یخچال، یکی از معروفترین خیابانهای شمال تهران است. اما چرا به اینجا میگویند خیابان یخچال؟ از اهالی قدیمی کسی باقی نمانده است. به سختی دنبال تاریخ کوتاه این خیابان گشتیم.
به گزارش همشهری آنلاین، «شازده؛ همین کارخانهای را که علی آقا میگوید شازده راه انداخته بود. من که ندیده بودمش. میگویند آدم خوش رفتاری بوده. با علی آقا رفاقتی هم داشته انگار. این کوچهای که کمی پایینتر از ساختمان پزشکان هست را بگیر برو پایین. همان که گلفروشی هم دارد، دمش. کارخانه آنجاست. انگار برادر شازده مدیرش است. شازده که خیلی وقت میشود فوت کرده است.
خلاصه، آقایی که توباشی بنویس... همه اینها را که گفتم. باز هم اگر چیزی کم داشتی بگو. یادت نرود. بنویسی خیلی شلوغ شده است اینجا. یخچال قدیم نیست. دنج نیست. علی آقا که گفت چطور بود قدیم اینجا. گندمزارها...»
راست میگوید. درختان از آن سر، سمت خیابان شریعتی کز داده شدهاند. سوختهاند. شکستهاند. هنوز اول پاییز سرخاب، سفیدآب کردهاند و سبزی را شستهاند توی جویها. جویهایی که در کنارشان آسفالت تیر کشیده و زیر لاستیک ماشینها جان میدهد.
هر ۱۰۰ ـ ۲۰۰ متر هم روی دیواری نوشتهاند: خیابان یخچال. خیابانی که قدیمها اسم و رسمدارتر بوده گویا. راهی که کشیده شده بود شمیران را وصل کند به دروس؛ که حالا بعد از یک ساعت پرسوجو تنها کسانی که از قدیمهای خیابان چیزی یادشان مانده جمشید نراقی است و علی احمدی. تنها کسانی که حوصله حرف زدن دارند. قصه میگویند. غصهها میدرند. سفره دل باز میکنند. از گذشته و حال و آینده حرف میزنند. بعد هم دستشان را میگذارند روی شانهات و میگویند: «ما از این جوونای کم حوصلهاش نیستیم. از جوونای قدیمیم. بچههای با مرام یخچال.»
تا چراغ چشمکزن دوم داخل خیابان باریک یخچال از هر که پرسیدم، نه خبری از قدیم داشت، نه حوصلهای برای حرف زدن. میوهفروشی دم محل بود که گفت کارخانه یخی بوده و اسم اینجا شده یخچال. بعد هم رو کرد به تلویزیون و اخبار ورزشی و مدالهای آسیایی ایران. آقای عزیزی صدایش میکرد ستوده.
تا سر میوهفروش خلوت شود من و عزیزی پرسوجو کنان رسیده بودیم اینجا. روبهروی ساختمان جدیدی که از میان سنگهای جدید، سقاخانه باقی مانده است. سقاخانهای که البته شیر آب نداشت. آقای عزیزی هم گفت: «تنها امیدت را ببند به دو تا مغازه قدیمی. ۳۰۰ متر جلوتر هستند دست چپ.» ادامه هم داد: «من باید بروم به کارم برسم. اما گذشته، گذشته است. به فکر حال باش»
تا خداحافظی کنیم باران بوقها میبارید روی سرمان. کنار میکشم ماشینها بگذرند. به قاعده یک نفر پیادهرو ساخته شده. معلوم نیست برای عابر است یا موتورسوار. یکی از سختیهای خیابان یخچال همین عرض کوتاهش است. قدیمها شاید کوچه بود و امروز تغییر کاربری داده به خیابان. کاری هم نمیشود کرد. تنها خیابانی که قرار است ترافیک را بشکند و نرسیده به کمرشکنِ شریعتی راهت را بکشد تا دروس و هدایت. راه باریکهای که حالا کلافه کرده است، راننده و عابر و موتورسوار را: «آقا جلوتو نگاه کن» «بکش کنار» «ببخشید خب. رفتم... رفتم»
بعد از بوستان خلیج فارس و پردیس قلهک؛ گلفروش ناهار میخورد و از گذشته خیابان هیچ خاطرهای ندارد. نگهبان پردیس قلهک هم کمی جلوتر و همان مغازههایی را که آقای عزیزی نشانم داده بود معرفی میکند. همانجایی که بوی چوب میدهد. عطر گلهای فرش. فرشهای قرمز و سرمهای. پشتیهای قطوری که پدربزرگ تکیه میداد. حتی سماروهای مسی و برنجی زغالی؛ و سفرهای که یک دیزی وسطش گذاشته باشند و چند تکه پیاز را با مشت بشکنند.
