دخترک هنوز دوم دبیرستان را تمام نکرده بود. هرقدر قسم داد و التماس کرد که بگذارید درسم را بخوانم، مدرسهام را تمام کنم، در دل خانوادهاش کارساز نبود. حتی دیگر مردانِ نزدیک به او در خانواده نیز راضی نبودند این دختر به این زودی ازدواج کند. از سنگ صدا درآمد که وقت ازدواج این دختر نیست؛ اما پدر گوشش بدهکار این حرفها نبود و دختربچه درسش را رها و آرزویش را خاک کرد.
به گزارش شرق، دخترکی که در شهر بزرگ شده بود و مدرسه میرفت و شیفته درسخواندن بود، سقف بالای سرش بافته سیاهچادر شد. آخر شوهرش از عشایر بود و بعد از ازدواج، دخترک مجبور شد زندگی شهری و مدرسهرفتن و کتاب دستگرفتن را زمین بگذارد و مشغول دوشیدن شیر بز و چرای گوسفند و پختن نان شود؛ کارهایی که حتی تا یک روز قبل از ازدواجش انجام نداده بود. رضوان تا روز پیش از عروسی قلم به دست میگرفت و اینک مشغول کارهای طاقتفرسایی شده بود که هیچ سررشتهای در آنها نداشت. رسم چنین بود که باید همان جایی زندگی میکرد که شوهرش میگفت؛ روستایی در اطراف خرمآباد.
شغل شوهرش دامداری بود. دو سال پس از شروع زندگی مشترکشان مشخص شد شوهرش دچار رماتیسم مفصلی شده. شرایط جسمی پیشآمده دیگر به مرد اجازه زندگی به سبک عشایر نمیداد. این شد که دامها را فروختند و به شهر برگشتند. پسرش را در مدرسهای ثبتنام کردند و، چون مرد به علت درد استخوان دیگر نمیتوانست کار کند، از بهزیستی نامه گرفتند تا حقوق ناچیزی دریافت کنند، در حدی که گرسنه نمانند. مدتی بعد، چون از پس اجارهخانه برنمیآمدند، مجبور شدند در اتاقی کوچک در منزل پدری مرتضی به زندگی خود ادامه دهند.
پس از مدتی مرتضی با وام و پولی که از فروش گوسفندان به دست آورده بود، یک پیکان خرید تا بتواند گهگاهی که درد ندارد، مسافرکشی کند. رفتن به منزل پدری مرتضی همان و شروعشدن کشمکش همان. گاهی که رضوان به ستوه میآمد و تحمل شرایط را نداشت، راهی اتاق پدر و مادرش میشد؛ به آنها گله و شکایت میکرد که چرا من را زود شوهر دادید و بعد باز با سلام و صلوات به «خانه» برمیگشت؛ خانهای آکنده از خشونت با پسرانی هفتساله و ۱۰ساله که آنها نیز گهگاهی ضربوشتم میشدند.
مرتضی مرد زندگی نبود. یک بار با چاقو بازوها و پهلوی رضوان را زخمی کرده بود. برایش دیه بریدند. رضوان برای طلاق اقدام کرده بود. چند روز قبل از آخرین جلسه دادگاه، رضوان از دنیا رفت. در پرونده هم ذکر شده که مرحومه از طرف مرتضی، همسرش، مورد حمله با چاقو قرار گرفته بود. رضوان نه از نوجوانی چیزی فهمید، نه از زندگی مشترک و عشق. درشتهیکل بود و بلندقد. کار هر روزهاش شده بود ضبط و ربطِ مردی که نهتنها قدردان نبود؛ بلکه بهراحتی قلدری میکرد. از حمام و دستشویی بردنش گرفته تا هزارو یک کار دیگر. تمام کار خانه با رضوان بود.
پدرشوهرش مدتها پیش فوت شده بود و مادرشوهرش هم فرتوت و پیر بود. خیال مرتضی هم راحت بود. میدانست تنها راه رهایی رضوان همان بیرونرفتن از خانه شوهر با کفن سفید است. این دو، مدتها درگیر روند طلاق بودند. دادگاه حضانت بچهها را به مادر نمیسپرد.
شخصی از نزدیکان رضوان که این روایت را ذکر میکند، میگوید: ماشاءالله رضوان یال و کوپالی داشت. مرتضی نمیتوانست بهتنهایی به این زن قرص برنج خورانده باشد. وزنی که نداشت، نهایتا ۷۰ کیلو. مریض هم که بود. حتما کسی کمکش کرده بود. برادر رضوان کمکش کرده یا برادر خود مرتضی، معلوم نیست. آخر آن روز رضوان با حالت قهر به منزل برادرش رفته بود. هیچکس هنوز نمیداند. قرص برنج به رضوان خوراندند و رضوان سرآسیمه به سمت مادرش دویده بود و با کمک مادرش به بیمارستان منتقل شد. دایی، پسرخاله، برادر و مادرش همگی در بیمارستان بودند. رضوان با حالی ناخوش گریه میکرد و با اشاره به مرتضی میگفت: این به من قرص برنج داد. به خدا من خودکشی نکردم. پسرهایم را بیاورید تا ببینم. مادرش که میفهمد علت حال بد رضوان خوراندن چهار قرص برنج بوده، از حال میرود و بستری میشود.
پلیس و قاضی کشیک قتل، به بالین رضوان حاضر میشوند. از اظهارات او درباره اینکه چه کسی و چه تعداد قرص برنج به خورد او داده، فیلم میگیرند. رضوان تمام میکند. شوهر رضوان بازداشت شد و پس از شش روز با رضایت پدر رضوان آزاد شد. تمام مجازاتی که بابت این کار تحمل کرد، شش روز بازداشت بود. پدرش میگفت: بالاخره شوهرش بوده. لابد چیزی میدانسته. لابد رضوان پایش را کج گذاشته بود. رضوان رفت و حالا تنها دو فرزند پسر از او مانده