خاطره تلخ سیداحمد خمینی از لحظات آخر زندگی امام(ره)

«اردیبهشت ماه سال ۶۸ بود که تیم پزشکی، بیماری امام خمینی (س) را تشخیص دادند و جراحی ایشان را در دستور کار قرار دادند. جراحی انجام شد. روزهای اول وضعیت عمومیشان بد نبود اما رفته رفته شرایط بدتر شد.»
در بخشی از خاطرات مرحوم حجت الاسلام احمد خمینی آمده است: روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو به کار میبردند، فشار خون بالا نمیآمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمیتوانستند چیزی بگویند.
به گزارش جماران، با اشاره بخشی از کتاب فصل صبر درباره بیماری امام خمینی (ره) نوشت:
اردیبهشت ماه سال ۶۸ بود که تیم پزشکی، بیماری امام خمینی (س) را تشخیص دادند و جراحی ایشان را در دستور کار قرار دادند. جراحی انجام شد. روزهای اول وضعیت عمومیشان بد نبود اما رفته رفته شرایط بدتر شد هر چند که در همه روزها امام درد زیادی داشتند و با دارو سعی میشد از دردشان کاسته شود. امام اما میدانستند که از بیمارستان دیگر به خانه بر نمیگردند. مرحوم حاج احمد آقا که نزدیکترین فرد به امام بودند در خاطرات خود از آن روزها اینگونه نقل کرده اند:
فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن طرف میدیدید و این طرف را نمیدیدید، حالا از این طرف دارید میبینید. از طرف شرق. گفتم که ان شاءالله خوب میشوید، با هم میرویم توی حسینیه و دوباره مشغول همان کارهایتان میشوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمیشوم و میمیرم. من باز خیلی متاثر شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که میفرمایید؟ گفتند: همین است که می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد، حال آقا دگرگون شد.
روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو به کار میبردند، فشار خون بالا نمیآمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمیتوانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟
چرا اینطوری نشستهاید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمیتوانند حرف بزنند. شما برو هر چه میخواهی از آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز میخوانند. آقا از شب پیش نماز می خواندند. یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز میخواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد.
برای اینکه خودشان دیگر نگفتند که من وضو میخواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز میخواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمیدادند، فقط نماز میخواندند. من رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز میخوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا میآوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون. ساعت سه بعدازظهر حالشان بد شد که دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند.