«مبینا» هنوز هم چوبهای جنگلی را برای خشک کردن از روی زمین خیس، جمع میکند. چوبها که خشک شد از میانشان سالمها را بر میدارد تا در صورت نیاز برخی را دلرکاری کند. بعد بوی تند رنگهای شاد را در هوای جلوی صورتش، پخش میکند و برای بساط دستفروشیاش؛ دیوارکوب، جا کلیدی یا اشیای دیگری را رنگ میکند. دستفروشی و بساط کردن کنار خیابان از نظر «مبینا ملکی»، جذاب است، رنگآمیزی دیوارهای شهر و آموزش نقاشی به کودکان، او را سر ذوق میآورد و سرانجام یک روز احتمالا ونی برای خود میخرد، روی آن رنگ میپاشد و به دنبال باقی رویاهایش میرود.
پدر را در ۹ سالگی بر اثر سکته قلبی از دست داده و این سالها، جملههای امیدبخش مادرش را در پسزمینه کاری دارد که به مذاق خیلیها، خوش نمیآید. از کودکی شبهای امتحان را به یاد دارد که قبل از خواندن سرفصلهای امتحانی، چیزی در او نهیب میزد؛ اول باید نقاشی میکشید و بعد سراغ درسهایش میرفت. ۲۱ ساله، دانشجوی ترم آخر رشته نقاشی و اهل متلقو است و در نوشهر به دانشگاه میرود.
به گزارش اعتماد، آدمها را خیلی زود باور میکند و میگوید که بارها در پروسه کار نقاشی دیواری از این موضوع، ضربه خورده و در مواجهه با افرادی قرار گرفته که سعی داشتند آزارش دهند و مزدی به او ندهند ولی باز به کارش ادامه داده، چون توان فراموش کردن نقاشی را نداشته. در یک ماهه اخیر، صفحه اینستاگرام مبینا ملکی، بازدید زیادی پیدا کرد و او حالا معتقد است؛ اگرچه کارش را از کف خیابان شروع کرده ولی قرار نیست برای همیشه، همانجا بماند.
«دوست داشتم به یک شهر بزرگ بروم به همین دلیل به تهران رفتم، اما متوجه شدم که نمیتوانم در آنجا زندگی کنم. من در شهری کوچک، بزرگ شدهام و ماندن در چنین شهر شلوغی، برایم سخت بود. درست است که تهران، امکانات بیشتری دارد ولی امنیتی که در شهر خودم دارم را آنجا حس نمیکردم و همین باعث شد که دوباره به شهر خودم برگردم. با چند استاد هم صحبت کردم که گفتند در شهر کوچک، بهتر میتوانی رشد کنی تا در پایتخت.»
دختر جوان و دانشجوی رشته نقاشی که نقاشی را از کنار خیابان شروع کرده؛ شاید این توصیف کوتاه، نمایی کلی از شما به ما بدهد، اما چرا خیابان؟ اساسا نقاشی در خیابان و به طور کلی کار در کنار خیابان چه جذابیتی داشت که تمام سختیهای آن را به دوش کشیدید؟
نقاشی را از کودکی دوست داشتم و از زمان مدرسه، حتی در روزهایی که امتحان داشتم، اول نقاشی میکشیدم و بعد سر درسم میرفتم، اما این کار را به طور جدی بعد از ۱۸ سالگی شروع کردم. هر طرحی را در اینستاگرام یا در جای دیگر میدیدم، دوست داشتم آن را نقاشی کنم، اما شروع کارم در خیابان، زمانی بود که در متلقو از کنار تابلو برقهای نقاشی شده، میگذشتم. برایم جذاب بود و همان موقع به سرم زد این کار را انجام دهم. به طور کاملا ناگهانی به شهرداری متلقو رفتم و گفتم که میخواهم این کار را انجام دهم. آنها هم پیشنهادم را قبول و از آن استقبال کردند. از چند روز بعد کار نقاشی تابلو برق در یکی از خیابانهای متلقو را شروع کردم. اولین تجربه کار روی دیوار، همانجا بود.
