ششم شهریور، شش سال از رفتن دکتر ابراهیم یزدی گذشت. یزدی در روزهایی رفت که میانهروها پس از سالهای دشوار ۸۸ تا ۹۲ توانسته بودند دوباره کمرراست کنند و در چند انتخابات پیاپی، «انقلابیها» را شکست دهند.
به گزارش هم میهن، در سیاستخارجی هم پراگماتیسم را جا بیندازند و چهار دهه پس از دیدار ابراهیم یزدی و مهدی بازرگان با برژینسکی (مشاور وقت امنیتملی دولت آمریکا)، بار دیگر وزیرخارجه ایران، محمدجواد ظریف، با یک مقام عالی دیگر دولت آمریکا، همتایش جیم کری، دیدار کند و پیاده رود و بگوید و بخندد و به توافق برسد. رفتن او در آخرین ماه تابستان ۱۳۹۶، آخرین روزهای رونق میانهروی هم بود. چند ماه بعد (دیماه) راستگرایان ایرانی از مشهد، پیراهن عثمانی یافتند و بر دولت تاختند.
جرقه را آنان زدند و براندازان و ناراضیان اجتماعی و سیاسی، آتش برافروختند. شعارها از ضدیت انقلابیون با حسن روحانی به طلب آمرزش ضدانقلاب برای روح رضاشاه رسید. چند ماه بعدتر (اردیبهشت ۱۳۹۷) راستگرایان آمریکایی از واشنگتن، پای برگه خروج از برجام، امضاء انداختند و آتش زیر خاکستر تحریم را دوباره افروختند.
دو لبه قیچی راستگرایی از ایران و آمریکا، از مشهد و واشنگتن میانهروی را قیچی کرد؛ داستانی آشنا که دیپلمات و سیاستمداری چون ابراهیم یزدی، بارها آن را در چهلساله عمرش پس از انقلاب تجربه کرده بود. بازخوانی خاطرات او، بهویژه در مقطع انقلاب، هنوز هم واجد نکتههایی است که میتوان از دل آن، بنمایه اختلافات فکری و راهبردی در میان انقلابیون را شناخت و بر مبنای آن، به تحلیل تحولات بعدی پرداخت.
ساعت ۹صبح ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، وقتی ابراهیم یزدی پس از ۱۸ سال دوری از کشور، پا به فرودگاه مهرآباد گذاشت، ترجیح داد از هیاهوی استقبالگران رهبر انقلاب کناره گیرد و پس از دیدار و مصافحهای با دوستان و بزرگان (از جمله آیتالله طالقانی و آیتالله منتظری)، راهی منزل پدری شود. آنهم پس از نقشی کلیدی که در انتقال رهبر انقلاب از نجف به پاریس و در ادامه ۱۱۸ روز حضور ایشان در نوفللوشاتو ایفا کرده بود.
در میان هیاهوها، شاید آن شب تنها و تاریک در ناکجاآباد «صفوان» را به یاد میآورد. شهری مرزی میان عراق و کویت. رهبر انقلاب و یارانش معلق بودند؛ از عراق رانده و از کویت مانده. در این ناکجاآباد، رهبر انقلاب بر نیمکتی دراز کشیده و عبا بر سر انداخته. یزدی چنان که در خاطراتش مینویسد، به این میاندیشید که «مشیت الهی» ناگاه او را بهموقع، به نجف رسانده است؛ درست در لحظه خروج «آقا» از تبعیدگاه و سوار شدن در خودروها به سوی کویت.
یزدی بهخوبی آن نیمهشب، در ناکجاآباد صفوان را توصیف میکند: «مردی را دیدم که با جثهای نحیف اینجا روی نیمکت دراز کشیده است، از دنیا هیچچیز ندارد، جز یک قلم که با آن پیام خود را مینویسد و برای مردمش میفرستد. در آن طرف مرز، در ایران مردی بر تخت سلطنت تکیه زده است که یکی از بزرگترین قدرتها در منطقه است… به برکت درآمد نفت و اجرای سیاست موازنه مثبت توانسته همه دولتها و ابرقدرتها را از خود راضی کند و حمایت آنها را جلب کند. شاه بزرگترین ارتش منطقه را دارد. ساواک را دارد که موساد و… با آن همکاری و از آن حمایت میکنند. اما از مقابله با این پیرمرد نحیف و چروکیده هشتادساله عاجز شده است.»
