«زیبا صدایم کن»؛ دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟

زیبا صدایم کن آخرین اثر رسول صدرعاملی شخصیت پدری را روایت میکند که سالها پیش سلسله خطاهایی از او سر زده و اکنون هر یک از آنها بزرگ شده و ریشه دوانده است. همسر او خانواده را ترک نموده و پدر از رنج این جدایی تمرکز حسی و روانی خود را از دست داده و به همین خاطر راهی تیمارستان شده است.
محسن بدرقه طی یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشت: اشتباه با انسان پا به هستی گذاشته است. در زندگی هر فرد میتواند کنشهای اشتباه کوچک یا بزرگی سر بزند. مادامیکه فرد قصد جبران اشتباه خود را نداشته و بتواند فرافکنی کند، میتواند با نگاه کردن به سویی دیگر به هر افتان و خیزانی زندگی خود را ادامه بدهد. اشتباه زمانی بزرگ میشود - حتی اگر کوچک باشد - که فرد قصد جبران آن را میکند. در مسیر این جبران، فرد با سختی واقعیت تحملناپذیری روبهرو شده و باید حقیقت مبتنی بر واقعیت را تاب بیاورد.
زیبا صدایم کن آخرین اثر رسول صدرعاملی شخصیت پدری را روایت میکند که سالها پیش سلسله خطاهایی از او سر زده و اکنون هر یک از آنها بزرگ شده و ریشه دوانده است. همسر او خانواده را ترک نموده و پدر از رنج این جدایی تمرکز حسی و روانی خود را از دست داده و به همین خاطر راهی تیمارستان شده است.
دختر بعد از این رویدادها تنها شده و بار زندگی را تنهایی به دوش کشیده. اکنون پدر تلاش میکند در شب تولد دختر از تیمارستان فرار کرده تا برای دخترش تولد بگیرد. این داستانی است که این روزها در سالنهای سینمای ایران به نمایش درآمده و مخاطبان سینما میتوانند آن را ببینند. روایت رسول صدرعاملی از این رویداد همدلیبرانگیز، انسانی و مالامال از رنج است. این فیلم از روی داستانی به همین نام ساخته شده است.
تلاش من در این یادداشت روی خود فیلم است و قصد ندارم با مقایسه دو مدیوم و دو اثر به داوری بنشینم. زیبا صدایم کن اثری قابل دیدن، گرم و صمیمی است.
فارغ از نقاط ضعفی که در اجرا وجود دارد و میتوان پیرامون آن صحبت کرد، زیبا صدایم کن اثری قابل اعتناست نه به خاطر اینکه مبتنی بر داوری این روزهای سینمای ایران میتواند حجم گستردهای از مخاطب را به سالنهای سینما کشیده یا توانسته جایزه بهترین فیلم جشنواره فیلم فجر را کسب کند؛ بلکه به خاطر ترسیم شمایل پدری که در وجود خود تضادهای افسارگسیخته انسانی را ادراک میکند و باتوجه به شرایط زیستی یارای مقابله با این تضادهای چندوجهی را ندارد.
فردی که سالها پیش در زندگی به خاطرعدم توانایی اقتصادی حس ناکافی بودن و نبودن در اعماق وجودش سرایت کرده و مبتنی بر این زخمههای نبودن واکنش فیزیکی به موقعیت نشان داده است.
به تعبیر پدر، همسر او بیقرار زیستن بوده و یکجا ماندن قرار زندگی را از او میربوده است. شرایط اقتصادی و معیشتی این امکان رهایی را از او، همسر و فرزند سلب کرده و این یکجایی شدن، روح هر سه را به مسلخ تقدیر برده است.
این حس در وجود مادر که زندگی در جاهای دیگری است و حسی که پدر از ناتوانایی در امکان این رفتنها تجربه میکند، کشمکش میان آنها را فزاینده کرده و عاقبت به تخلیه عاطفی و فروپاشی عصبی در مقابل یکدیگر میشوند. به سادگی نمیتوان این کنش که ریشههای عمیق ادراکی و روانی دارند را داوری کرد؛ ولی جامعه و قانون صرفا کنش سر زده از فرد را مشاهده میکند و مبتنی بر همین مشاهده دست به داوری میزند.
حالا فرد در نقش پدر دچار تجربههای حسی متنوعی در وجود خود شده که هر یک فرد بیچاره را به سمتی خلاف حس دیگر سوق میدهد. در لحظه تمایل و عشقی که به همسر داده؛ مانند نیروی گرانش زمین مرد را به سمت زن میکشد ولی مرد به خاطر اینکه احساس میکند از طرف همسر درک نشده و مسبب این وضعیت زیادهخواهیهای همسر است؛ تنفر لحظهای شدید در لحظه برای او ایجاد میشود.
این کشمکشها و این تصادم گرانشهای متنوع فرد را مانند آتشفشانی میکند که تلاش میکند تمام مسالهها را از وجود خود بیرون ریخته تا کمی آسودگی را تجربه کند. بیخبر از اینکه این فوران تمام هستی زندگی، خانواده و اطرافیان را از تعادل سابق خارج میکند. فرد درماندهای که برای رهایی از این سو و آن سو کشیده شده دست به تخلیه میزند؛ حالا در مقابل کنشی قرار میگیرد که هیچ وقت فکر نمیکرد، روزی از او سر بزند.
