احمد پوری: «عاشقانهبودن» يک اتهام بود
«زمان مگر چيست؟ خطي قراردادي كه يك طرفش گذشته است و آنقدر ميرود و ميرود تا به تاريكي برسد. طرف ديگرش هم آينده است كه باز دو سه قدم جلوتر ميرسد به تاريكي. خب همه اينجوري راضي شدهايم و داريم زندگيمان را ميكنيم. بعضي وقتها ميبيني يكي از ما از اين خطها خارج ميشويم. پايمان سر ميخورد به اينور خط كه ميشود گذشته، يا يك قدم آن طرف خط به آينده ميرويم...»
«دو قدم اينور خط» تمام كه شد حس وقتي را داشتم كه توي سينما چراغ را روشن ميكنند و با پخش تيتراژ پايان فيلم انگار كشيده محكمي خوردهيي و مجبوري برگردي به دنياي واقعي و ته دلت غر بزني كاش تمام نميشد... از آن كتابهايي بود كه پشت جلدش پرتت ميكند وسط ماجرا و تازه وقتي به خودت ميآيي حس ميكني بايد احمد پوري را پيدا كني و بپرسي واقعا شد؟!!!ملاقات تصادفي و كمي عجيب ول ميكندت تا گشتي بزني توي كوچه پس كوچههاي تبريز قديم؛ سري به آخماتوا زدن هم اين ميان صفايي دارد وقتي سوار كلمات جادويي احمد پوري هستي و كتاب كه تمام ميشود تازه از خودت ميپرسي يعني واقعا؟!!!احمد پوري، هرقدر هم با ترجمههايش شناخته شده باشد، با نخستين رمانش «دو قدم اينور خط» نشان داد كه هنوز احمد 18 ساله نويسنده، جايي در وجودش مانده تا اندوختههاي سالهاي دور را برايش بنويسد. سفر او به زادگاهش «تبريز» بهانه خوبي بود براي گفتوگويي صميمي از جنس كتاب و ادبيات.
ما در زمان خودمان كتابها را نميخوانديم، آنها را ميخورديم! اما جوانهاي امروز يك دهم وقتشان را براي كارهايي كه ما ميكرديم نميگذارند. طبيعي هم هست. چون آن زمان ما اينترنت و... نداشتيم. من مطمئنم اگر آن زمان ما هم اينترنت داشتيم من كمتر كتاب ميخواندم. الان هم اينطور است. من تبلتم را از خود جدا نميكنم. در اين شرايط دلايلي هست كه كتاب را كمتر بخوانيم البته نميتوانيم در مورد خوب يا بد بودنش نظر دهيم.
به نظر من هنر خود امري سياسي است. هنرمند زماني كه به خلق اثر ميپردازد پيشاپيش تكليف خود را با هستي روشن كرده و بين روشني و تاريكي، روشني را انتخاب كرده است. اين يعني سياسي بودن. يعني جانبداري.
نقبي بزنيم به گذشته شما در تبريز؛ چه چيز اين شهر برايتان پررنگ بود كه باعث شد حتي فصلهايي از كتابتان مختص تبريز باشد؟
اگر اينرا خيلي نوستالژيك حساب نكنيم، فكر ميكنم براي همه شهري كه در آن بزرگ شده و سنين بلوغ و جواني را گذراندهاند، چيز مقدسي است؛ مگر موارد خاص كه خاطرات خوشي از آن شهر نداشته باشند. طبيعتا من هم بهترين اوقات زندگي خود، دبستان و دبيرستان را دراينجا گذراندم. دوران نوجواني من در تبريز گذشت. دوراني كه معصوميتهاي خاص خودمان را داشتيم. يادم است دوستي داشتم كه او هم مثل من كتابخوان بود و با هم كتاب ميخوانديم. وقتي ميخواستيم در مورد كتابي بحث كنيم، پياده قدم ميزديم. يادش بخير، در چنين فصلهايي جيبهايمان را پر از گوجه ميكرديم و به نوبت نمك را دست ميگرفتيم و گوجهخوران از مركز تبريز راه ميافتاديم و مثلا تا ائل گلي ميرفتيم. همه مسير را هم پياده ميرفتيم و برميگشتيم و در تمام طول راه فقط در مورد كتاب حرف ميزديم. خوشبختانه هنوز هم رابطهام با اين دوست پابرجاست.