این توصیف یزدی از مواجهه نرمافزاری و سختافزاری قدرت در لحظه و موقعیت دشوار و معلق آن شب، واجد اهمیت کلیدی و تاریخی است. کافی بود در آن ناکجاآباد، میانه بیابان مامورانی رسمی یا غیررسمی، ایرانی یا عراقی یا کویتی، یا چند تروریست حرفهای پیدا میشدند و کار پیرمرد روی نیمکت و همراهان کمشمارش را پایان میدادند. اما به قول یزدی، «مشیت الهی» این نبود. به قرائت علمیتر، اسباب و وسایل و موقعیت تاریخی و سیاسی نیروهای درگیر و مؤثر، چنین اتفاقی را رقم نزد. اتفاق بزرگتر اما، روز بعد رخ داد.
یزدی پیشنهاد خود برای رفتن رهبر انقلاب به پاریس را بار دیگر مطرح کرد. گزینهای که قبلا هم روشنفکرانی چون او مطرح کرده بودند و پذیرفته نشده بود. روحانیت و حواریون سنتی رهبر انقلاب، سکونت در غرب، آنهم شهری که بهزعم آنان مظهر آزادی و ولنگاری و فساد بود، خوش نداشتند. البته، شاید دلیلی سیاسی هم در کار بود. برخلاف نجف که در آن رهبر انقلاب، توسط روحانیت و حوزویان عمدتاً سنتی و محافظهکار احاطه شده بود (طوری که تا اواخر سال ۱۳۵۶ عملاً ترمز رهبری کشیده شده بود)، پاریس، مرکز تجمع روشنفکران دینی و غیردینی و ملیگرایان و مصدقیها بود.
در نجف، شاید هرازچند ماه یا حتی چند سال، سروکله کسی چون ابوالحسن بنیصدر یا صادق قطبزاده یا ابراهیم یزدی پیدا میشد؛ اما پاریس، دژ روشنفکری ایران بود. شریعتی بیش از مشهد و تهران از آنجا بالید. بنیصدر و دوستانش در جبهه ملی، آنجا خانه و نشریه و تشکیلات داشتند. یزدی و قطبزاده مدام از آمریکا چمدان میبستند و راهی اروپا و مخصوصاً پاریس میشدند.
روحانیت در آن شهر پرمفسده جایگاه و پایگاهی نداشت. ازاینرو، اگر ماندن در نجف هم ممکن نبود، رفتن به شهری در کشوری اسلامی چون کویت، سوریه، لبنان و حداکثر الجزایر را پیشنهاد میکردند. اما در آن موقعیت تاریخی، رهبر انقلاب پیشنهاد تاریخساز یزدی برای رفتن به پاریس را پذیرفت. احتمالا، ایشان هم روی آن نیمکت سرد و چوبی ناکجاآباد صفوان، به توازن قدرت میان خود و سلطان اندیشیده بود و به این نتیجه رسیده بود: باید جایی رفت که حکومت آن، از حکومت ایران مقتدرتر باشد. پیرمرد، بازی قدرت را خوب میفهمید…
اما روابط رهبر و مشاور در دوران ۱۱۸روزه حضور در نوفللوشاتو، لحظات تاریخیتری هم داشت. دیدار و گفتوگو با مهدی بازرگان یکی از آن لحظات کلیدی بود. نه از منظر تاثیری که بر روند کوتاهمدت تحولات گذاشت و مثلا شورای انقلاب و در ادامه دولت موقت را به راه انداخت بلکه از منظر تفاوت و تمایز گفتمانی میان مهدی بازرگان و ابراهیم یزدی. یزدی نهتنها مشاور که از تئوریسینهای رهبر انقلاب بود و در این مباحثه تاریخی، او نه در کنار بازرگان که در کنار امامخمینی میایستد. او آمده بود «گام اول انقلاب» را بردارد که در واقع، گام آخر در برانداختن نظام پیشین بود.
بازرگان نیز در آن مقطع برانداز بود، اما همین براندازی را هم «گامبهگام» میخواست. روایت یزدی از این تمایز استراتژیک خواندنی است: «با مهندس هم قبل و هم بعد از دیدار با آقای خمینی بحث و گفتوگوهای مفصلی داشتیم. مهندس بازرگان نظرات خود را به تفصیل شرح داد. ایشان معتقد بودند که رژیم به بنبست رسیده است. خزانه خالی است. اقتصاد ورشکسته است.
اداره چنین مملکتی واقعاً مشکل است و نیاز به معجزه دارد. مخالفان رژیم اگر دولت را در دست بگیرند و مسئولیت مستقیم اداره مملکت را بپذیرند، مفتضح خواهند شد… رژیم فعلی که تمامی امکانات و حمایت داخلی و خارجی را دارد، نتوانسته است مشکلات را مهار کند و اگر ما قبول مسئولیت کنیم، نمیتوانیم وضع اقتصادی را جمعوجور کنیم… به همین دلیل، مهندس عمیقاً اعتقاد داشت که باید یک برنامه درازمدت داشت و سنگربهسنگر جلو رفت و بهتدریج خود را آماده ساخت.»
یزدی درباره مواضعاش در قبال بازرگان در مذاکرات دونفرهشان در نوفللوشاتو مینویسد: «در مورد حرکت گامبهگام با نظر ایشان موافق نبودم. بحث من این بود که اگر ما، یعنی حرکت اسلامی، در خلاء، یعنی به دور از تاثیرات و فعلوانفعالات نیروهای دیگر (رژیم شاه و قدرتهای خارجی، بهخصوص آمریکا) قرار داشتیم و عمل میکردیم، برنامه سنگربهسنگر ممکن و مطلوب بود و احتمالاً ما را به هدف میرساند. اما چنین نیست. در صحنه و میدان عمل، غیر از نیروهای ملت، نیروهای دشمن هم فعال بودند. آن نیروها نیز برای خود حسابها و برنامههایی داشتند.
در این مرحله، نیروهای دشمن در موضع ضعف قرار گرفتهاند و نیروهای ملت در موضع تهاجمی هستند. اگر ما در این مرحله با کوبیدن ضربات پیدرپی دشمن را سرکوب نسازیم و به او مجال بدهیم، دشمن از وضعیت فعلی بیرون خواهد آمد و با آرایش سیاسی-نظامی جدید، تعادل نیروها را به نفع خود بر هم خواهد زد و چهبسا دیگر نتوانیم فرصت فعلی را پیدا کنیم.»
نظر رهبر انقلاب نیز، دقیقاً همان نظر مشاور بود: «آقای خمینی نظرات آقای مهندس (بازرگان) را در خطمشی سنگربهسنگر نپذیرفت و گفت که اگر ما مجال بدهیم که دشمن از این مهلکه خلاص شود، دیگر معلوم نیست بتوانیم چنین فرصتی را به دست بیاوریم.»
این مباحثه و گفتوگو، کمتر در تحلیلها و جریانشناسیهای انقلاب مورد توجه قرار گرفته است. اما حال با گذر نزدیک به ۴۵سال از انقلاب، استدلالها و مواضع دو طرف جای تأمل جدی دارد. در این مباحثه، دو طرفی را میبینیم که اتفاقاً هر دو هم نگاهی رئالیستی به روند تحولات دارند. اما یک طرف (مهندس بازرگان)، تمرکز و توجه خود را به شرایط اقتصادی و اجرایی (و تبعات اجتماعی آن) معطوف میکند و به همین جهت، از موضع انتقادی با شتاب و انقلابیگری و برداشتن سریع گام آخر برخورد میکند؛ شتاب روزافزونی که آن روزها سکه رایج جامعه ایران و نقطه اشتراک همه نیروها و اقشار و طبقات بود.
طرف دیگر (امامخمینی و ابراهیم یزدی)، نگاهی سیاسی-نظامی به روند تحولات دارند. آنها بیش از شرایط اداره کشور پس از انقلاب، به ضرورت پیروزی انقلاب و تغییر نکردن توازن قوا به نفع رژیم مستقر و حامیان آن توجه دارند. البته، این نوع نگاه ناشی از کوتهبینی آنان نبود. اتفاقاً از یک منظر، آنان به تجربه تاریخی توجه داشتند.