در واقع، طرحهایی که شهرداری به من داده بود را روی تابلو برقها پیاده کردم. چیز زیادی از دوران کودکی و نوجوانی به یادم نمیآید، اما هیچوقت در اطراف من کسی نبود که نقاشی کند. علاقه به نقاشی، همیشه در وجود من بوده و همچنان هم هست و نمیگذارد از این کار خسته شوم. در این مدت، کارهای زیادی را تجربه کردم ولی تمام آنها، برایم خستهکننده بود درحالی که علاقهام به نقاشی، طور دیگری است. نمیدانم این علاقه از کجا در من به وجود آمده است؛ وقتی نقاشی جدیدی میکشم، خلق کردن یک چیز جدید، حس خوبی برایم به همراه دارد. شاید در گذشته و در کودکی، متوجه این موضوع نمیشدم ولی به تازگی این را فهمیده و درک کردهام و شاید به همین دلیل از آن خسته نمیشوم.
وقتی نقاشی را شروع کردم، هنوز دانشگاه نرفته بودم. در واقع به محض اتمام مدرسه به شهرداری متلقو رفتم و پیشنهاد نقاشی تابلو برقها را مطرح کردم. هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بودم که روزی در خیابان، دیوارها را نقاشی کنم؛ ترسناک هم بود، چون تا پیش از آن تجربهای در این زمینه نداشتم، اما بر ترسم غلبه کردم و گفتم، شروع کنم تا ببینم چه میشود.
سفارشهای نقاشی فقط محدود به شهرداری متلقو بود؟
از وقتی که نقاشی را با کار روی تابلو برقها شروع کردم، همیشه در خیابانها حواسم به نقاشیها بود تا شماره تماس نقاش آنها را پیدا کنم. میخواستم، برای شاگردی پیش آنها بروم تا در این کار، تجربه کسب کنم و بیشتر یاد بگیرم. این کار را مدتی طولانی انجام دادم و البته در این مسیر با آدمهای بسیار خوبی هممسیر شدم اگرچه تجربههای بد و مواجهه با آدمهای بد را هم داشتم که تعداد آن بیشتر بود. این موضوع، نتوانست من را متوقف کند و به کارم ادامه دادم. در این میان به سرم زد تا بروم و تولیداتم را کنار خیابان، بساط کنم. استرس زیادی هم داشتم و حتی به خانوادهام هم نگفتم که قصد چنین کاری را دارم. یک روز به طور ناگهانی به خیابان رفتم و دستفروشی را شروع کردم.
درباره تجربههای بد این کار، بیشتر توضیح دهید.
تجربیات بد که زیاد داشتم، اما دو مورد آن از همه بدتر بود و هیچوقت آنها را فراموش نمیکنم. در روزهای نخست با یکی از افرادی که نام و شماره تماسش را از پای نقاشیها برداشته بودم، تماس گرفتم. او، اول کار خیلی استقبال کرد. نقاشی باید روی سقف ساختمان بزرگی انجام میشد و من حدود یک هفته به محل ساختمان که از منزل ما هم خیلی دور بود، رفتم و در کنارش کار کردم. روز آخر که نقاشی تمام شد و باید دستمزد کار را دریافت میکردم، به من پیشنهاد دوستی داد و وقتی پیشنهاد را رد کردم، دستمزدی به من نداد. حتی من را در همه شبکههای ارتباطی و اجتماعی، بلاک کرد در صورتی که توافق کرده بودیم، مبلغ اندکی بابت هزینه رفت و آمد، پرداخت کند ولی این مبلغ را هم به من پرداخت نکرد. هدف من، کار و کسب تجربه بود، اما او هدف دیگری داشت. وقتی به پیشنهادش پاسخ رد دادم و گفتم؛ جز کار به چیز دیگری فکر نمیکنم طوری با من رفتار کرد که وسط خیابان گریه کردم. آن روز یکی از بدترین روزهای زندگیام بود. این فرد، نخستین کسی بود که برای نقاشی دیواری پیش او کار کردم و نسبت به من هم سن زیادی داشت. خود را خیلی آدم حسابی و نقاش میدانست، اما آخر کار اینطور خود را نشان داد.
