از معتادی که به آخر خط رسیدهبود تا قهرمانی که حالا برای حفظ زندگی حریف میطلبد
گورخوابی که دانشجوی دکترا شد

گورخوابی، آخرین ایستگاه مسیر تباهی بود و او ۳ سال در این ایستگاه غمبار شبها را به صبح رساند. اما حتی ۱۷ سال دست و پا زدن در باتلاق اعتیاد هم امید را از او نگرفت و درست در تاریکترین روزها از ته جاده اعتیاد به سمت زندگی برگشت. باورنکردنی است، اما حالا در مقام دانشجوی مقطع دکترای مشاوره و قهرمان و مربی تکواندو، تمام دغدغهاش خدمت به همنوعان است.

وقتی مرگ، آرزو میشود
«۱۵ سال قبل، وقتی از همهجا رانده و مانده شدهبودم، برای در امان ماندن از سرما، گرما و گزش حشرات به آخرین پناهگاه متوسل شدم. شبها خودم را به گورستان میرساندم و داخل گورهای خالی میخوابیدم. دیگر هیچچیز برایم مهم نبود. به آخر خط رسیده بودم و امیدی به بهبودی نداشتم. فقط میخواستم با مصرف یک چیز که مهم نبود چه باشد، از واقعیت زندگیام فرار کنم. آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن، مرگ بود.»

پلهپله بالا میروی، اما آخرش سقوط آزاد است
«همهچیز با کنجکاوی درباره مصرف الکل شروع شد. میخواستم ببینم اینهمه درباره مستی میگویند، این چه حالتی است. مصرف الکل در ۲۰ سالگی، شروع ماجرای ناشناختهای بود که تا ۳۷ سالگیام ادامه. مصرف نیکوتین، تریاک یا مواد سیاه، حشیش و مواد توهمزا، ایستگاههای بعدی این آزمون و خطای عجیب بود. از آنجا که اعتیاد یک بیماری پیشرونده است، من هم هر روز پلهپله در این مسیر بالاتر میرفتم تا جایی که کارم به مصرف هروئین کشید و کمکم به شیوه مصرف مشامی و بعد از آن، تزریقی رسیدم. دیگر هر چیزی به دستم میرسید، تزریق میکردم و تا آنجا پیش رفتم که دیگر رگی برای تزریق نداشتم و این اواخر پای چپم در اثر افراط در تزریق دچار بیحسی و فلجی شدهبود.»
اعتیاد دیواربهدیوار همه است، حتی شما!
«در دوران جوانی و دانشجویی تصور میکردم تافته جدا بافتهام، ربطی به این دنیا ندارم و برای این زندگی ساخته نشدهام. عاقبت همین نارضایتی درونی همیشگی زمینهساز گرفتار شدنم در دام اعتیاد شد.» معتاد دیروز و انسان رهای امروز از تصورات نادرست دیروزش بیشتر برایمان میگوید: «من فرزند میانی یک خانواده ۸ نفری بودم و با ذهن کودکانهام تصور میکردم نادیده گرفتهشدهام. همین باعث شد بیشتر به درونیات خودم پناه ببرم و دنبال چیزی باشم که تسکینم دهد. در نتیجه این شیوه زندگی، یک ازدواج ناموفق داشتم که بعد از یک سال و نیم با وجود داشتن یک فرزند ۶ ماهه به جدایی ختم شد. پسرم را تا ۶ سالگی ندیدم و بعد از آنهم هیچوقت فرصتی برای ایجاد ارتباط پدر و فرزندی میان ما به وجود نیامد؛ و تلخترین اتفاق تمام زندگیام زمانی بود که فهمیدم پسر ۱۸ سالهام که بسیار هم پسر بااستعدادی است، امروز همدرد من است...!»
خورشید همیشه از دل تاریکترین لحظه شب سر برمیآورد و نور میپاشد روی سیاهیها و ناامیدیها. اینطور بود که زندگی عاقبت روی خوشش را به قهرمان قصه ما هم نشان داد، آنهم در جهنمیترین روزها: «کارم بهجایی رسیدهبود که روزگارم را با تکدیگری سپری میکردم. اگر فرصتی دست میداد، از دزدی هم ابایی نداشتم. بالاخره باید پول سیگار، مواد و نان خشکی برای زنده ماندن را هرطور شده تأمین میکردم. آن روز هم وقتی چند نفر را دیدم که دور هم نشستهاند، با خودم گفتم: از اینها پول هم نتوانم بگیرم، حداقل از بساطشان غذایی نصیبم میشود. نزدیک که شدم، با وجود ظاهر ژولیده، صورت سیاه و لباسهای خونآلود ناشی از تزریق، نهتنها مرا نراندند، بلکه با روی خوش به استقبالم آمدند و مرا در جمع خودشان پذیرفتند. کمی که گذشت، فهمیدم آنها هم از جنس خودم و همدرد من هستند با این تفاوت که همت کردهاند برای رهایی از بند اعتیاد. آشنایی با آن جمع ناشناس، همان اتفاق محالی بود که فکر میکردم هیچوقت در زندگی تجربهاش نمیکنم. کمکهای فکری و تشویقهای آنها کمکم مرا هم در مسیر بازگشت به زندگی قرار داد.»

در ۴۰ سالگی «سوپرمن» نه، اما قهرمان تکواندو شدم
زندگی که روی خوشش را به حسن آقا نشان داد، او هم عزمش را جزم کرد در این فرصت دوباره نهفقط خوب زندگی کند بلکه تلاشش را برای جبران روزهای رفته هم به کار بگیرد.

