آتشنشانی که پیکرهای خانوادهاش را از زیر آوار بیرون آورد

مختار خواهرش مونا را در حالی پیدا کرد که سرش از تنش جدا شده بود؛ تقریبا شبیه وضعیتی که «علی باکویی»، داماد خانوادهشان داشت. «آرمین» اما چند ساختمان آن طرفتر پیدا شد؛ درست مثل «یاسمین». حالا علی و مونا و آرمین خاکسپاری شدهاند اما «یاسمین» هنوز نه؛ مسئولان پزشکی قانونی گفتهاند خانواده باید منتظر پاسخ آزمایش DNA که از تکههای باقیمانده بدن او گرفتهاند، بمانند تا اگر با تست پدر و مادرش تطابقت داشت، او را هم به خاک بسپارند.
مختار باکویی، دایی یاسمین و آرمین باکویی بود. خودش، با دستهای خودش آنها را از زیر آوار بیرون کشید؛ چند ساختمان آن طرفتر از خانه شان. بامداد جمعه 23 خرداد، وقتی مختار با صدای انفجار از خواب بیدار شده بود تا به ایستگاه شماره 71 آتشنشانی در خیابان کرمان تهران برود، شنید که در اولین حملههای اسرائیل به تهران، خیابان نارمک را زدهاند. پ
به گزارش هم میهن؛ خیابان نارمک، او را به یاد خانه خواهرش «مونا» در خیابان حاجیزاده انداخت؛ خانهای که «علی باکویی»، دانشمند هستهای و بوکسور و فرزندانش «آرمین» و «یاسمین» در آن زندگی میکردند.
«یاسمین باکویی»، 23 ساله و دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه شریف بود و برادرش، «آرمین باکویی»، 16 ساله و دانشآموز نخبه رشته تجربی، که قرار بود سال بعد در کنکور تجربی و در آرزوی پزشک شدن، شرکت کند. حالا مختار باکویی، دایی آنها که از 1387 در تهران آتشنشان است، در گفتگو با «هممیهن» از لحظههای جانکاه پیدا کردن تکههای پیکرهای آنها در خانههای اطراف میگوید.
مختار باکویی میگوید که خبر اولیه را از تلویزیون دیده است: «تا اینکه یه دفعه همسرم توی گوشیش دید اسرائیل نارمک رو زده. یه جا نوشته بود که منزلی رو توی خیابون حاجیصادقی زدهن و عکسش هم بود. من نمای ساختمون رو شناختم. سریع لباس پوشیدم، موتور رو روشن کردم و رفتم تو کوچهشون؛ تقریبا فکر کنم پنج دقیقه یا اینا بعد از آتشنشانی من رسیدم. بعد دیدم بچههای آتشنشانی اونجان. یه نگاه کردم بالا دیدم که متاسفانه طبقه چهار و پنج غربی وجود نداره. خواستم ورود پیدا بکنم که از یکی از بچهها یه کلاه بگیرم با یه لباس ورود پیدا کنم.
رفتم داخل ولی تا طبقه سوم بیشتر نتونستم برم بالا. هم حریق بود هم اینکه یه دونه از ستون های بزرگ تو راهرو خم شده بود و نمیذاشت که برم بالاتر. دیگه اومدم بیرون و دیدم که متاسفانه دسترسی خیلی سخته و نمیشه کاری کرد. سریع رفتم ایستگاه، لباسامو پوشیدم. برگشتم تو محل حادثه و از ساختمون بغل ورود پیدا کردیم و تا اون لحظه دو تا از پیکرها رو پیدا کردیم. صحنه سختی بود ولی به هر حال کار ما اینه متاسفانه. خب فکر نمیکردیم که چنین اتفاقی واسه خودمون بخواد بیفته.»
مختار خواهرش مونا را در حالی پیدا کرد که سرش از تنش جدا شده بود؛ تقریبا شبیه وضعیتی که «علی باکویی»، داماد خانوادهشان داشت. «آرمین» اما چند ساختمان آن طرفتر پیدا شد؛ درست مثل «یاسمین». حالا علی و مونا و آرمین خاکسپاری شدهاند اما «یاسمین» هنوز نه؛ مسئولان پزشکی قانونی گفتهاند خانواده باید منتظر پاسخ آزمایش DNA که از تکههای باقیمانده بدن او گرفتهاند، بمانند تا اگر با تست پدر و مادرش تطابقت داشت، او را هم به خاک بسپارند.
