فرارو- علیرضا اسمعیل زاده؛ فصل سوم برنامۀ «زندگی پس از زندگی» با تهیهکنندگی، کارگردانی و اجرای عباس موزون از ابتدای ماه رمضان امسال به شبکۀ چهار تلویزیون بازگشته است. فصلهای اول و دوم این برنامه هم در ماههای رمضان دو سال گذشته به عنوان ویژهبرنامۀ پیش از افطار از همین شبکه پخش شدهاند. فصل دوم این برنامه بر طبق نظرسنجی سازمان صدا و سیما پربینندهترین برنامه پیش از افطار در رمضان سال قبل بود.
نام این برنامه از کتاب Life After Life گرفته شده که ریموند مودی (Raymond Moody) آن را در سال ۱۹۷۵ و در رابطه با موضوع «تجربههای نزدیک به مرگ» تالیف کرد (این اصطلاحی است که خود مودی برای نخستین بار آن را در همین کتاب به کار برد). این کتاب حاصل گفتگو با ۱۵۰ نفر از کسانی است که چنین تجربهای داشتهاند. مودی این نوع تجربیات را به عنوان اثباتی برای وجود روح غیرمادی و حیات بعد از مرگ در نظر میگیرد.
دیدگاهی که مودی در کتاب پرفروش خود مطرح کرده است، در طی سالها با انتقادات گوناگونی از جانب رشتههای مختلف علمی مواجه شده است. بیشتر انتقاداتی که به این دیدگاه وارد شدهاند، بر نادرست بودن روش او در نتیجهگیری از دادهها تاکید دارند. برخی گفتهاند که مودی در نتیجهگیری خود، تحقیقات علمی دربارۀ تجربههای توهمی را نادیده گرفته است و برخی دیگر هم بر این نکته تاکید کردهاند که هیچ مدرکی دال بر اینکه این افراد واقعا مرده باشند و آگاهیشان به صورت کاملا مستقل از بدن ادامه پیدا کرده باشد وجود ندارد.
به هر حال بحث دربارۀ موضوع تجربههای نزدیک به مرگ بحثی ادامهدار است که دربارۀ آن هنوز دیدگاههای متفاوتی وجود دارد و تبیینهای مختلفی دربارۀ آن ارائه میشود؛ بنابراین معقولترین انتظاری که میتوانیم داشته باشیم این است که هر برنامۀ جدیدی که با محوریت این موضوع ساخته میشود بتواند گامی رو به جلو در شفافتر کردن این بحث یا گشودن گرههای آن بردارد و آگاهی تازه و نتیجهبخشی برای بیننده فراهم کند.
اما برنامۀ «زندگی پس از زندگی» کوچکترین قدمی در جهت پیشبرد این بحث نتوانسته است بردارد. این برنامه همانطور که نامش از کتاب مودی گرفته شده، تمام روح و ماهیتش هم در همان دیدگاه خلاصه شده و هیچ روشنگری تازه، استدلال تازه یا رویکرد تازهای نسبت به موضوع ارائه نداده است. این برنامه بر خلاف این ادعا که میگوید «صرفا یک گفتگوی تلویزیونی نیست»، دقیقا فقط و فقط یک «شوی تلویزیونی» است که برای خیلی از مخاطبان جذاب است و حتی ممکن است تاثیرگذار هم باشد، اما هیچ رنگی از پژوهش و آگاهیبخشی واقعی در آن نیست.
عدم توجه به پرسشهای اساسی
آنچه در این برنامه میبینیم تکرار تجربههای مختلفی است که همگی ساختار نسبتا مشابهی دارند. در واقع اگر یکی از قسمتهای این برنامه را ببینید تقریبا میشود گفت همۀ قسمتهای آن را دیدهاید. فقط جزئیات داستانها متفاوت است، اما اصول و ساختارها کاملا یکی است. اما این تکرار مکرر به غیر از جذابیتهای معمولی و مخاطبپسند چه فایدۀ معرفتی و نظریای دارد؟ در حقیقت هیچ یک از پرسشهای جدی و عمیقی که دربارۀ این موضوع میتوان مطرح کرد در این برنامه پاسخ داده نمیشوند؛ نه تنها پاسخی وجود ندارد بلکه اصلا پرسش منسجمی هم در کار نیست.
برای مثال این پرسش را در نظر بگیرید که چه تفاوتی میان رویا و تجربۀ نزدیک به مرگ وجود دارد؟ با چه معیار قاطعی میشود این تجربهها را از توهم، هذیان یا رویا جدا کرد؟ هر کدام از ما ممکن است رویاهایی دیده باشیم که تجربههایی شبیه به بهشت یا جهنم را برای ما مجسم کرده باشند. گاهی ممکن است رویاهایی دیده باشیم که از نظر خودمان صادقه بودهاند و خبر از رویدادی در آینده میدادهاند. چرا نباید تجربههای نزدیک به مرگ را از جنس چنین رویاهایی بدانیم؟
این برنامه هیچ رویکرد نظاممند و عمیقی برای پاسخ دادن به این پرسش ندارد. فقط گاهی به صورت پراکنده از مهمانهای برنامه چنین سوالهایی پرسیده میشود و جواب آنها هر چه که باشد ظاهرا بدون چون و چرا پذیرفته میشود. مثلا در قسمت اول از فصل سوم که با چند تجربهگر غیر ایرانی گفتگو میشود، موزون از ابین الکساندر میپرسد: «آیا میتوانید تجربۀ نزدیک به مرگ خود را حاصل فعل و انفعالات مغزی بدانید؟» و الکساندر پاسخ میدهد: «با توجه به میزان و شدت عفونت مغزم امکان خیالپردازی و یا توهم منتفی است». همین! امکانش منتفی است! موزون هم کاملا قانع میشود و گفتگو ادامه پیدا میکند. الکساندر جراح مغز است، اما جراح مغز بودن اصلا مجوزی برای تعیین حد و حدود توانایی مغز انسان نیست. چه کسی میتواند ادعا کند که همۀ کارکردها و قابلیتهای مغز انسان را میشناسد؟ در واقع فلسفۀ علم به ما میگوید که در حیطۀ علم تجربی هرگز نمیتوانیم مطمئن باشیم که به حد نهایی شناخت یک پدیده رسیدهایم. همیشه، حتی در قلمرو سادهترین پدیدهها، امکان وجود امور ناشناخته هست؛ مغز انسان که جای خود دارد.
ابهام مفاهیم
نبود پرسشهای مبنایی و روشنگر که به مباحث جهت ببخشند، باعث شده است که مفاهیم اصلی این برنامه کاملا مبهم باقی بمانند. «تجربۀ نزدیک به مرگ» یعنی چه؟ در گفتار آغازین هر قسمت، موزون این مفهوم را اینطور تعریف میکند: «تجربۀ نزدیک به مرگ؛.. حالتی که فرد به یکباره از کالبد برون میشود و پس از مشاهدۀ فرازی از بیکرانههای عالم غیب، به قالب جسم بازمیگردد؛.. این تجربیات با مرگ قطعی شباهتی قطعی دارند». سوالی که پیش میآید این است که ما از کجا میدانیم که این تجارب با «مرگ قطعی» شباهت دارند؟ آیا کسی هست که تجربۀ مرگ قطعیاش را هم بازگو کرده باشد؟ اصلا تفاوت بین مرگ قطعی و تجربۀ نزدیک به مرگ چیست؟ آیا وقتی میگوییم «نزدیک» به مرگ، یعنی قبول داریم که هنوز مرگ رخ نداده و بدن به طور کامل از کار نیافتاده است؟ اگر اینطور باشد پس نمیتوانیم با اطمینان از تجربۀ «روحی» یا تجربۀ «جدا از بدن» حرف بزنیم.