بعد از این اتفاق ناامید نشدید؟
نه، با اینکه خیلی برایم سخت بود و درواقع قلبم با این رفتار و طرز برخورد شکسته بود، باز هم ادامه دادم، چون نمیتوانستم نقاشی را فراموش کنم. یک روز هم در متلقو در حال نقاشی روی تابلو برق بودم، فرد دیگری به عنوان مشتری آمد و برای کار روی طرحهای مختلف نقاشی در اتاقهای خانهاش صحبت کرد. پیشنهاد را قبول کردم و حدود دو هفته زمان برد تا این کار را انجام دهم. روز اول برای خرید رنگ و وسایل، از او بیعانه دریافت کردم و بعد از آن دیگر هیچ مبلغ دیگری پرداخت نکرد. روز آخر، وقتی صحبت از پول و دستمزد شد، بحث دیگری را پیش کشید. وقتی پیشنهاد او را رد کردم، مبلغی که توافق کرده بودیم را نداد و بعد هم مانند فرد قبلی، من را بلاک کرد. مبلغ توافق شده، برای آن زمان مبلغ زیادی بود؛ حجم کار زیاد بود و برای این کار، هر روز به مدت دو هفته به چالوس رفتم. متاسفانه کار انجام میشد و در زمان پرداخت پول، چنین رفتاری پیش گرفته میشد که پول را پرداخت نکنند.
تا به حال پیش آمده که پس از اتمام، از کار شما راضی نباشند؟
نه، تا به حال کسی از کارم ایراد نگرفته است که بخواهد آن را عوض کند، چون اگر همان ابتدا، طرحی نشان دهند که انجام آن از توان من خارج باشد، آن را قبول نمیکنم و فقط کاری را قبول میکنم که توان انجام آن را دارم.
از روند کاریتان در نقاشیهای دیواری بگویید و اینکه چه مواردی را برای انجام آن، مدنظر قرار میدهید؟
اول برای شروع، طرح میزنم و استرسآورترین بخش کار ما، همین پیاده کردن طرح روی دیوار است. وقتی طرح باید در ابعاد بزرگتری پیاده شود، مهم است که تناسب آن درست از کار در بیاید. طرح را که پیاده کردم بعد در صورت نیاز، رنگها را میسازم و رنگآمیزی را شروع میکنم. ممکن است، بعضی از دیوارها نیاز به زیرسازی یا سمباده کشیدن داشته باشد. اگر سطح دیوار، تیره باشد باید ابتدا رنگ تیره روی آن بزنید که کاملا آن را پوشش دهد تا بتوانیم روی آن نقاشی کنیم، چون رنگها بهترین حالت خود را روی سطح سفید، نشان میدهند.
اگر سطح تیره باشد، رنگ روی آن درخشندگی لازم را ندارد. من این مسائل را از روز اول نمیدانستم، اما به مرور زمان یاد گرفتم و در بسیاری از مواقع در اینستاگرام، دنبال صفحات تخصصی نقاشی بودم تا بیشتر درباره این موضوعات بخوانم و بدانم. حدود یک تا دو ماه هم در تهران برای خانمی کار کردم، چون به هر حال شکل و سطح کار در تهران متفاوتتر است و یکسری از مسائل و تکنیکها درباره ساختن و نگهداری رنگها را همان زمان یاد گرفتم. در تهران، مدتی هم در مترو و در میدان انقلاب وسیلههایم را بساط کردم و آن زمان هم هیچکس نمیدانست که چنین کاری را انجام میدهم و همه، حتی مادرم فکر میکردند که فقط برای نقاشی دیواری به آنجا رفتهام.
چرا در تهران نماندید؟
در کل، ماجراجویی برای من در زندگی جذاب است، دوست دارم بیشتر به سفر بروم و به همین دلیل از همان زمان، دستفروشی کنار خیابان را هم شروع کردم. زمانی هم که کارم را شروع کردم، دوست داشتم به یک شهر بزرگ بروم به همین دلیل به تهران رفتم، اما متوجه شدم که نمیتوانم در آنجا زندگی کنم. من در شهری کوچک، بزرگ شدهام و ماندن در چنین شهر شلوغی برایم سخت بود. درست است که تهران امکانات بیشتری دارد ولی امنیتی که در شهر خودم دارم را آنجا حس نمیکردم و همین باعث شد که دوباره به شهر خودم برگردم. با چند استاد هم صحبت کردم که گفتند در شهر کوچک، بهتر میتوانی رشد کنی تا در پایتخت.