روزهای واپسین مرداد ۲۵سال قبل را به یاد میآوردند که محمد مصدق فرصت طلایی برانداختن نظام سلطنت و برقراری جمهوری را از دست داد و سه روز بعد، با کودتایی برافتاد. امامخمینی و بهویژه ابراهیم یزدی (که همچون بازرگان، یک «مصدقی» و در جوانی از فعالان نهضت ملی و بعدها عضو نهضت مقاومت ملی و نهضت آزادی ایران بود)، نمیخواستند تجربه ناکام مصدق تکرار شود و دوباره ققنوس سلطنت از خاکستر انقلاب برخیزد.
نزدیکی و قرابت فکری و سیاسی (ایدئولوژیک) یزدی با بازرگان، قطعاً بیشتر بود تا امامخمینی و روحانیون و شاگردان او. اما از منظر استراتژیک و در آن ایام تاریخساز پاییز ۱۳۵۷ (زمان سفر بازرگان به نوفللوشاتو)، یزدی با رهبر انقلاب اسلامی همگرایی داشت؛ نه رهبر نهضت آزادی. او البته به خطرات و تبعات این همگرایی هم واقف بود. یزدی در نجف و بعدها در نوفللوشاتو، میدید که روحانیون اطراف امامخمینی، چندان نزدیکی ایشان را با روشنفکران دینی و غیردینی خوش ندارند.
خود امام هم دراینباره ملاحظه جدی داشت. به روایت یزدی، وقتی سفر به پاریس را پذیرفت، یکی از شرطهای اصلیاش آن بود که در منزل هیچیک از رجال سیاسی ساکن فرانسه مستقر نخواهد شد و منزلی جدا با هزینه خود تهیه خواهد کرد. طبیعتا، این کار ناشی از تعارفات مرسوم ایرانیان و مزاحمت درست کردن برای میزبان نبود؛ بلکه ریشه و معنای سیاسی روشنی داشت. چنانکه وقتی هم بنیصدر بهنوعی این قول را زیر پا گذاشت و امام و همراهانش را از فرودگاه پاریس به منزل دوست نزدیکش، غضنفرپور برد؛ اقامت چند روزی بیشتر طول نکشید و کاروان انقلاب راهی نوفللوشاتو شد.
زمانی هم که بحث تشکیل شورای انقلاب شد، امامخمینی مدام بر محوریت سه روحانی معتمدش (سیدمحمد بهشتی، مرتضی مطهری و اکبر هاشمیرفسنجانی) تاکید داشت و حتی وقتی آیتالله سیدمحمود طالقانی از زندان آزاد شد و بهنوعی انتظار میرفت مسئولیت شورای انقلاب در داخل به او سپرده شود، امام تاکید کرد که طالقانی با مشورت آن سه روحانی معتمدش، شورا را شکل دهد.
جالبتر آنکه یزدی در خاطراتش مینویسد امام نفس عضویت طالقانی در شورای انقلاب را هم مشروط به استعفا از جبههملی کرده بود که با توضیحات یزدی، این شائبه برطرف میشود. یزدی با آن نگاه دقیق سیاسیاش، این مسائل را میدید. او حتی از ماهها قبل، این دغدغه را داشت که رهبری سیاسی و مذهبی انقلاب نباید در یک نفر (که طبیعتاً یک روحانی و شخص امامخمینی خواهد بود)، تجمیع شود.
او در اواخر سال ۱۳۵۶ با ارزیابی مجموعه اخبار و تحولات، نامهای به مهندس بازرگان مینویسد و به او توصیه میکند بهشکلی فعال به صحنه سیاست بیاید و اثرگذار شود. یزدی بعدها در گفتوگویی بلند که با او در «مهرنامه» (شماره ۳۳، دیماه ۱۳۹۳) داشتم، این اتفاق را توضیح داد و حتی آن را «اشتباه استراتژیک بازرگان» خواند: «من به مهندس بازرگان نامهای نوشتم که آقای مهندس! شما هرچقدر کتاب ایدئولوژیک نوشتید، کافی است؛ الان در چنین شرایطی هستیم، وارد صحنه شوید و پرچم را علیه شاه شما بردارید. اگر آقای مهندس بازرگان این کار را میکرد و جلودار مبارزه سیاسی میشد، حوادث شکل دیگری میگرفت.