در آن دوره تبريز نويسندههاي خوب و شناخته شدهيي داشت. آيا با آنها هم آشنايي داشتيد؟
بيشترشان از من بزرگتر بودند و زماني كه آنها در اوج شهرت بودند من هنوز در سنين نوجواني بودم. اما شانس اين را داشتم كه با غلامحسين ساعدي دو بار ديدار كنم. يكبارش در تبريز بود. من آنوقتها كار تئاتر هم ميكردم. يكبار هم نمايشنامه «تشنه انتقام» ساعدي را در تبريز روي صحنه بردم. قبل از اجراي آن كار، چون از ارتباط ساعدي و آقاي مجيد ايرواني، مدير كتابفروشي شمس در تبريز خبر داشتم، از مجيد آقا خواستم كه وقتي ساعدي براي ديدنش آمد مرا خبر كند تا بيايم و اجازه اجراي نمايشنامه را بگيرم.
اين نخستين بارم بود كه ساعدي را ميديدم. هيجان زده بودم و دست هايم ميلرزيد. وقتي گفتم ميخواهم اجازه اجرا بگيرم، نگاهم كرد و گفت: ارث پدرم كه نيست. من اين نمايشنامه را براي اجرا شدن نوشتم؛ چه بهتر كه تو اجرا كني.
چند سالتان بود آن زمان؟
19- 18 ساله بودم و او هم مرا نميشناخت. اما خيلي به من آرامش داد. البته بعد از اينكه خيالم راحت شد، شروع كرد به پرسيدن بعضي سوالها تا محكام بزند. البته اين را بزرگتر كه شدم فهميدم. ميخواست ببيند من در كل ماجراي اصلي نمايش را فهميدهام يا نه! من هم آن وقتها نمايشنامه «هارولد پينتر»را ترجمه كرده بودم كه در مجله «نگين» چاپ شده بود. تا اين را گفتم، ساعدي نفس راحتي كشيد...
دو قدم اينور خط، نخستين تجربه نوشتن شما نيست و قبل از كار ترجمه، داستانهاي كوتاه هم مينوشتيد. خودتان را نويسنده ميدانيد يا مترجم؟
اگر 20 سال پيش اين را ميپرسيديد ميگفتم نويسنده. اما امروز خودم را هم نويسنده و هم مترجم شعر ميدانم. دلم نميآيد بعد از اين كتاب شعرهايي كه به فارسي برگرداندهام، خودم را مترجم شعر ندانم. اما دلم با نويسندگي و داستاننويسي است. چون ادبيات را با داستان كوتاه شروع كردم.
و چه چيز باعث شد كه در سن كم بتوانيد در مجلههاي قدرتمندي مانند فردوسي، نگين و رودكي كارهاي خود را منتشر كنيد؟
من از كودكي داستان مينوشتم. براي تفريح خاطر بگويم، 11 سالم بود كه رماني با عنوان مردان پنجه قورباغهيي تحت تاثير رمانهاي پليسي آن زمان در يك دفتر 40 برگ كوچك نوشتم. هنوز برادرم گاهي به شوخي ميگويد: با گم شدن آن رمان چه ضربه بزرگي به ادبيات ايران خورده!عادت به نوشتن داشتم. حدود 17، 18 ساله بودم كه به فكرم رسيد يك داستان براي مجله فردوسي بفرستم. البته فكر نميكردم چاپ شود. مجله فردوسي اگر درست يادم باشد دوشنبهها منتشر ميشد. يكي از دوشنبههاي بعد از فرستادن داستانم بود كه به دكه
روزنامه فروشي در چهارراه شريعتي (چهارراه شهناز آنوقتها) رفتم. فردوسي را خريدم و ديدم كه داستانم چاپ شده. حس عجيبي بود. حسي كه بعدها كه اينهمه كتابم چاپ شد، هرگز دوباره آن را تجربه نكردم. داستان طنزي بود با عنوان «از آشنايي با شما مشعوفم»!!! مجله را زير بغلم گرفته بودم و حس ميكردم نويسنده بزرگي هستم و همه مرا ميشناسند.
حالا كه واقعا همه شما را ميشناسند، حس و حالتان چطور است؟
آن حس فرق ميكرد. حسي رمانتيك بود. واقعيت نبود و هيچوقت هم دوباره تجربه نشد.
گفتيد دوست داريد آثارتان چاپ شود. شما هم با اين سرشناسي ممكن است كارتان مجوز نشر نگيرد؟
چرا نميشود! يك رمان من (رمان دوم) يكسال تمام در ارشاد ماند و بعدا جواب «نه» گرفت! حتي اصلاحيه هم ندادند. دو جلد از كتابهايم هم در چاپهاي دوم و سوم جمع شدند.