مختار میگوید: «تمام قدرتم را گذاشته بودم که دختر خواهرم رو پیدا کنم. دختری که نخبه بود و عشق داییش. رابطهمون با هم خیلی خوب بود. من میدونستم که دخترش کجا می خوابه. همونجا رو گشتم ولی متاسفانه آوار خیلی زیاد بود تا اینکه دو روز طول کشید تا پیداش بکنیم. متاسفانه چیزی که ما حدس و گمان کردیم درست بود؛ اینکه توی انتهای ساختمون روبرویی است؛ در نهایت چند تا تیکه بدن پیدا کردیم که تکههایی از لباس و جوراب همراهش بود. اونارو نشون خواهرم دادم و خواهرم گفت که بله این لباس یاسمینه. بعد اون تکههارو جمع کردیم توی یه کیسه فریزر و فرستادیم پزشکی قانونی که البته هنوزم که هنوزه جوابی ندادن که اگر شد انشاالله خاکسپاریش انجام بشه.»
مونا برای مختار مثل مادرش بود: «هردفعه میرفتم خونهش و وقتی میخواستم بیام بیرون دو تا کیسه به من فقط غذا و اسباببازی واسه بچهها میداد. خیلی هوامو داشت. با آرمین هم رابطهم خیلی خوب بود. عاشق فوتبال بود. اسم همه بازیکنا رو حفظ بود. جدا از فوتبالش علاقه شدید به پزشکی داشت. میگفت من باید حتما دکتر یا جراح بشم و واقعا مصمم بود. تصمیمش رو گرفته بود. منم بهش میگفتم آرمین خیلی خوشحالم که توی این سن تصمیمت رو گرفتی. تو داری از همین الان داری هدفت رو برای خودت مشخص میکنی. این برای من خیلی خوشحال کننده بود. همیشه هم تشویقش میکردم. یاسمین هم که عشق داییش بود دیگه. رابطهمون با هم خیلی خوب بود. باهم زیاد صحبت میکردیم. بهش انرژی مثبت میدادم. راهنماییش میکردم. میگفت میخوام به یه جایی برسم که بتونم کارآفرینی بکنم و دیگرانو زیر بال و پر خودم بگیرم.»
روزهایی که مختار در آن ساختمان دنبال بدن عزیزانش میگشت، روزهای سختی بود: «به من گفته بودن که شما میتونی کلا رو این پروژه باشی تا بتونین کلیه کسایی که شهید شدن رو از محدوده خارج کنین. من چهار روز اونجا بودم بعد از چهار روز چون دیگه سه تاشون پیدا شده بود یه سری کاراشونو انجام میدادم. توی ساختمون گریه میکردم و دنبالشون میگشتم.
همکارام متوجه این داستان بودن و سعی میکردن که سریع خودشون کار رو انجام بدن. سریع اونا رو تحویل آمبولانس دادن که ببره برای پزشکی قانونی. نمیذاشتن که زیاد از لحاظ دیداری به قول معروف فیس تو فیس بشیم. بچههای آتشنشانی واقعا سنگ تموم گذاشتن. ما به هرحال مثل خانوادهایم. ساعتهای زیادی کنار همیم. دوستام که به خاطر من نمیرفتن خونه، پا به پای من موندن. تا اینکه بالاخره از زیر آوار خارجشون کردیم.»
مختار در همه روزهای جنگ، در عملیات بود؛ او و همکارانش حداقل 15 پیکر را از زیر آوارهای ساختمانهای منفجرشده خارج کردند: «کلا سیستم آتش نشانی از نظر من اینه که جونت رو واسه مردم میخوای بدی. تنها فکرت میشه نجات جون هموطنت. وقتی به محل حادثه میری همه چی از ذهنت پاک میشه. هیچ چیزی جز نجات جون اون شخص تو تصوراتت نمیاد.»