لحظه آخری که میخواستیم با تمام قوا مشتهای گره کردهمان را شلیک کنیم کمی صبر کردهایم و به عاقبت ماجرا یا به خاطرات گذشته رجوع کردهایم و منصرف شدیم، چقدر در ارسال یک کامنت اینطور رفتار میکنیم؟ آیا باورمان نمیشود یک کامنت یا یک پیامک میتواند از یک مشت محکم بیشتر اثر داشتهباشد؟ همانطور که در مثالها دیدیم، کلمات هم میتوانند آدمها را از پای در بیاورند. به بچهها فکر کنیم؛ حاصل تربیت نسلی که اینقدر ساده میبیند، باور میکند و تشویق و تایید میکند چیزی غیر از ترولهای بیرحم فضای مجازی خواهدبود؟
چیزی که در مورد داستان میشل کارتر نگفتیم سوالی بود که نماینده دادستان از مادر کنراد پرسید: «آیا پیش از این هم پسر شما برای خودکشی اقدام کردهبود؟!» و در حالی که همه فکر میکردند این سوال به نفع متهم است پاسخ مثبت دریافت کرد و توضیح داد در گذشته کنراد در چنین موقعیتی قرار داشته است، اما با یکی از دوستانش صحبت کرده و دوستش او را متقاعد کرده که خودکشی نکند. بار دوم، اما کسی که پشت خط بود به جای منصرف کردن او، بیشتر برای انجام این عمل او را تشویق میکرد. واقعیت این است که در طول مدت تماس تلفنی دوم، یک بار کنراد از ماشین پیاده شد گفت که سرش گیج رفته و نمیتواند ادامه بدهد، اما میشل در کمال ناباوری به او میگوید سریع به داخل ماشین برگردد!
بله، کلمات همانطور که میتوانند یک آدم را از پا در بیاورند و بکشند، میتوانند او را از مرگ نجات دهند. موضوع این است ما کدام کلمه را انتخاب میکنیم تا معلوم شود در کدام نقش تاریخی ظاهر میشویم، قاتل یا ناجی؟
به فرودگاه دبی برگردیم، به اسموکینگ روم کوچک یکی از ترمینالهای متعدد فرودگاه بزرگی که یک طوری چهارراه، ولی عصر دنیاست، انگار که تمام فرهنگها میآیند و اینجا به هم میرسند.
به این فکر کنم وقتی رای آن دختر لاغراندام و کم سن و سال آمریکایی میتواند چندین هزار سرباز را درگیر جنگ و چندین میلیون نفر را از خانه و کاشانه آواره کند، آیا لایکها، بازدیدها و کامنتهای ما هم میتواند یک آدم را از زندگی ساقط کند؟ آیا این ما نیستیم که به دیگران اعتبار میدهیم و با بازدید، کامنت و لایکهای خودمان کار آنها را تایید میکنیم؟ تصور کنید آدمهایی که دستشان به خون زهره و زهرهها آلوده است، اگر با استقبال ما مواجه نمیشدند، الان چه کار میکردند؟ از این افشاگریهای عمدتا بیریشه خبری بود؟
قدیمها برای تشخیص پول اصلی و تقلبی آن را در مقابل نور میگرفتیم که ببینیم نخ دارد یا نه، نخ پول آدمهای جنجالی از این دست توجهی است که ما به آن میکنیم، یک بار برای همیشه این نخ را از پول آنها بکشید، بدون شک دنیا جای بهتری خواهدبود.