جبران کردیم؛ من خطاهایم و بدنم بیماری را
«با خودم گفتم: اگر قراراست بمیرم، بگذار مرگ خوبی داشتهباشم. با همین فکر تصمیم گرفتم از فرصتی که دارم، برای جبران خسارتهایی که در دوران اعتیاد به دیگران و جامعه زدهبودم، استفاده کنم. در مرحله اول از جبران خسارتهای مالی با استفاده از همان پسانداز مختصری که داشتم، شروعکردم و بعد به سراغ جبران خسارتهای عاطفی رفتم و دیگر این به کار هر روزم تبدیل شد. با راهنمایی دوستانم تمام خسارتهایی که از کودکی و به هر شکل به انسانها، جانوران و حتی گیاهان وارد آوردهبودم را روی کاغذ نوشتم و از موارد کوچکتر شروع کردم. نمیدانید چه اتفاقات زیبایی در این مسیر شاهد بودم. وقتی میگفتم: من ۱۰، ۱۵ سال قبل در شرایط نامناسبی بودم و ناخواسته یک خسارت مالی به شما زدم. حالا هزینه جبران آن در زمان فعلی را برایتان آوردهام تا مرا حلال کنید. بسیاری از افراد غافلگیر میشدند، تحت تأثیر گریه من به گریه میافتادند، مرا در آغوش میگرفتند و میگفتند: بخشیدم، این پول را هم نمیخواهم.»
حق مشاوره؛ لبخند رضایت یک همدرد
«بااینکه مغزم در اثر مصرف طولانیمدت مواد مخدر، بسیار آسیب دیدهبود و آن اوایل حتی قادر به یادآوری شماره تلفن خودم هم نبودم، اما حالا آن اتفاق خوشایند انگار درباره سلولهای مغزم هم افتادهبود، تا جایی که تصمیم گرفتم شروع به مطالعه و تحصیل کنم. اما از این کار فقط دنبال ارتقا و رضایت خودم نبودم. به قول حافظ:
عهد کردم چو به میخانه رسم بار دگر/ به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر/
معتقدم معجزه و اتفاقهای خوب در زندگی جدیدم بهواسطه خدمت، همدلی و کمک به انسانهای همدرد اتفاق افتادهبود. این هدایایی که بسیار بیشتر از تلاش من بود، باعث شد هر روز به زندگی امیدوارتر شوم و اشتیاق و انگیزه بیشتری برای کمک به همدردانم پیدا کنم. اینطور بود که تصمیم گرفتم در رشته مشاوره ادامه تحصیل دهم تا بهتر بتوانم به معتادان داوطلب ترک کمک کنم. بعد از سالها به دانشگاه برگشتم و این تازه شروع ماجرا بود. عشق به ادامه تحصیل باعث شد بعد از کسب مدرک کارشناسی ارشد در رشته مشاوره توانبخشی، در آزمون دوره دکترا در همین رشته هم شرکت کنم که به لطف خدا در این مرحله هم موفق شدم و امسال در آستانه ۵۰ سالگی در این مقطع به تحصیل خواهمپرداخت تا بتوانم رسالتم به عنوان یک مشاور را بهتر انجام دهم.»
زندگی زیباستای زیباپسند/ زندهاندیشان به زیبایی رسند/
آنقدر زیباست این بیبازگشت/ کز برایش میتوان از جان گذشت/»
منتظر کتابم باشید
مصاحبه با حسن شاهحسینی پر است از غافلگیریهای جوراجور. در پایان گفتگو او پرده دیگری را کنار میزند که معلوم میکند چرا پیوست هر جمله و عبارتش یک بیت شعر است: «این روزها در حال نگارش داستان زندگیام هستم تا شاید از این طریق هم بتوانم به همدردانم کمک کنم. از دوران مدرسه دستی به نوشتن داشتم و علاقهام به شعر باعث شد در دانشگاه در رشته ادبیات فارسی مشغول تحصیل شوم. چند دفتر شعر هم دارم که البته هنوز مجال چاپ پیدا نکردهاست. شاید جالب باشد بدانید من در ۱۵ سالگی دیوان غزلیات حافظ را حفظ کردهبودم!» او ما را به شنیدن چند بیت از سرودههای خود مهمان میکند: «ماندهام دلخسته و طوفان و راهی گمشده/ آسمان تار و شبِ بیمار و ماهی گمشده/
صفحه شطرنجمان هم بود شطّ رنجمان/ بیدق فرزین نگشته، مات شاهی گمشده/
در تب اسطورهها از این دیار خوابناک/ تیر آرش میشوم در انتباهی گمشده/
بهر استغفار خود از بیگناهی گشتهام/ در درون خویش دنبال گناهی گمشده/
چشمها بر هم گذار اسفندیار بیکسی/ تیر این شهنامهها جوید نگاهی گمشده/
رستمِ اندیشه سرگردان توران غم است/ بیژنِ بختم دهد جان، عمق چاهی گمشده/
گر چو آهو میرمم از بخت بد عیبم مکن/، چون به هر سو میدود از بیم، گاهی گمشده/
باز بهرنگی شود فرهنگ بیرنگی اگر/ قصه دریا شود ماهی سیاهی گمشده/
سادگی ما نگر در جلوه سرمایهها/ بیپناه از شعر میجویم پناهی گمشده»