ابطحی و دوربینی که هرگز حرفهای نشد؛ کار پر کرده کی بود دشوار

یکی دو روز پیش روز جهانی عکاس بود. به همین مناسبت عکس نوشت امروز را خیلی بی ربط تقدیم میکنم به یکی از پیشکسوتان عرصه سیاست و عکاسی.
امیر جدیدی در روزنامه هم میهن نوشت: یکی دو روز پیش روز جهانی عکاس بود. به همین مناسبت عکس نوشت امروز را خیلی بی ربط تقدیم میکنم به یکی از پیشکسوتان عرصه سیاست و عکاسی.
روزی از روزها بهرام گور قصد شکار کرد. سوار بر اسب در صحرا میتاخت و گور بر زمین میانداخت. از آنجایی که رسم این بود که شاه با خدم و حشم و همراه و ملازم به شکار برود، بهرام هم در این قصد تنها نبود. اما در میان همه همراهان کنیزی «تنگ چشم تاتاری» شما بخوانید چینی هم بود که دل بهرام را برده بود. در حقیقت حضور آن زن بود که عرقالنساء شاه را برانگیخته بود و چیزی نمانده بود که هر چه گور بر روی زمین است هلاک شود.
با این همه کنیز از آن بدقلقهای سرکشِ دنیا دیده بود که به این راحتیها رام نمیشد. شاه که دید اوضاع خراب است و هر چه گور بر زمین میزند به چشم کنیز نمیآید بیاعصاب شد. در همین احوال بود که در دوردست رد گوری در صحرا پیدا شد. رو به کنیز کرد و گفت اگرچه بعید است که بتوانی با آن چشم تنگ گور را ببینی اما میخواهی شکارش کنم و با یک تیر به زمینش زنم؟ کنیز هم نه گذاشت و نه برداشت گفت اگر راست میگویی سم این گور را به گوشش بدوز. دردسرتان ندهم، خلاصه آنکه چند دقیقه بعد گور بینوا سم به گوش دوخته آماده بود.
بهرام توقع داشت که کنیز از جا بلند شود و شروع به تشویق بیامانش کند. کنیز اما دوباره با بیاعتنایی زایدالوصفی رو به شاه کرد: گفت، پر کرده شهریار این کار/ کار پر کرده کی بود دشوار؟ کارد میزدی خون بهرام درنمیآمد، با این حال خونش به جوش آمد و دستور کشتن کنیز داد. قصه دراز است و مجال عکسنوشت کوتاه، اما همین قدر بگویم که کنیز سر جلاد را گول مالید و در عمارتی خانه کرد که شصت پله داشت.
در آن خانه گوسالهای نوزاد بود که کنیز هر روز آن را بر دوش میگرفت و شصت پله را بالا میرفت و این کار را آنقدر ادامه داد تا گوساله، گاو شد و... در این زمان به ترتیبی بهرام را به آن خانه کشاندند تا شیرینکاری دختر را ببیند. بهرام اما همین که کنیز را در آن حال دید گفت: کار ویژهای نمیکنی، در حقیقت «کار پر کرده کی بود دشوار».
در همین احوال بود که کنیز روبند از رو بر کند و رو به بهرام کرد و گفت من هم همین را گفتم و شما قصد جانم کردی. قصه بهرام و کنیز به خوشی تمام میشود و... اما همه هر بار که عکسی از محمدعلی ابطحی میبینم یاد این قصه میافتم. دلم میخواهد به دل ادبیات سفر کنم و بهرام و کنیز را از میان کتابها بیرون بکشم و بگویم کجای کارید. این آقا مصداق دقیق مثال نغز «کار پر کرده کی بود دشوار» است. ولله بالله تالله تا جایی که حقیر فقیر سراپا تقصیر به یاد دارد آقای ابطحی دوربین به دست گرفته و در خلوت و جلوت از بزرگان مملکت عکس و فیلم گرفته. اما در همه این سالها دریغ از ذرهای پیشرفت. دریغ از اندکی ذوق عکاسانه و دریغ از سر سوزنی زیباییشناسانه.