مفهوم «بدنهای انشائی» نمونۀ دیگری از مفاهیم مبهمی است که موزون مکررا از آن استفاده میکند و طوری دربارۀ آن حرف میزند که انگار یک حقیقت مسلم دینی یا عقلی است، در حالیکه به هیچ وجه چنین قطعیتی دربارۀ این مفهوم، نه در فلسفه و نه در دین وجود ندارد. ممکن است متفکری مثل ملاصدرا شبیه به چنین مفاهیمی را مطرح کرده باشد، اما این دلیل نمیشود که آن را بی هیچ چون و چرا بپذیریم و به عنوان مسئلهای کاملا بدیهی و یقینی معرفی کنیم.
نسبت نامشخص با آموزههای قرآنی
اما اصلیترین مشکل این برنامه این نیست که پرسشهای معمول دربارۀ تجربههای نزدیک به مرگ را نمیپرسد و پاسخ نمیدهد. «زندگی پس از زندگی» ظاهرا رویکردی دینی دارد و قصدش این است که با پرداختن به تجربههای نزدیک به مرگ، مدرکی روشن برای تایید جهانبینی دینی فراهم کند. اما مبانی نظری این برنامه آنقدر مبهم است که در نسبت با آموزههای قرآنی بیشتر از اینکه روشنگر باشند، قابلیت ابهامآفرینی دارند.
آیۀ ۲۵۹ از سورۀ مبارکۀ بقره را در نظر بگیرید. این آیه داستان مردی (عزیر یا ارمیا) را روایت میکند که وقتی از شهری ویران عبور میکرد، با خود گفت خدا چگونه این مردم را بعد از مرگشان زنده میکند؟ بعد از این فکر، خداوند او را میمیراند و صد سال بعد دوباره زندهاش میکند و از او میپرسد چه مدت در اینجا بودهای؟ او پاسخ میدهد یک روز یا بخشی از روز. خداوند میفرماید نه، بلکه صد سال اینجا بودهای.
این آیۀ صریح و واضح از قرآن کریم چه نسبتی با «تجربههای نزدیک به مرگ» دارد؟ اگر ارمیا بعد از مرگش از تونل نور رد شده بود، بدن خودش را از بالا دیده بود، از رودخانۀ رنگ گذشته بود و به طور کلی اگر تجربۀ مرگ برای او شبیه به آن چیزی بود که تجربهگران برنامۀ «زندگی پس از زندگی» تعریف میکنند، پس چطور بعد از زنده شدن فکر میکرد که فقط نصف روز را در خواب بوده است؟ چرا نمیدانست که مرده است؟ پیداست که مرگ قطعی برای ارمیا تجربۀ نوعی ناآگاهی محض بوده و یا اگر آگاهیای وجود داشته، از نوعی بوده است که قابلیت یادآوری در زندگی دوباره را نداشته است.
«زندگی پس از زندگی» چنین پرسشهایی را مطرح نمیکند و نسبت دقیق خودش را با آموزهها قرآنی مشخص نمیکند. در واقع اصلا دربارۀ چیستی آموزههای قرآنی در باب مرگ هیچ بحث منسجم و روشنی در برنامه وجود ندارد. کارشناسان مذهبی برنامه هم بر اساس هیچ نظریۀ روشن و جامعی داوری و تحلیل نمیکنند و به سراغ مباحث کلیدی و مبنایی که قرنها در فلسفه و کلام اسلامی مورد بحث بودهاند نمیروند. مثلا در قسمت دوم از فصل سوم، تنها نکتهای که کارشناس برنامه بیان میکند این است که بله، فرشتگانی به همراه انسان هستند که موکل بر او هستند و ممکن است گاهی حضور آنها بروز و ظهور پیدا کند. مسلما بهتر بود که نکات فرعی و جزئی مثل این جای خود را به پرسشها و تاملات عمیقتر و بنیادیتری میدادند.