تضاد درونی این فرد قابل وصف نیست. این کنش که به خاطر مسالههای لاینحل وجودش به بیرون از او تراویده حالا چون جسم سختی که ریشه در واقعیت پیرامون دارد؛ در مقابل او قد علم میکند. فرد در استیصال کامل است. از طرفی نیاز به تسلی دادن خود دارد، از طرفی باید محیط پیرامون را به تعادل سابق بازگرداند و از طرفی حس گناه دست از سر او بر نمیدارد. این اضطراب مبتنی بر حس گناه زخمههای تحملناپذیری به اندرون وجودش میزند و این زخمهها نغمههایی ایجاد میکند که فرد را در وجود خودش دفن میکند.
تعادل سابق ازدست رفته و حالا باید برای به دست آوردن تعادل سابق پناهنده دختری شود تا او را در آغوش بگیرد؛ مساله اینجاست که دختر هم به خاطر فوران آتشفشان وجودی تجربهای شبیه به تجربه پدر از سر گذرانده و یارای تحمل این فرد را در مقابلش ندارد.
پدر در تمنای بخشش از سوی دختر است تا بتواند به لطف این بخشش، از خیر خویشتن گذشته و خود را ببخشد. نماهای تکرار شوندهای که رسول صدرعاملی طراحی و پرداخت کرده میتواند ریشه در طلب بخشش پدر از فرزند باشد؛ استعارهای از کودک معصوم طرد شدهای که در جایی اشتباه نابخشودنی از او صادر شده و اگر مادر این کودک پریشان را نبخشد و در آغوش نگیرد؛ ادامه زندگی غیرممکن خواهد بود.
سلانهسلانه راه رفتن پدر در پی فرزند با کفشهایی که به پاهایش بزرگ است؛ مرثیهای است که رسول صدرعاملی از وضعیت این پدر ترسیم کرده و حس بینامی را در تجربه مخاطب مینشاند.
دختر هم در همین وضعیت متضاد بهسر میبرد. پرنده وجودش به سمت پدر پرواز میکند، ولی تلاش میکند این پرده را در قفس تنفر نگه دارد. هرقدر با خود کلنجار میرود، نمیتواند روزگار از سر گذرانده را فراموش کرده و پای این مهمان ناخوانده بنشیند. سکانس باشگاه تنیس استعارهای از وضعیت رابطه این پدر و دختر است. دختر تمایل دارد نیرویی فراتر از نیروی او حقش را از صاحب باشگاه بستاند و پدر تمایل دارد کاری برای فرزند انجام بدهد تا نقطه عزیمت این بخشش و سپس اقتدار پدرانه باشد. در نما پدر در پشت بوتهها تلاش میکند سرش را گرم کرده، ولی به گفتوگوی دختر و صاحبکارش گوش میدهد. دختر هم در مقابل قاب با صاحبکارش بگومگو میکند.
پیشنهاد بیشرمانه صاحبکار مبتنی بر رابطه از طرف دختر رد شده و همین سنگ بنای بیاحترامی به دختر شده است.
پدر به ماجرا نزدیکتر میشود. از حاشیه به متن منتقل شده و با طرح بیماری خود و زدن زیر میز حق دخترش را میگیرد.
حالا کات میخورد به شانه به شانه راه رفتن آنها در خیابان. این مسیر کشف شهود پدر دختری در توالی رویدادها یک چرخش داستانی طراحی میکند. ابتدا پدر به خاطر درخواست رحمت از فرزند در پی او میدوید؛ در ادامه دختر در جستوجوی پدر از پی او میدود. این جستوجو در مسیر داستان به نقطهای گره میخورد. پدر که توانسته هرقدر کم و کوتاه نقشی در زندگی دختر ایفا کند حالا تلاش میکند با آن من کوفته شده و از بین رفته، مواجه شود.
در حقیقت زیبا صدایم کن در یکی از لایههای روایت به صورت استعاری نبش قبر شخصیت پدر است.
خسرو تلاش میکند من کوفته شده زیر آن فوران را از وجود خود بیرون کشیده تا با خسرو امروز روبهرو کند. این رویارویی دو من شخصیت در نقطهای اتفاق میافتد. خسرو که در زیر باران با همسرش بگومگو میکند تا از درخواست او سر باز زند. همسر در شمایل قدیمی از او درخواستی دارد و خسرو زیر بار نمیرود. این خسرو با آن یکی خسرو که راننده تاورکرین است و با خورشید سر و سری دارد، حالا این دو خسرو با یکدیگر روبهرو شده و در صحنه اعتراف روی تاورکرین با یکدیگر هم آغوش میشوند. خسرو به دختر اعتراف میکند و پرده از واقعیت گذشته برمیدارد. این اعتراف توانایی تحمل واقعیت امروز را برای دختر و پدر فراهم میکند. چگونه پذیرش واقعیت ازدست رفته میتواند قدرت تحمل واقعیت امروز را در فرد زنده کند؟