دليلش عاشقانه بودن آنها بود؟
نه. اتفاقا اكثر كارهاي قبليام عاشقانهتر بود!
پس تيغ تيز مميزي به تن آثار شما هم خورده.
متاسفانه بله.
در مورد ترجمهپذيري شعر بپرسم. آيا در ترجمه بلايي سر شعر ميآيد؟ يا در حين انتقال از زباني به زبان ديگر، ماهيتش عوض ميشود؟
هر متني كه ترجمه ميشود بلايي سرش ميآيد. نخستين بلا اين است كه در قالب يك زبان و فرهنگ جديد در ميآيد كه جاهايي با آن منطبق است و جاهايي نيست. جاهايي كه منطبق نيستند در ترجمه ضعيف آسيب ميبينند و در ترجمه قوي اين بخشها به نحوي با زبان مقصد سازگاري پيدا ميكنند. بنابراين ماهيت متن عوض نميشود فقط در قالب و ظرف زبان و فرهنگ ديگري ريخته ميشود. البته مساله شعر كمي پيچيدهتر است و شايد شكافتن آن حوصله ديگري و گفتوگوي ويژهيي نياز داشته باشد.
ميگويند نويسندهها يا شاعران دوزبانه در نوشتن به زبان دوم موفقتر عمل ميكنند. نظر شما در اين مورد چيست؟
نميشود گفت موفقترند اما دقت و ظرافت آنها به ساختار زبان بيشتر است دليل شايد اين باشد كه زبان مادري براي فرد، مثل غذا خوردن و هوا طبيعي است. شما تا زماني كه هوا از شما گرفته نشود، حضور يا عدم آن را حس نميكنيد. در نتيجه بومي يك زبان هرگز به ظرافتهاي ساختاري زبان خودش آگاه نيست مگر اينكه عامدا به دنبال آموزش آن برود. اما افراد دو زبانه هنگام برخورد با زبان دوم، اول به كار ترجمه ميپردازند و در اين مرحله مجبور ميشوند به روابط ساختاري بيشتر دقت كنند و به تفاوتهاي آن با زبان مادري خود توجه كنند. اين است كه دقتشان در باز آفريني آن بيشتر ميشود. اما هنوز هم معتقدم زبان مادري حس و حالي دارد كه ديگران نميتوانند آن را تجربه كنند. خود من با وجودي كه فارسي حرف ميزنم و مينويسم، هرگز مانند يك فارسي زبان كه از كودكي اين زبان را آموخته و با آن زندگي كرده است نميتوانم آن را حس كنم.
نوشته تركي هم داريد؟
نه ندارم و متاسفانه براي تلاش جهت نوشتن به تركي هم ديگر دير شده. اما خيلي دلم ميخواست ميتوانستم تركي بنويسم. درواقع اين يكي از آرزوهاي بر باد رفته من است.
فكر ميكنم نسل شما بيشتر با زبان تركي آشنا بود...
نه اتفاقا نسل شما بيشتر آشناست. در نسل ما زبان تركي در آذربايجان قدغن بود. فقط ميتوانستيم تركي را در خانه صحبت كنيم. در مراكز آكادميك حق صحبت به تركي نداشتيم. يادم است يكي از معلمهايمان را فقط به دليل اينكه تركي صحبت كرده بود، بردند ساواك. ما حتي نميتوانستيم يك سطر تركي چاپ كنيم. تنها چيزي كه به زبان تركي موجود بود، حيدرباباي شهريار بود كه آن هم تا حدي محدود شد. منابع تركي براي ما همان چند كتاب به خط سيريليك بود كه با هزار زحمت از باكو ميآمد. خود من تركي باكو را با خط سيريليك بهتر ميخوانم. فكر ميكنم با حجم كتابهايي كه به زبان تركي چاپ ميشود نسل الان امكانات بيشتري دارد.
نوشتن به زبان فارسي براي يك جوان تركزبان يك موفقيت است؟
قبل از اينكه يك موفقيت باشد يك ضرورت است. آن زمان نوشتن و خواندن تركي براي ما سخت بود اما در محيط زندگي خود تركي حرف ميزديم. من همين الان هم در خانهام تركي صحبت ميكنم.
زبانهاي ديگري هم بلديد؟
زبانهاي تركي، فارسي و انگليسي را در حد رفع احتياج ميدانم.
پس روسي شكسته بسته و...