از پنجره سرم را داخل میبرم و در میان انبوهی از بوهای قدیمی و بوی دیزی و پیاز از گذشته کوچه خبر میگیرم. جوانی تکههای پیاز را جمع میکند و علیآقا را نشان میدهد. «پنجاه سال است اینجاست. عتیقهتر از این یکی پیدا نمیشود در اینجا» علیآقا لبخند میپراند و پایش را از زانو بر روی تخت جمع میکند و میپرسد چکار دارم.
همشهری محله و گذشته و اسم کوچه را حتم دارم میشنود. میگوید پرسیدهاید چند وقت پیش. یک بار هم چاپ کردید. هم عکسم را هم... دیگر نمیشنوم. اشاره میکند داخل بروم. سرم را بیرون میکشم و به سرعت از میان داد و بیداد ماشینها میدوم داخل. سمساری علیآقا.
خودش هم میگوید مثل وسایلی که دارد قدیمی است: «شازده اینجا کارخانه یخ داشت. خدا بیامرز. فوت کرد. خیلی وقت میشود. ما را هم با این تازه واردها گذاشت و رفت. یخچال نه شازده را دارد و نه آن آدمهای قدیم. یک زمانی بود اینجا همه همدیگر را میشناختند. همه با سواد بودند. به درد هم میخوردند.» علیآقا شکایت میکند از اهالی. از وضعیتی که برای خیابان یخچال ساخته شده است و از قدیمترها میگوید. زمانی که یخچال تنها یک راه باریکه بود که از طرف باغها در میان گرفته بودندش. از زمانی که گندمزار بود یخچال...
چشمان حاج علی احمدی دوخته میشود به پنجرهای که هر لحظه ماشینها یکی پس از دیگری عبور میکنند و میگوید: «باریکی این راه دلیل دارد. در اصل این باریکه راه برای این بود که باغهای این محل به هم وصل شوند. یک گاری عبور میکرد از اینجا نه این همه ماشین. اما حالا شما میبینید چقدر ماشین عبور میکند. از سرو کول هم عبور میکنند. پشت سر هم. خصوصاً که چند تا مدرسه اینجا هست. همینطور پردیس قلهک و پارک خلیج فارس. خوب اینها یخچال را شلوغ کرده است و ترافیک سنگین به وجود آمده است.»
از آقا علی و آن مغازه سمساری که جدا میشوم جمشید نراقی را میبینم. بعد از چهل دقیقه صحبت اسمش را گفت. شور و شوق عجیبی داشت خاطرههایش را بگوید. حتی او بود که آدرس کارخانه شازده را به من داد. کسی که میگفت. از سر یخچال تا خود دروس قدیمیترین کسانی که جا ماندهاند یکی اسم خیابان است و یکی هم آقا علی و جمشید آقا: «۴۵ سال است که من در این خیابان زندگی میکنم. کهنهها ما هستیم. بقیه یا رفتهاند خارج یا نقل مکان کردهاند. از قدیمیها هیچکسی نمانده است. به چشم دیدهام؛ باغهایی که یکی خانه شدند و خانههایی که یکی یکی آپارتمان. آپارتمانهایی که حالا میشوند برج.»
جمشید نراقی نفسی تاره میکند و صدای تلویزیون را کم میکند و میگوید: «خیلی شلوغ شده است اینجا؟! آره؟! خیلی شلوغ شده است خودم میدانم.» بعد هم ادامه میدهد که از خانیآباد پنجاه سال پیش راهش را کشیده و آمده شمیران. مغازه زده است و ابزار ساختمانی میفروشد.
از هر چیزی یکی دارد در مغازه. مثل خاطره... که از هر جای خیابان خاطرهای میگوید. «خانه روبهرویمان بیست سال پیش خالی کرد. مرد خوبی بود. این کنار هم فک و فامیل شاه خانه داشتند که آنها هم قبل از اینکه انقلاب به اوج برسد گذاشتند رفتند. میدانستند بعد از انقلاب وضع فرق میکند. کشور به سروسامان میرسد. جایی برای آنها وجود نخواهد داشت.»