این برنامه اگر بخواهد برنامهای واقعا «پژوهشی» با محوریت آموزههای قرآنی باشد، باید قبل از هر چیز دربارۀ معنای قرآنی مرگ و موضوعات مرتبط با آن به نتیجۀ روشنی رسیده باشد. قبل از اینکه منظر قرآنی را دربارۀ موضوعاتی مثل معاد جسمانی، چیستی عالم برزخ و ماهیت نفس روشن کرده باشیم، هر گفتگویی دربارۀ مرگ تنها در حیطۀ تخیلاتی است که از فیلمهای هالیوودی در ذهنمان رسوخ کردهاند.
راهی به سوی خرافه
از این گذشته، نوع تجربههایی که بعضی از افراد حاضر در گفتگوها مطرح میکنند، بیش از آنکه با آموزههای اسلامی نسبت داشته باشند، با نوعی معنویت مدرن و غیردینی در پیوند هستند. ابین الکساندر در این برنامه میگوید که تا قبل از تجربۀ نزدیک به مرگش کاملا ماتریالیست بوده و هیچ اعتقاد دینیای نداشته. اما با اینحال تجربۀ او کاملا بهشتی و دلپذیر بوده است. او میگوید این تجربه به او آموخته که آدمها صرفا اگر به دیگران آسیبی نرسانند، زندگی درستی دارند. او با نقل قولی از کریستوفر کاپس میگوید: «مادامی که آدمها وارد درگیری با دیگران نشوند یا به طرد موجودی دامن نزنند در مسیر درستی قرار دارند». شاید در ظاهر این حرف قابل قبولی به نظر برسد، اما خرافه یا انحراف همیشه به واسطۀ شباهتی که به حقیقت دارد میتواند در ذهن افراد رسوخ کند.
موزون در یک مصاحبه در پاسخ به چگونگی احتراز از افتادن به دام خرافه میگوید: «برای اینکه برچسب خرافهگرایی زده نشود از گفتمان غالب که تجربهگرایی است استفاده میکنیم..؛ و به همین دلیل اذهان پوزیتیویستی هم نمیتوانند آن را خرافه بدانند». مسئله این است که خطر خرافهگرایی دقیقا از همان جایی شروع میشود که بخواهیم برای مسئلۀ حیات بعد از مرگ یا هر موضوع دینی دیگری استدلالهای «تجربهگرایانه» بیاوریم که اذهان «پوزیتیویستی» را راضی کند. پوزیتیویسم و تجربهگرایی علمی، به لحاظ ذات و مبانیشان، هیچ امکانی برای پذیرش امور فراطبیعی در قلمرو مخصوص خود ندارند و بنابراین هر تلاشی برای اثبات امور دینی به اذهان پوزیتیویستی، به نتیجهای منجر خواهد شد که هر چه باشد مسلما دینی نیست.
کارگردان و مجری این برنامه بیش از حد شیفتۀ تجربههای به اصطلاح نزدیک به مرگ است و این شیفتگی باعث شده که به جای رویکرد نقادانه و پرسشگرانه، پذیرش محض و بیچون و چرایی را در برابر هر روایتی از این تجربهها در پیش بگیرد. این برنامه مجموعهای از خاطرات و تجربههای جالب است، اما چندان اهمیتی نمیدهد که این روایتهای جذاب و مخاطبپسند چقدر به لحاظ نظری انسجام دارند، مرز یا نسبتشان با آموزههای دینی کجاست و نهایتا در ذهن مخاطب به چه نتیجهگیریای منجر میشوند. این برنامه میخواهد تلنگری معنوی برای مخاطبانش باشد؛ احتمالا همینطور هم هست. اما تاثیر معنوی نباید به قیمت کنار گذاشتن پرسشگریهای عقلانی و معارف مسلم و متقن دینی به دست بیاید.