ما در خارج از کشور آنچنان روابطی با آقای خمینی داشتیم که اگر بازرگان آن کار را میکرد، ایشان به حمایت از بازرگان برمیخاست… منتها مهندس بازرگان میگفت همه بیایند. آن نامه معروفی را که سه نفر (سنجابی، فروهر و بختیار) خطاب به شاه امضاء کردند؛ اصل نامه را بازرگان نوشته بود. بازرگان بهجای آنکه خودش امضاء کند، گفت بدهم اینها هم بخوانند و امضاء کنند. آنها هم نامه را گرفتند، تغییراتی دادند و خودشان سه نفر امضاء کردند! این، یک اشتباه بزرگ استراتژیک بود.»
تفاوت یزدی و بازرگان در این بود که هر دو روند شتابناک انقلاب را میدیدند. یکی (بازرگان) از این شتاب میترسید و میکوشید به آن لگام زند و حتی کانالیزهاش کند. دیگری (یزدی) این شتاب را طبیعی و ناگزیر میدانست و حتی برای برداشتن گام آخر آن را میپسندید و «ضربات پیدرپی» به رژیم مستقر را توصیه میکرد. ازاینرو، یزدی در میانه بازرگان (که با او همگرایی ایدئولوژیک داشت) و امامخمینی (که با او همگرایی استراتژیک داشت)، به سمت امام رفت و بازرگان و میانهروهای دیگر را هم به دنبال خود کشید.
با اینحال، یزدی هم به حواشی رهبر انقلاب و اغلب روحانیون اطراف او (شاید بهاستثنای روحانیونی چون بهشتی و مطهری که وجهه روشنفکری هم داشتند)، خوشبین نبود. چنین بود که هنگام بازگشت به ایران، در آخرین حرفهایش با رهبر انقلاب در فرودگاه پاریس، این شکاف را آشکارا طرح میکند: «از ایشان خداحافظی کردم. ایشان تعجب کردند، ابتدا تصور کردند که میخواهم به آمریکا برگردم. اما توضیح دادم که رفتاری که من در این مدت از جانب برخی از اطرافیان، بهخصوص روحانیان، دیدهام؛ احتمال آن را میدهم که در ایران، حتی مانع دیدار من با شما بشوند. در اینجا (پاریس) وضعیت طوری بود که با وجود ناراحتیهایشان نمیتوانستند مانع شوند. اما در ایران آنها این کار را خواهند کرد.»
از یک منظر کلان، دو روایتی که یزدی ازیکسو، درباره مباحثه و تعارض استراتژیک خود با بازرگان (میانهروها) و ازسویدیگر، درباره ملاحظه و تعارض ایدئولوژیک خود با روحانیت (خودیها) ارائه میدهد؛ بسترساز روندها و رویکردهایی شد که در نگاهی تاریخی، نهایتاً به محوریت یافتن جریانهای اقتدارگرا و انحصارگرایی چون جبهه پایداری میانجامد.
جریانهایی که همچون مواضع آن روز امامخمینی و ابراهیم یزدی در پاریس، نگاهی سیاسی-نظامی به روند تحولات دارد و بیش از اداره کشور، در پی زدن «ضربات پیدرپی» به دشمن است. دشمنی که البته در پاییز ۱۳۵۷، صرفا محمدرضا پهلوی بود؛ اما طی ۴۵سال بسیاری دیگر در چارچوب همان نگاه سیاسی-نظامی و تلفیق آن با رویکرد ایدئولوژیک «خودی/ غیرخودی»، در پازل دشمن تعریف شدهاند. مهدی بازرگان و ابراهیم یزدی خود ازاینجمله بودند که خیلی زود از قطار انقلاب پیاده شدند.
اما در همان گفتوگوی کوتاه آخر در پاریس، جملات دیگری هم میان ابراهیم یزدی و امامخمینی ردوبدل میشود که از منظر جامعهشناسی سیاسی واجد اهمیت است. به روایت یزدی، پس از آنکه او به امام میگوید روحانیون و اطرافیان در ایران نخواهند گذاشت که او دیگر امام را ببیند، «(امامخمینی) پرسیدند که میخواهی چه کنی. گفتم میخواهم قلندری کنم. با تعحب پرسیدند یعنی چی؟ گفتم من چند سالی در ایران نبودهام. میخواهم ایرانگردی کنم و از نزدیک بررسی و مطالعه کنم که چه چیزی در کشورمان اتفاق افتاده است که چنین انقلاب عظیمی را موجب شده است.»
البته، یزدی در ایران توفیق «قلندری» نمییابد. به خواست بازرگان و تاکید امام هم در شورای انقلاب و هم در دولت موقت مسئولیت میگیرد و تا پایان مجلس اول در حاکمیت میماند. حتی روایتهایی هست که امامخمینی بعد از بنیصدر و رجایی، آمادگی داشتهاند یزدی کاندیدای ریاستجمهوری شود یا بهعنوان نخستوزیر دولت را در دست گیرد؛ مشروط به آنکه از بازرگان جدا شود. شرطی که یزدی نمیپذیرد و سیاستمداری در خارج هیئتحاکمه و قلندری در داخل جامعه را ترجیح میدهد.
در نگاهی فراتر، واقعاً پرسش اصلی و اصیل این نبود که مثلا یزدی یا بازرگان و حتی امام چه موضعی داشتند و کدام استراتژی را در پیش گرفتند؟ حتی اینکه روحانیت در پی چه بود و روشنفکران چه میخواستند، مسئله ثانوی است. مسئله اصلی، جامعهای بود که ناگاه در کشوری روبهتوسعه با رشد اقتصادی بالا و آزادیهای اجتماعی و حتی فرهنگی قابلقبول برخاست. آنهم در مقطع و شرایطی که نه مخالفان مسلح (جریانات چریکی) دیگر چندان فعال بودند و نه مخالفان تودهای (جریانات ملی و مذهبی) با جوش و خروش دهههای ۳۰ و ۴۰ فاصلهای بعید گرفته بودند و سخن جدی نداشتند.
یزدی میگوید از اواخر سال ۱۳۵۶ و بالطبع پیروزی جیمی کارتر در آمریکا و سیاستهای فضای باز او، دریافت که تغییر و تحولات در عرصه سیاسی در راه است. اما عرصه اجتماعی چه وضعیتی داشت؟ جامعه چه میخواست؟ انبار چرا و چگونه انباشته بود که منفجر شد؟ این انرژی عظیم از کجا آمد؟ مگر، این همان جامعه آرام و سربهراه و سرخوش سالهای ۱۳۵۶-۱۳۵۲ نبود؟ آیا نارضایتی اقتصادی داشتند؟ مگر آصف بیات شرح نمیدهد جرقه انقلاب را روشنفکران و طبقه متوسط و روحانیون زدند و بعدها در ماههای آخر بود که طبقات پایین و زاغهنشینان و… به آن پیوستند و انقلاب، تودهای شد؟
و حال، همچنان این پرسشها پیش روست. این موجهای ناگهانی، فقط مربوط به عصر انقلاب نبود. در عصر اصلاحات هم، همچنان جامعهای را میبینیم که با جرقهای یا فرصتی یا روزنی چون دومخرداد ۱۳۷۶ یا ۲۴خرداد ۱۳۹۲ آتش میگیرد و بعد، در ابتدای دهه ۸۰ و انتهای دهه ۹۰ بهسرعت خاکستر میشود؛ گویی، اصلا آتشی در کار نبود.
آری، برآمدن سیدابراهیم رئیسی و کابینه او را هم، نباید صرفاً سیاسی دید و بر سناریوها و پروژههای پشت پرده یا صحنههای آراسته انگشت نهاد. «گام اول انقلاب» را باید فراتر از ابراهیم یزدیها دید و «گام دولت انقلاب» را فراتر از ابراهیم رئیسیها. به قول ابراهیم یزدی، جامعه ایران را قلندری باید…