آقا جمشید نراقی از همان ابتدای خیابان آرام آرام خاطرهها را مرور میکند: «صاحب ملکهای سر خیابان را هم میشناسم. رفتهاند. این پارکی هم که ساخته شده برای قوامالسلطنه بوده. کس و کارش قبل از پیروزی انقلاب میآمدند اینجا. باغ بزرگی بوده. یکی از زمینهایی که تکه تکه نشده همین ملک قوام است که حالا پارک خلیج فارس کردهاند.
بقیه همگی تقسیم شدند و خانههای امروزی بهوجود آمدند.» از شازده میپرسم. کسی که علی احمدی توصیفش کرده بود. «اینجا یک کارخانه بیشتر نبود. همان موقع که اینجا خیلی هم مسکونی نبود. تنها همین کارخانه یخسازی وجود داشت. یک مدتی هم تعطیل شده بود. گویا بعد از مرگ شازده. من خود شازده را خیلی نمیشناختم. اما تا جایی که میدانم حالا دوباره کار میکند. یخ میسازند. انگار برادرش کار را دست گرفته است» هیجانی است دیدن کسی که کارخانه یخسازی دارد. چرا؟! دقیقاً نمیدانم. ولی یخ که امروزه دیگر کارخانه نباید داشته باشد.
اگر هم کارخانه یخ حالا هم کار میکند چندان رونقی نباید داشته باشد. تازه آن هم وسط اینهمه خانه و برج بلند. هیجانی است وقتی نشانی کارخانه را میدهد آقا جمشید. سریع حرفها را جمع میکنیم. نوک انگشت آقا جمشید را پی میگیرم و میروم برسم به کارخانه. کارخانهای که میشد ساختمانش کرد. برجش کرد تا پول و پله خوبی به دست دهد. تازه کارخانه یخسازی چه شکلی میشود؟!
رفتم روبهروی ساختمان پزشکان. روبهرویش کوچهای که گلفروشی دارد. میشناختمش. دویستمتر جلوتر رفتم؛ نبود اما. هیچکس نمیشناسد. مگر امکانپذیر است کارخانهای باشد و اهالی نشناسندش. علی آقا احمدی میگفت همه عوض شدند. همه جدیدند. اما تا این حد؟! پیر زنی وقتی ولعم را میبیند نزدیکتر میآید: «پسر کارخانه اینجا نیست. باید بروی جلوتر. دست چپ. بیستمتر دیگر که جلو رفتی کوچه گل یخ. کارخانه آنجاست. شما از کجا آمدهاید؟!»
سریع جواب میدهم و میخواهم بروم سراغ شازده. اما بعد بر میگردم و توضیح میدهم. میگویم خاطرهای دارد یا نه؟! پاسخ میدهد: «نه پسرم. پسر بزرگ خانهاش کنار همان کارخانه است و من را هم آورده اینجا. من اهل اراکم» حالا با پیرزن مهربان که فامیلیاش سعادتی است میرویم سر وقت کارخانه یخچال. داخل کوچه گل یخ میشویم و یک در کوچک و یک تراس سفید در کنج کوچه رو مینماید. پیر زن میگوید خدا صاحبش را حفظ کند نه صدایی دارند نه چیزی. اما از شازده هیچ نشنیده است. شازدههای فیلمها آدمهای خاصی میشوند. جالب و دیدنی. میشود هزار سال پای حرف هاشان نشست.
کارخانه گوشهای نشسته و دستهایش را گذاشته روی زانویش. نایلونهای خانم سعادتی را میگذارم داخل کابین آسانسور و رو میکنم به یخچال. محقر و مودب. کسی نیست. اما صدایم را چندین بار میاندازم به جان دیوارهای سفید و یخی کارخانه. یک نفر کارگر بیشتر ندارد. با چند تا قالب یخ. میگوید شازدهای نمیشناسد.
شماره مدیر کارخانه را میگیرم. تماس میگیرم: «آقا حیدری؟! خبرنگار همشهری محله هستم.» توضیح میدهم. میگوید تازه کارخانه را گرفته است. کسی را نمیشناسد. «یک گزارش ساده میخواستیم تهیه کنیم. درباره اسم خیابان یخچال. اهالی میگویند به خاطر این کارخانه اسم خیابان را یخچال کردهاند. کارخانه شما» پاسخ میدهد: «من پنجاه سال است کارخانه را خریدم. شازده را نمیشناسم. خاطرهای هم ندارم جز اینکه اینجا محله خوبی است. مردمش ساکتند.» تا میآیم حرفی بزنم قطرههای آبی که از تراس جلو کارخانه پایین میریزد نظرم را جلب میکند. آقای حیدری خداحافظی کرده است. خانم سعادتی هم یک لیوان شربت آورده تا خستگیام دربرود.