بیسرپناهی دو دختر بعد از اعتیاد و مرگ پدر و مادرشان
روایت زندگی مریم و شبنم که آواره تهران شدهاند

«آرزوی اولم یک جایی برای اینکه چند ساعتی آسوده بخوابم. بعد بتوانم کاری پیدا کنم و در کنارش دانشگاه بروم و خانه نقلیای برای خودمان اجاره کنیم و با «مریم» زندگی کنم و به کسی محتاج نباشیم».

روی صندلی نشستهاند، اما چشمان نگرانشان اطراف را میپاید؛ «میخواهید ما را بفرستید پیش معتادها؟!» «مریم» این را که میگوید، چشمهایش سرخ میشود و ناخودآگاه کولهپشتیاش را به آغوش میکشد. «ما را بهزیستی نفرستید! ما فقط به دنبال خیّری هستیم تا برای رضای خدا کمک کند خانهای بگیریم و بتوانیم کار کنیم و درس بخوانیم.»
چندسال دارید و چه شد تصمیم گرفتید بیایید تهران؟
٢٠سال دارم و تا اول دبیرستان درس خواندهام. همه دنیا یکباره سرمان خراب شده و هیچ چارهای نداشتیم جز اینکه بیاییم تهران.
پدر و مادرتان از آمدنتان به تهران خبر داشتند؟
پدرم را اصلا به یاد ندارم. خیلی کوچک بودم که اعتیاد پدرم را از ما گرفت. خودش ٢٧سال بیشتر نداشت. فکر کنم ٧-٦سالی میشود که فوت کرده است. مادرم میگفت: در قنادی کار میکرده. مادر را هم ٦سالی میشود از دست دادهام. بعد از فوت پدرم در کارخانه کار میکرد، اما گرفتار اعتیاد شد و در نهایت در ٣٩سالگی اوردوز کرد و برای همیشه تنهایم گذاشت.
از دورانی که با مادرتان زندگی میکردید، بگویید.
از آن روزها هم چیز زیادی به خاطر ندارم، چون در کنار تنهایی و کار زیاد مادرم روزها را پشتسر میگذاشتم به این امید که مادرم را دارم، اما اعتیاد که به سراغش آمد، من را بردند بهزیستی. همانجا بود که که خبر فوتش را شنیدم و برای تشییع رفتم و دوباره برگشتم بهزیستی، اما اینبار با این غم که دیگر هیچ کسی را در دنیا ندارم. از پدرم ١٠هکتار زمین ارث مانده بود که خانواده خودش زمانی که من بچه بودم، فروختند و خوردند برای همین هیچ چیز از خودمان نداشتیم.
چندسال در بهزیستی ماندید؟
من دانشگاه نرفتم و دیپلم هم نگرفتهام، چون مادرم که فوت شد، ترکتحصیل کردم. به خاطر اعتیاد من را از مادرم گرفتند و سهسال بهزیستی بودم. برای همین از بهزیستی خوشم نمیآید؛ در بهزیستی بودم که مادرم فوت کرد. وقتی مادرم معتاد شد، از نظر روحی خیلی شرایطم بد شد. زمان مرگ پیش مادرم نبودم و بعد از فوتش عمهام خبر داد. به یکی از سازمانهای کمکرسان رفتیم، اما شرایط خیلی بد بود، مثل زندانیها با من رفتار میکردند. حق بیرونرفتن نداشتم. زمان خواب همه درها را قفل میزدند، خیلی بد بود. اصلا دوست ندارم دوباره برگردم آنجا. خیلی دستور میدادند. اذیت میکردند، غذایشان خیلی بد بود. در مدت حضور در آن سازمان درس نخواندم. برای ادامه تحصیل خیلی دیر اقدام کردم و بعد از آن هم که ترخیص شدم، نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.
بعد از اینکه ترخیص شدید، با چه کسی زندگی میکردید؟
بعد از مرگ مادرم مدتی را باز در بهزیستی ماندم تا اینکه به خالهام تحویلم دادند. آنها هم خانه کوچکی برایم اجاره کردند و یکسری هم وسایل دستدوم خریدند و گفتند تنهایی زندگی کن. البته بعد از اینکه پدرومادر «شبنم» فوت کردند و او هم پیش من آمد و با هم زندگی کردیم. اگر اشتباه نکنم، سهسالی میشد که «شبنم» همه کسام شده بود و با هم زندگی میکردیم. خانواده مادرم با ازدواج او موافق نبودند و برای همین خیلی از من خوششان نمیآمد.