به هر حال شاید در میان بسیاری از افراد جامعه، نقاشی خیابانی یا دستفروشی، کار پذیرفته شدهای نباشد. واکنش اطرافیان به این کار چطور بود؟
خیلی بد بود، چون شهر کوچک است و دیگران حرفهای زیادی در این باره میزنند. بعد از شروع این کار، از سوی دیگران قضاوت شدم که این قضاوتها هنوز هم ادامه دارد، اما خانوادهام یعنی خواهر و مادرم؛ خیلی به من انرژی دادند، چون پدرم را وقتی ۹ سالم بود از دست دادم. مادرم همیشه پشتوانه من بود و جملات امیدوارانه میگفت. روزی هم که به شهرداری رفتم، با من آمد. وقتی تجربههای بدم را با او در میان میگذاشتم، من را امید میداد و همچنان هم یادآوری میکند که خدا جواب این تلاشهایت را میدهد و فقط از خدا کمک بخواه. شغل پدرم آزاد بود و مادرم خیاط است. خواهرم با اینکه خانهدار است، خیلی استعداد این کارها را دارد و همیشه وقتی در خانه در حال نقاشی هستم و سرم شلوغ است به من کمک میکند.
پس به نوعی شاید، علاقه شما به نقاشی از مشغولیات پدر و مادر ریشه گرفته باشد.
بله. پدرم، عاشق کارهای فنی بود. او مدام در حال تعمیر کردن وسایل بود و دقیقا شاید به همین دلیل روحیه من هم اینطور است. فامیلها ولی خیلی به من انرژی منفی دادند و کار من را خیلی بیارزش میدانستند. میگفتند اصلا این کارها برای دختر نیست ولی من فقط این حرفها را میشنیدم و هیچ تاثیری روی من نداشت. ماه پیش، خودم برای اولینبار قرارداد پروژه نسبتا بزرگی را با شهرداری بستم. روزی که آن قرارداد را امضا کردم، همه گریههایم جبران شد و حس خوبی داشتم، چون تا آن زمان خودم، متراژ بزرگ کار نکرده بودم. اوایل کار رقم پیشنهادهایم، خیلی بالا نبود ولی حالا نسبت به آن زمان، مبالغ بالاتری را پیشنهاد میگیرم. درست است که به این پول خیلی نیاز دارم ولی آدم پولکی نیستم و سر دستمزد خیلی با دیگران راه میآیم. جالب اینکه من اصلا دنبال آن پروژه آخر که دربارهاش با شما صحبت کردم، نرفتم. سر بساط دستفروشی در خیابان نشسته بودم که یک نفر آمد و به من پیشنهاد کار را مطرح کرد.
عموما در نگاه مردم اینطور به نظر میرسد که دستفروشی مخصوصا برای یک زن، گزینه آخر است و اگرچه این سالها شاهد افزایش دستفروشان در شهرها بودهایم، اما اغلب، فرد دستفروش دوست ندارد به عنوان دستفروش شناخته شود. در واقع از گزینههای آخر موقعیت کاری در نظر گرفته میشود، اما چه شد که شما در ابتدای مسیر زندگی به آن فکر کردید؟
من روی چوب و سفال و جاعودی نقاشی میکنم و آنها را کنار خیابان میفروشم. این موضوع هم یکدفعه به ذهنم رسید و هیچ کس هم، خبر نداشت که قرار است چه کاری انجام دهم. یک روز، خیلی عادی به بیرون رفتم و بعد بساط کردم، خیلی هم استرس داشتم که آیا اصلا کسی به وسایلم نگاه میکند؟ اما از مردم انرژی خوبی گرفتم و هنوز هم جملههایی میگویند که حس خوبی نسبت به خودم پیدا میکنم.
مثلا چه جملاتی؟
اینکه چنین کاری شجاعت میخواهد. میگویند؛ کارت خیلی با ارزش است و خیلی من را حمایت میکنند، ولی در فامیل هنوز هم هیچکس موافق این کار من نیست و هر قدر هم که به جای خیلی خوبی برسم باز هم بخشی که در خیابان کار میکنم را میبینند. من از جنگل چوب بر میداشتم، میبردم و خشک میکردم. روی چوبهایی که درنهایت سالم خشک شده بودند، نقاشی میکشیدم و بعد با دلری که از داییام قرض کرده بودم آنها را سوراخ میکردم و جا کلیدی میساختم. کلا هم کار با دلر و پیچ و مهره کردن را دوست دارم. از حدود سه تا چهار سال پیش این کار را انجام میدهم، اما سال آخر هر روز رفتم و حتی روزهایی که خیلی سرد بود و واقعا نمیتوانستم بروم، اما به زور خودم را تا آنجا کشاندم، چون فکر میکردم هر روز باید در همان جای مشخص باشم و اگر مردم خواستند از من خرید کنند، بدانند که همیشه آنجا هستم و واقعا این استمرار خیلی به من کمک کرد. دقیقا قرارداد آخرم هم همانجا برایم پیش آمد و یک نفر آمد و گفت که برای نقاشی دیواری، دنبال کسی میگردد در صورتی که اگر آن روز آنجا نبودم، آن کار برایم پیش نمیآمد.
در دوران دستفروشی، تجربه بدی هم داشتید؟
هیچوقت؛ البته جز روزهایی که مامور شهرداری میآمد و میگفت؛ باید بساطم را جمع کنم. البته آن هم در روزهای اول اتفاق میافتاد و الان بعد از سه سال دیگر همه من را میشناسند و هوایم را دارند. من دوستان زیادی در این کار پیدا کردهام که حتی ایرانی هم نیستند، چون صفحهام را روی پاکتی که به آنها میدهم، نوشتهام. آنها هم وقتی برمیگردند، عکس کارها را برایم میفرستند. دوستی پیدا کردم که اهل عمان است و همچنین دوست دیگری در هند دارم. من هندوستان را خیلی دوست دارم و همیشه وقتی با دوست هندیام حرف میزنم از او میخواهم، درباره فرهنگ هندی برایم صحبت کند. او هم از آنجا، برایم فیلم میگیرد و میفرستد. به هندوستان هم دعوتم کرده ولی الان، شرایط سفر به آنجا را ندارم. کلا هم دوست ندارم برای زندگی به خارج از ایران بروم و فقط میخواهم به کشورهای دیگر سفر کنم و دوباره به ایران برگردم.
کار در تهران بهتر بود یا در متلقو؟
کلا کار کردن در اینجا را بیشتر دوست دارم، حتی اگر کمتر باشد، چون شهر کوچک است و آدمها را میشناسم. وقتی آشناها را میبینم حال بهتری دارم، اما در تهران کسی را نمیشناختم و این حس جالبی نبود. در تهران، آدمها بیشتر به دنبال کار و دغدغههای خود هستند، اما اغلب برای تفریح و گردش در متلقو هستند و ارتباط برقرار کردن، بیشتر اتفاق میافتد. اینجا اغلب برای دوستان و آشنایانشان سوغاتی میبرند و اگر در همان زمان، ویژگی فردی که برایش سوغاتی میبرند را بگویند، همانجا روی کار نقاشی میکشم؛ مثلا موی صاف یا فرفری، لوکیشین و تاریخ هم میزنم.
دستفروشی یا نقاشی دیواری در خیابان یا خانه چه آسیبهایی برای فرد به همراه دارد؟
هر دو کار سختی است، چون زمان زیادی باید سر پا بایستند. دیوارها بلند است و باید از نردبان بالا بروید که اغلب مردها این کار را انجام میدهند. ما صبح تا غروب در خیابان هستیم و استراحتمان، فقط نشستن در موقع ناهار است. زمان طولانی باید زیر آفتاب باشید. من اغلب دستانم خیلی خشک و سیاه میشود و مدام به من میگویند؛ دستانت مثل دستان کارگرها شده است. در زمان انجام پروژه آخر، هوا واقعا سرد بود و دستهایمان دیگر حس کار کردن نداشت. لباس هم تا حدی میشود، پوشید یا مثلا نمیشود دستکش دست کرد، چون نقاشی با دستکش راحت نیست. بالای داربست و نردبان خطر و نگرانی هست که آدم سقوط کند، اما تا به حال اتفاق بدی برایم نیفتاده است. در دستفروشی شما باید مدت طولانی در گرما و سرما یکجا بنشینید و کار کنید که این موضوع بیشتر از همه اذیت میکند. من مدتی برای استادی شاگردی کردم؛ حدود یک ماه ساعت
۶ صبح تا ۷ غروب سر کار میرفتیم و پا به پای آنها کار میکردم. او به من میگفت؛ تو واقعا مانند یک مرد با ما کار میکنی. برایش خیلی عجیب بود که پا به پای او و شاگرد دیگرش که پسر بود، کار میکنم و خسته نمیشوم.
