«اگه هزار بار دیگه هم این اتفاقها بیفته، باز همون قدم اول دنبال مسافر میگردم که امانتیش رو توی اولین فرصت به دستش برسونم.» این تعهدش را مدیون پدرش است؛ «پدرم از بچگی به ما گفته مالِ مردم، مالِ مردمه و باید بهشون پس بدیم.»
قرار بود همهچیز مثل یک روز عادی باشد. مرتضی رَجَنی، راننده ۳۴ساله اسنپ، مسافرش را به مقصد برساند و برود سراغ مسافر بعدی. اینطور نشد اما.
یک اتفاق ساده، ورق را برگرداند و داستان جدیدی رقم زد. بعد از پیاده شدن مسافر در مقصدش که حوالی بلوار اباذر در آریاشهر بود، مرتضی متوجه میشود گوشی آیفون ایکس مسافر روی صندلی عقب جا مانده. میرود گوشی را بردارد که برق انگشتر برلیان چشمانش را میزند و میفهمد فراموشکاری مسافر تنها در گوشی خلاصه نشده. همان لحظه ابر بزرگی بالای سرش شکل میگیرد و فکرها یکی پس از دیگری وارد میشوند؛ در حالیکه مرتضی تلاش میکند میان فکرهای معلق راهی برای رساندن جاماندهها به مسافر پیدا کند، گوشی مسافر زنگ میخورد. آفتاب میشود دلیل آفتاب. پشت خط خواهر مسافر با صدای مضطرب درباره گوشی گمشده خواهرش سوال میپرسد و مرتضی هم همان جمله اول میگوید: «بله گوشی خواهرتون تو ماشین من جا مونده. آدرس بدین بیارم براتون.» چند جملهای ردوبدل میشود که مرتضی یاد انگشتر میافتد و از خواهر مسافر میپرسد: «چیز دیگری جا نمانده؟» و جواب میشنود: «چرا... یک انگشتر برلیان!»
گوشی و انگشتر را به آدرس ارسالی خواهر مسافر میرساند. مسافر خودش برای تحویل جاماندهها دم در میآید. میخواهد شخصا از انسانیت و صداقت راننده تشکر کند. میگوید: «حتما کار خوب شما رو به اسنپ گزارش میدم که بدونن چه رانندهی شریفی دارن.» تعارفهای کشدار مسافر برای اینکه مژدگانی به راننده بدهد راه به جایی نمیبرد. راننده از نظر خودش کاری که درست بوده را انجام داده و نیاز به تشویق ندارد.
مرتضی میگوید که این اولین بار نیست مسافر وسیله باارزشی را در ماشین او جا میگذارد. یک هفته قبل مسافر دیگری گوشیاش را جا گذاشته و این داستان بعد از آن هم چندین بار تکرار شده. مرتضی اما هر بار طبق اصول اخلاقی و چارچوبهای انسانی تعریف شدهاش رفتار کرده. میگوید: «اگه هزار بار دیگه هم این اتفاقها بیفته، باز همون قدم اول دنبال مسافر میگردم که امانتیش رو توی اولین فرصت به دستش برسونم.» این تعهدش را مدیون پدرش است؛ «پدرم از بچگی به ما گفته مالِ مردم، مالِ مردمه و باید بهشون پس بدیم.»
قبل از اینکه پایش به اسنپ باز شود، در چاپخانه کار میکرده. صحافی کفاف خرجش را نمیداده و درد گردن هم مزید علت میشود تا تصمیم بگیرد شغلش را عوض کند. به توصیه دوستانش عضوی از خانواده بزرگ اسنپ میشود و حالا یک سال و چند ماهی است که در ناوگان اسنپ کار میکند. در تمام این روزها و ماهها روی اصلش مانده و حواسش بوده حافظ میراث پدرش باشد. پایش را نه پس گذاشته، نه پیش. میگوید: «بارها فشار زندگی به جایی رسوندم که گفتم خدایا یه راهی برسون. هر پولی برسه دیگه حقمه و حلاله… ولی پول مردم رو که نمیشه خورد. پولی که خودمون در میاریمو میخوریم اینطوری توش موندیم...»
حالا یک ماه و اندی میشود که دستش شکسته و خانهنشین شده. صدایش اما میخندد و امیدوار است. میگوید: «این اواخر یه روزایی چند ساعت کار کردم که آخر ماه صفر نباشم. سخته این روزا زندگی کردن. آدم کم میاره خیلی وقتا. تموم اون گوشیها و انگشتر برلیان و هر چیز دیگهای که تو ماشینم جا مونده و بعد از این هم بمونه، پول مردمه ولی. فکرش هم نمیتونم بکنم پولی که مال دیگرانه خرج کنم.»