اينكه دانستن نيست. در اينصورت بايد گفت آلماني و فرانسه هم ميدانم. دانستن اين است كه هرچه ميخواهم بتوانم به آن زبان بگويم و آن زبان را راحت متوجه شوم. اما به خاطر رشته تحصيليام (زبانشناسي) با اين زبانها آشنايي دارم.
شما مترجم اشعار عاشقانه هستيد. چرا عاشقانه؟
نخستين بار ترجمه اشعار عاشقانه را با ناظم حكمت شروع كردم كه در ايران او را به عنوان شاعر سياسي ميشناسند و با ترجمه اشعار انقلابي او بيشتر چهرهيي عبوس از او ارائه داده بودند. اما يكي از جنبههاي بارز او شعرهايش، مثل هر شاعر بزرگ ديگري، عاشقانه بودن است؛ آن روزها با ناشرم (نشر چشمه) تصميم گرفتيم عاشقانههاي ناظم حكمت را منتشر كنيم. آنهم زماني كه در جامعه ما سخن از عشق يك تابو بود. حتي آنروزها، «عاشقانه بودن» يكي از اتهاماتي بود كه به كتاب «هوا را از من بگير، خندهات را نه» زدند.
در حالي كه اصلا قراربود عاشقانه باشد!
بله، حتي روي جلدش هم نوشته بوديم گزيده عاشقانه! در واقع با اين كتابها ميخواستيم آبي زلال به چهره سركه شسته ادبيات كشورمان بزنيم.
نظر خود احمد پوري در مورد عشق چيست؟
عشق؟ عشق موتور محرك زندگي است.
در مورد فضاي ادبي زادگاهتان تبريز چه ميدانيد و اين فضا را چطور ميبينيد؟
متاسفانه با وضع ادبي امروز تبريز و آذربايجان چندان آشنا نيستم. شايد اين به دليل كمكاري و بيرون نرفتن آثار عزيزان كوشنده در تبريز به بيرون از اين شهر باشد. شايد هم من به كلي از آن بيخبرم. البته اخيرا كوششهاي قابل توجهي در زمينه چاپ آثار به زبان تركي ديدهام كه جاي اميدواري است. زماني كه جوان بودم فضاي ادبي تبريز آنقدر خوب بود كه نويسندههاي تهران ميخواستند اينجا كتابهايشان را چاپ كنند. نمونهاش هم جلال آل احمد است كه نخستين كتابش را در تبريز چاپ كرد.
فكر ميكنم اگر اتفاقات خوبي ميافتاد حتما به گوش شما ميرسيد.
دقيقا! و فكر ميكنم اگر به همين منوال پيش برود، آينده خوبي در انتظار ادبيات تبريز نيست. يكي از دوستان قديمي تئاتر به من زنگ زد و گفت كارهاي خوبي در تبريز در زمينه تئاتر اتفاق ميافتد. حتي قرار گذاشتيم كه يكي از اين كارها را ببينيم. پس در تئاتر ظاهرا كارهاي خوبي ميشود كه ما هم خبردار ميشويم. اما در زمينه ادبيات نه.
شما در قسمتي از كتاب «دو قدم اينور خط» نوشتهايد كه هنر در ذات خود سياسي است. آيا به اين موضوع معتقديد؟
بله، به نظر من هنر خود امري سياسي است. هنرمند زماني كه به خلق اثر ميپردازد پيشاپيش تكليف خود را با هستي روشن كرده و بين روشني و تاريكي، روشني را انتخاب كرده است. اين يعني سياسي بودن. يعني جانبداري. اما اينكه هنرمند تابع سياستهاي روزمرهيي كه تاريخ مصرف دارند بشود به اعتبار تجربه تاريخي نميتواند هنر خود را در طول بيشتري از تاريخ پيش ببرد. براي هنرمند وقايع و تجربههاي زيستي مثل دانههاي انگورند. نويسنده نميداند كه اين دانهها چه زماني در ذهن او تبديل به شراب ميشوند. اما اگر تجربيات او دست اول و ژرف باشد شراب حاصل از آن مستي ميآورد بيآنكه اثري از انگور خام در آن باشد. درواقع هنرمند بيآنكه خود چندان آگاه به كار آفرينش هنري باشد به عنوان وجدان و شاخكهاي حسي جامعه كار ميكند. مثال من مصداق بارز اين حرف مولاناست كه چقدر زيبا گفته: «چون چنگم و از زمزمه خود خبرم نيست/ اسرار همي گويم و اسرار ندانم.»