چه چیزی شما را خستگیناپذیر میکند؟
امید و ذوقی که دارم و نمیدانم از کجا میآید ولی باعث شده چنین باشم. بساط کردن، کاری تکراری است. وقتی مدتی به یک جای مشخص بروید و بساط کنید، این کار تبدیل به روتین زندگی میشود ولی من هر روز حتی اگر خیلی سرد باشد با ذوق و امید به آنجا میروم. زمانی که یکی از ویدیوهایم در فضای مجازی وایرال شد، شرایط روحی خوبی نداشتم. با همان حال هر روز سر کار میرفتم و یک روز، مثل همیشه یک ویدیوی عادی پست کردم. فکرش را نمیکردم که آن همه بازدید داشته باشد وقتی در آن شرایط بد روحی چنین اتفاقی افتاد، حس خوبی پیدا کردم و چند روز بعد هم از طریق یکی از دوستانم فهمیدم که آن ویدیو در یکی از شبکههای برونمرزی نشان داده شده و من اصلا خبر نداشتم که ویدیو چطور به آنجا رفته است. این اتفاقات نشان داد که مسیرم را درست میروم، منتها باید کمی صبر کنم. شاید این اتفاقات کوچک باشد ولی برای من واقعا کوچک نیست. من از کف خیابان شروع کردم ولی مطمئن هستم که برای همیشه قرار نیست که اینجا بمانم.
همیشه میگویند؛ وقتی آدم شروع کند، راهها جلویش باز میشود و واقعا همینطور است. من دستفروشی را هم شروع کردم و بعد در همان مسیر به من پیشنهاد کاری برای نقاشی دیواری شد. واقعا هر پلهای که رفتم، خدا پله بعدی را جلوی راهم قرار داد. البته آن ویدیوی پر بازدید، واکنشهای منفی هم داشت و برخی از طرح آن انتقاد کرده بودند درحالی که طرح را شهرداری داده بود در عین حال واکنشهای مثبت زیاد بود و هنوز هم وقتی حوصلهام سر میرود، کامنتها را میخوانم و انرژی میگیرم.
از طریق اینستاگرام هم پیشنهادی داشتهاید؟
بله. ونی که به تازگی رنگ کردم از طریق اینستاگرام، پیشنهاد شد. ون را برای کار فستفود آماده میکردند و من تا به حال تجربه نقاشی ون را نداشتم. اتفاقا رویای من، داشتن ون است. وقتی این پروژه به من پیشنهاد داده شد با خودم گفتم؛ انگار یک قدم به آنها نزدیکتر شدهام و دارم ون را از نزدیک میبینم و روی آن نقاشی میکنم. یکی از هدفهایم این است که با ون به شهرهای مختلف بروم و تولیداتم را هم شهر به شهر بفروشم که همزمان خرج سفرهایم را هم در بیاورم. شیراز، اصفهان و جنوب را از نزدیک دیدهام و این شهرها را خیلی دوست دارم. تاریخ ایران را هم دوست دارم. در شیراز، عاشق تختجمشید شدم و درباره اسطورههای ایرانی هم مطالعاتی دارم و دوست دارم دربارهشان نقاشی کنم. چند روز پیش هم، اتود ذهنی آناهیتا، ایزدبانوی هدایتگر و نگهبان تمام آبهای جهان را زدم. میخواهم اسطورهها را روی دیوارکوبها نقاشی کنم و سر بساط درباره آنها به مردم توضیح بدهم تا آنها را بیشتر بشناسند.
