مواد رفاقت نمیشناسد
خاطرات مردی که اعتیاد پیرش کرده است

سی و چند سال از تاریخ تولدش میگذرد، اما وقتی نگاهش میکنی چهره مردی ۵۰ ساله را میبینی که آفتاب سوختگی و درد در چینهای عمیق صورتش فریاد میکشد. از روزهای مصرفش که حرف میزند، بغض میکند و با حسرت آه میکشد

سی و چند سال از تاریخ تولدش میگذرد، اما وقتی نگاهش میکنی چهره مردی ۵۰ ساله را میبینی که آفتاب سوختگی و درد در چینهای عمیق صورتش فریاد میکشد که «این مرد روزها و شبهای سختی را به خود دیده است، کسی آزارش ندهد.»
اسمش احمد است، حالا بیش از ۲ سال است که عدد روزهای پاکیاش را افزایش میدهد، برای خودش کار و باری بهم زده و زندگیاش رنگ و لعاب دیگری دارد.
آره با خنده، این جمله را گفت و بغضاش را قورت داد و ادامه داد: «محمد هرجا بود میشد خیلی راحت به همه سختیها خندید، ولی حالا خیلی وقته یه دل سیر نخندیدم، چون رفیقم نیست.»
احمد در یکی از پاتوقهای جنوب تهران کارتن خوابی میکرد، دو سال پیش وقتی تصمیم گرفت برای همیشه مواد را کنار بگذارد اول سراغ محمد رفت تا او را راضی کند که همراهش شود. روزهای زیادی به قول خودش زیر گوش محمد خواند تا با هم راهی ترک بشوند. اما محمد حرف تو گوشش نمیرفت که نمیرفت.
یک روز بهاری وقتی از روی چمنهای پارک و زیر آسمان این شهر چشم هایمان را باز کردیم احمد همان طور که به آخرین نخ سیگارش پک میزد، گفت: «گفتی بریم کجا ترک کنیم.» انگار برق بهم وصل کرده بودن و درد خماری رو یادم رفت سریع بلند شدم نشستم و گفتم: «قبول کردی بیای بریم ترک، به خدا محمد حالمون خوب میشه برمی گردیم محل، پیش عزیزت، باز برامون از اون آش خوشمزهها درست میکنه و میشینیم رو بالکن رو به حوض آبی خونتون با هم آش میخوریم و کیف میکنیم.»
گفت: «حالا باید چی کار کنیم، کجا باید بریم. نکنه از اینا باشن که کتک میزنن و بیگاری میکشن.» با همان هیجان ثانیه اولم گفتم: «نه بابا اصلاً، کتک که نمیزنن هیچ، ماساژ هم میدن، یادته سهشنبه اومده بودن غذا دادن، محسن، هم پاتوقیمون هم باهاشون بود، محسن میگفت: مثل هتل ۵ ستاره است، راستی محمد امروز چند شنبه است آخه بچههای طلوع فقط شبهای سهشنبه مییان.»
یک لحظه زمان برایمان سخت گذشت و تو دلم هزار و یکی نذر کردم که امروز سهشنبه باشد وگرنه یهو دیدی محمد پشیمان شد. سریع به سمت دکه جلوی پارک دویدم و به روزنامههای روی دکه نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و به سمت محمد برگشتم و گفتم: «به خدا که این یه نشونه است، باورت میشه امروز سهشنبه است، یعنی اگه صبر کنیم شب بچههای طلوع با همون ظرفهای غذای خوشمزشون مییان و ما رو با خودشون میبرن. محمد همین جا نذر میکنم اگر رفتیم و پذیرش شدیم برم بهشون تو کار آشپزی کمک کنم.»
محمد بیخیال به حرفهای من گفت: «باشه همین جا بشینیم مییان دنبالمون، یا باید بریم جای دیگه. احمد قیافه هامون خیلی کثیفه به نظرت اینجوری قبولمون میکنن.» داشتم روزنامهها و کارتنهایی که به جای تخت و تشک رویشان خوابیده بودیم رو جمع میکردم و بهش با خنده گفتم: «ناسلامتی اسم ما کارتن خوابهها، یعنی همش بیرون خوابیدیم روی کارتن و این زمین خدا، تازه محسن گفت که طلوع فقط کارتن خوابها را پذیرش میکنن. فکرش رو بکن محمد شب زیر یه سقف میخوابیم و باهم به این روزها میخندیم.»
محمد زد رو شونهام و گفت: «احمد دلم برای بوی خونه و عزیز تنگ شده، کاش این مواد لعنتی دست از سرمون برداره.» این رو که گفت: بند دلم پاره شد، ترسیدم، اما به روی خودم نیاوردم با یه خنده تمام ناراحتیام را قایم کردم. احمد چند ثانیه نگذشته بود، گفت: «چیه ترسیدی نیام، نترس رفیق مییام کنارت هستم تا آخرش.»
دست محمد رو محکمتر گرفتم به سمت وانت آبی بچههای طلوع رفتم و یه گوشهاش که غذا نبود نشستیم. از شدت خوشحالی نمیتونستم ساکت باشم و مدام با محمد حرف میزدم. محمد رفیق دبستانم بود، همه روزهای مدرسه را با هم مرور کردیم، از آقای ناظم که چقدر اذیتش کردیم تا میوه فروش محل که کل تابستان التماسش میکردیم که اجازه بده هر دو باهم شاگرد مغازهاش بشیم.
همه خاطرات زندگی من ومحمد با هم رقم خورده بود، از اولین نخ سیگار تا تمام کارهایی که برای درآوردن یک لقمه نون حلال کرده بودیم. محمد یهو خندید و گفت: «یادته چقدر کار کردیم تا بتونیم برای عزیز اون روسری سفید که گلهای قرمز داشت رو برای روز مادر بخریم آخرش هم جلو در خونه افتاد تو جوی آب و کلی خندیدم و روسری خیس رو دادیم عزیز و اون هم گرفت و گفت: «آب روشناییه مادر چه بهتر.»
خوب یادمه که اون روزها چقدر زیر گوشش خوندم که بیا بریم ترک تا قبول کرد، یعنی به اجبار من اومده بود و برای همین حتی یک روز هم نموند. باز آنقدر رفیق بود که یک روز درد خماری رو به خاطر من تحمل کرد و اون سهشنبه از صبح که چشم باز کردیم تا شب فقط چند نخ سیگار کشید تا دل من خوش باشه که میخواد بیاد.
بعدها که پاکیام بالا رفته بود یک روز رفتم پاتوق که دنبالش بگردم از همه بچهها پرسیدم از محمد خبر ندارید، همه یک داستان رو تعریف کردند. همه گفتند: «همون شب نزدیکهای صبح رسیده پاتوق و با گریه وسایل اش رو جمع کرده و بلند بلند میگفته: «رفیقم و نارفیقی کردم در حقش، ولی به خدا میخواستم بره پاک بشه وپای من نسوزه، من در حقش رفاقت کردم که گذاشتم بره.»
قصه مواد و پاتوق با همه قصهها فرق داره، وقتی درمورد مواد مخدر و پاتوق حرف میزنی یعنی در مورد یک دنیای متفاوت که هیچ چیزیش شبیه هیچ چیز دیگری نیست. هنوز هم باور نمیکنم که محمد در حق من نارفیقی کرده باشه. مطمئنم یه روزی که خودش دلش راضی بشه میاد و برای همیشه پیش هم میمونیم و میریم خونه عزیز آش میخوریم. من مادر نداشتم و عزیز در حق من هم مادری کرده بود، همه خوشی زندگیمون این بود که عزیز برامون غذا درست کنه دور سفره بشینیم و باهم غذا بخوریم و عزیز از خاطرات جوونیاش تعریف کنه و من و محمد زیر زیرکی بخندیم. کاش عزیز تا اون روز زنده باشه.