پس اينكه ميگويند وقايع تاريخي را ميتوان در آثار هنرمند ديد چه ميشود؟
ميشود آنها را كه از فيلتر حسي هنرمند گذشته ديد اما هنرمند آنها را نه به عنوان مورخ بلكه از ديد يك هنرمند به نمايش گذاشته است. اين كاري است كه هنرمند به صورت ناخودآگاه ميكند.
در رمان شما به مسائلي اشاره شده كه خيلي واقعي هستند. حتي تيتري كه از روزنامه اطلاعات (10 دي ماه 1325) آوردهايد هم واقعي است و اين سوال ايجاد ميشود كه آيا وقايع رمان واقعا اتفاق افتاد؟ و اينكه اين وقايع چطور پيش هم چيده ميشوند بدون اينكه لطمهيي به روند داستان بخورد؟
براي باورپذير كردن فانتزي رمان بايد اين كار را ميكردم. به قضاوت تاريخي نپرداختهام. تنها واقعيت را نشان دادهام؛ واقعيتي كه چارهيي از نماياندن آن نبود. اين خواننده است كه اول بايد بپذيرد كه در ارائه اين واقعيات، دروغ تحويل او داده نشده (مثل همين مثال شما از روزنامه اطلاعات آن زمان) و بعد خود به قضاوت بنشيند. وقتي در رماني نيمه فانتزي، شخصيت داستان 50 سال عقب ميرود و در تبريز آن زمان 2 ماه ساكن ميشود، آن هم در سال 1326، زماني كه تازه فرقه دموكرات شكست خورده و مردم در بهت و خفقان هستند، مجبوريد براي اينكه صداقت داشته باشيد و از ذهن خود استفاده نكنيد، تصاوير دقيق بدهيد. ممكن است همه براي تشخيص واقعي بودن آن تيتر روزنامه اطلاعات به آرشيو مراجعه نكنند، اما مطمئن باشيد اگر دقت در هنر باشد، آن هنر رسوب ميكند و اين است كه اثر را باورپذير ميكند.
البته و بهويژه براي مخاطب امروز كه با تخيل ارتباط برقرار نميكند، خيلي اثرگذار بود. پيشبيني ميكرديد اين اتفاق بيفتد؟
راستش ميترسيدم هركس اسم مرا روي رمان ببيند، بگويد برو شعرت را ترجمه كن، با رمان چكار داري!!! و البته اين را از بعضي دوستان نزديكم هم شنيدم كه سراغ «دو قدم اينور خط» نرفتند. اما بعد كه آن را خواندند گفتهاند كه چرا زودتر آن را نخوانديم. چند روز پيش يكي از منتقدان خوب كشور ساعت 11 شب با هيجان زنگ زد و گفت «نميدانم چرا اين رمان شش سال پيش در آمده و من آن را امروز يك نفس خواندم و تمامش كردم» اين دوست عزيز بسيار تعريف كرد و نقدي هم بر آن نوشت كه گويا در يكي از مجلات ادبي چاپ شد.
اما انگار اتفاق نوشتن كمي دير افتاد...
بله! به خاطر همين ترديدهايي بود كه داشتم. من كارم را با داستان كوتاه شروع كرده بودم. بعدها به عللي 10 سال بين نوشتنم فاصله افتاد. در اين 10 سال احساس كردم كه توانايي نوشتن را از دست دادهام و براي دست گرمي خواستم از ترجمه شروع كنم. و خوب هم پيش رفتم و كمكم يادم رفت كه ميخواستم داستان بنويسم. زماني كه ديدم به اندازه كافي كتاب ترجمه كردهام، برگشتم به نوشتن.
«دو قدم اينور خط» چند سال طول كشيد؟
ازآغاز نوشتن يك سال طول كشيد. يك سال هم در انتظار مجوز ماند.
مميزي هم خورد؟
نه اصلا.
در كتاب به عشق آخماتوا و آيزيا برلين اشاره كردهايد...
خب، اين هم واقعي است. اما آن نامه آيزيا برلين نه! البته كه آيزيا برلين عاشق آخماتوا شده بود و آخماتوا هم بيشتر. چون شاعر بود!!آخماتوا در مورد برلين شعرهايي گفت اما برلين به خاطر موقعيتش در مورد او صحبت نكرده بود.
و شما ميخواستيد اين را مطرح كنيد؟
ميخواستم به اين واقعه جالب اشاره كنم تا تبديل به رماني شود. اين يك موتور محرك بود. برخلاف كساني كه ميگويند قصد اصليام نشان دادن آخماتوا بوده، بايد بگويم آخماتوا بهانه بود تا حرفهاي زيادي بزنم.
چند لايه بودن، از ويژگيهاي رمان شما است. كدام اتفاق و كدام لايه برايتان مهمتر بود؟
بيشتر خود اين قهرمان كتاب.
يا بگوييم خود شما...
شايد! و برخورد او با دنياها و وقايع مختلف و زندگي خودش. اصولا روانكاوي شخصيتها يكي از لايههايي است كه خيلي دوست دارم و در رمان دومم به وفور به آن پرداختهام.
رماني كه مجوز نگرفت؟
بله مجوز نگرفت و بعد در فضاي مجازي منتشر شد. الان در حال نوشتن رمان سوم هستم.
اسمش؟
هنوز معلوم نيست. تمامي كارهايم را بعد از تمام شدن اسم ميگذارم.
و فكر ميكنيد چه زماني به سرانجام برسد؟
زندگي اگر بگذارد، 5، 6 ماه بعد به سرانجام ميرسد.
در جايي از كتاب گفتهايد بگذار اتفاق بيفتد، بعد در موردش فكر ميكنيم؛ اينجا معلوم است كه نظر شخص نويسنده است. آيا در مورد تمام آثارتان اين طور فكر ميكنيد؟
در مورد زندگيام هم همينطور فكر ميكنم. من هرگز نگراني زيادي در مورد آينده ندارم و اين نگراني را موجه هم نميدانم.
اشاره كرديد كه كتابتان به صورت الكترونيك منتشر شده. خيليها معتقدند قيمت كتابها باعث شده كمتر كتاب بخوانيم. آيا اين الكترونيكي شدن ميتواند خلأ كتاب خواندن را جبران كند؟
گران شدن قيمت كتاب، تنها يكي از دلايل است. ما در زمان خودمان كتابها را نميخوانديم، آنها را ميخورديم! اما جوانهاي امروز يك دهم وقتشان را براي كارهايي كه ما ميكرديم نميگذارند. طبيعي هم هست. چون آن زمان ما اينترنت و... نداشتيم. من مطمئنم اگر آن زمان ما هم اينترنت داشتيم من كمتر كتاب ميخواندم. الان هم اينطور است. من تبلتم را از خود جدا نميكنم. در اين شرايط دلايلي هست كه كتاب را كمتر بخوانيم البته نميتوانيم در مورد خوب يا بد بودنش نظر دهيم. چون خواه ناخواه الكترونيكي شدن اتفاق ميافتد. الان آمار كتابهاي الكترونيكي بسيار زياد است. در ايران هم در اين مقطع زماني در يك گردنه هستيم و بايد از آن به سلامت بگذريم. در خارج از ايران با «كيندل» يا
«اي بوك ريدر» ميتوانيد راحت كتابها را به صورت الكترونيكي بخريد و بخوانيد و مشكل ديد هم نداشته باشيد. اما متاسفانه كيندل فونت فارسي ندارد و مشكلاتي براي خواندن كتابهاي فارسي ايجاد ميكند. اين همان گردنه است. اگر چنان كه ميگويند اين دستگاهها به فونت فارسي مجهز شوند ما به منابع عظيمي دسترسي پيدا خواهيم كرد.
آيا كتابهاي الكترونيكي ميتوانند جايگزيني براي كتاب كاغذي شود؟
حتما. اولا اين كتابها ميتوانند ارزانتر عرضه شوند. شمشير سانسور بالاي سرشان نيست. ديگر براي توليدشان درختها بريده نميشوند و هنگام جابهجايي هم صاحب كتاب را دچار مشكل نميكنند.
شما كتابتان مجوز نگرفت و به صورت رايگان اينترنتي منتشر شد. چون به هرحال نويسنده ميخواهد كه حرفش شنيده شود. اين اتفاق درد دارد. چون شما از اين راه امرار معاش ميكنيد. اگر نوشتهتان را نفروشيد چه كسي بايد از شما حمايت كند. فكر ميكنيد، باز هم چنين اتفاقاتي بيفتد؟
اگر اين صنعت راه بيفتد كه حتما چنين خواهد شد آن وقت مساله مالي آن هم حل ميشود. همين پديده اما اين هشدار را ميدهد كه ديگر، نويسندهها با كسي شوخي ندارند و خيلي راحت ميتوانند كتابهايشان را منتشر كنند.