بیشتر دوست دارید چه چیزهایی را نقاشی کنید؟
سبکهایی که برای فروش کار میکنم که بحث جدایی دارد، اما نقاشیهایی که دوست دارم و برای خودم میکشم، اغلب طبیعت است. دوست دارم تفکر و چیزی که در ذهنم هست را بکشم و طرحم، نشاندهنده چیزی باشد که بخشی از داستان زندگی و تجربه خودم است. برخی از نقاشیهایم درباره پدرم بود که البته زیاد واضح نبود؛ مثلا یکی از نقاشیهایم که روی بوم است، لیوانی شکسته شده و آبی ریخته شده را نشان میدهد و منظور از آن چیزی است که رفته است و دیگر بر نمیگردد. یک فیگور هم آنجا نشسته که سرش به سمت بالا است و این یعنی پر از فکر و خیال است. من هیچوقت، درگیریهایی که در ذهنم هست را به خانوادهام نشان نمیدهم و در آن نقاشی، این را نشان میدادم که ذهنم پر از خیال است و هیچ کس فکر نمیکند که به یاد این چیزها باشم؛ و کدام سبک نقاشی و کدام نقاش را بیشتر میپسندید؟
قبل از دانشگاه رئال کار میکردم، اما الان، بیشتر دوست دارم حسی نقاشی بکشم و برای کشیدن طبیعت آنطور که حس میکنم رنگ را روی بوم بگذارم و تلاش نکنم که خیلی شبیه آن باشد. اینطوری حس بهتری دارم و استرس ندارم که بخواهم آن را شبیه کنم. بیشترین نقاشی که دربارهاش خواندم، ونسان ونگوگ است. نقاشی شب پرستاره او را هم بیشتر در نقاشیها و سربساطها استفاده میکنم و خیلی هم همه آن را دوست دارند. داستان زندگیاش، برایم جالب است و نقاشیهایش حس خوبی دارد.
در ادامه هدف شما چیست؟
من حتی اگر به جای دیگری برسم، همچنان میخواهم که بخشی از زمانم را به دستفروشی در خیابان اختصاص دهم، چون بیشتر از فروش وسیلههایم، دوست دارم با آدمهای جدید روبهرو شوم و با آنها ارتباط برقرار کنم. در این کار حتی با کودکان کار هم دوست شدهام و گاهی کنارم مینشینند و نقاشی میکنند. از دو سال پیش هم در شهرمان به بچههای کوچک نقاشی آموزش میدهم، اول در خانه و در اتاقم بود، بعد از مدتی کتابخانه و سرای محلهمان نیز از من خواستند تا در آنجا برای بچهها، کلاس آموزش نقاشی برگزار کنم.
کار کردن با بچهها چه ویژگی دارد؟
من به آنها زور نمیگویم که مثلا چطور نقاشی بکشند یا کار خاصی را انجام دهند؛ معمولا به آنها میگویم که چه کاری انجام دهند که نقاشیشان بهتر شود. بچهها، حس قشنگی دارند و نقاشیهای بامزهای میکشند. یکی از آنها در شب یلدا، برایم نقاشی آورده بود و در آن آدمی با سری بزرگ کشیده بود. گفت؛ این تویی که موهایت فرفری است و من سرت را بزرگ کشیدهام. روی میز یک میوه آبی کشیده بود. تعجب کردم و پرسیدم این میوه آبی چیست؟ و او گفت که بلوبری است. در پروسه آموزش به کودکان، چیزهای زیادی یاد میگیرم و این کار تاثیر مثبتی در روحیهام دارد و به من انگیزه میدهد. از همان ابتدا خیلی دوستانه با آنها برخورد میکنم.
نقاشی هر کسی را به بقیه نشان میدهم تا نظرشان را بگویند. هر بار هم سر کلاس میروم از چیزهای مختلفی نقاشی کشیدهاند و هر روز به من کادو میدهند. بعضی وقتها، بعضی از کودکان در نقاشیهایشان از رنگهای تیره استفاده میکردند ولی من به آنها میگفتم؛ در نقاشی هرقدر رنگهای شاد، استفاده کنید، بهتر است. اوایل رنگهای تیره را از جلوی آنها بر میداشتم ولی حالا خودشان متوجه این موضوع شدهاند و کمتر از رنگهای تیره استفاده میکنند.
برخی از نقاشیهایم درباره پدرم بود که البته زیاد واضح نبود؛ مثلا لیوانی شکسته شده و آبی ریخته شده بود و منظور از آن چیزی بود که رفته است و دیگر بر نمیگردد هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بودم که روزی در خیابان، دیوارها را نقاشی کنم؛ ترسناک هم بود، چون تا پیش از آن تجربهای نداشتم، اما بر ترسم غلبه کردم و گفتم شروع کنم تا ببینم چه میشود میگفتند اصلا این کارها برای دختر نیست ولی من فقط این حرفها را میشنیدم و هیچ تاثیری روی من نداشت. چند ماه پیش خودم برای اولینبار قرارداد پروژه نسبتا بزرگی را با شهرداری بستم. روزی که آن قرارداد را امضا کردم، همه گریههایم جبران شد