دلیل اصلی آمدنتان به تهران چه بود؟
مشکل ما بیسرپرستی است. دوست داریم خانه ٤٠متری کوچکی از خودمان داشته باشیم تا بتوانیم سرکار برویم، دانشگاه برویم. به جایی برسیم کسانی که چشم ندارند الان ما را ببینند و دوست دارند زمین بزنندمان، کور شوند. پدرومادر که بالای سر آدم نباشد، همین است دیگر.
چرا همان خرمآباد یا لرستان دنبال کار نرفتید تا بتوانید همانجا بمانید؟
شهرمان کوچک است و خیلیها ما را میشناسند و آبرو داریم؛ کافی است ما را در خیابان ببینند، آبروی چندساله پدرومادرمان بر باد میرود برای همین آمدیم تهران. گفتیم تهران بزرگ است و شاید خیّری پیدا شود و برای رضای خدا به ما کمک کند. شاید موقعیتهای شغلی بیشتری باشد. در لرستان درنهایت شغلی برای ما پیدا میشود که ٣٠٠هزارتومان حقوق بدهند.
چطور تهران را انتخاب کردید و چطور آمدید؟
با خودمان فکر کردیم تهران بزرگ است و کسی ما را نمیشناسد و حتما موقعیتهای شغلی بیشتری از لرستان دارد؛ برای همین تصمیم گرفتیم که به تهران بیاییم. ٥٠هزارتومان پول داشتیم که ٤٠هزارتومان آن را پول کرایه دادیم. رفتیم دور میدان و نفری ٢٠هزار تومان دادیم اتوبوس تا بیاوردمان تهران. کرایههای دور میدان ارزانتر از خود ترمینال است. وقتی رسیدیم تهران ١٠هزار تومان بیشتر نداشتیم برای همین بیشتر مسیرها را پیاده میرویم، البته دوستمان که تهران است، به ما یک کارتبلیت داد.
دوست دارید در ادامه چه اتفاقی برایتان بیفتد؟
میخواهم سالم زندگی کنم و بتوانم کار کنم و در کنار آن درس بخوانم. من در بهزیستی خیلی سختی کشیدهام و با خودم عهد کردهام که درس بخوانم و در بهزیستی کار کنم تا بتوانم به بچههای مثل خودم کمک کنم تا آنها خاطره بدی از بهزیستی نداشته باشند.
دلم یک خواب راحت میخواهد
«شبنم» همسفر و همدم «مریم» است و تمام خاطرات سه سال گذشتهاش در «مریم» خلاصه میشود. پدرش کارگر بوده و مادرش خانهدار. هر دو را در یک تصادف از دست داده و یکی دو سالی را با مادربزرگش زندگی کرده، اما مادربزرگ تحمل دوری پسرش را نداشت و فوت کرد و از آن زمان به بعد با «مریم» زندگی میکند. در رشته علومانسانی درس خوانده و دوست دارد که روانشناسی بخواند تا بتواند به دخترانی مثل خودش کمک کند، البته قبلا دوست داشته حسابدار شود تا بتواند تملک مالی داشته باشد، اما حالا مشکلات زندگی تصمیمش را عوض کرده است.
از پدر و مادرتان بگویید، از دورانی که با آنها زندگی میکردید.
پدرم کارگر بود و مادرم خانهدار. هیچوقت رابطه خوبی با پدرم نداشتیم از همان اول از هم دور بودیم. روی ماشین سنگین کار میکرد و هفتهها خانه نمیآمد؛ اما همه اینها در یک شب اتفاق افتاد. من خواب بودم و پدرومادرم تصمیم گرفتند بیرون بروند، اما دعوایشان شد و تصادف کردند و برای همیشه تنهایم گذاشتند.
چه کسی خبر فوت پدرومادرتان را داد؟
در آن دوران مادربزرگم زنده بود و با ما زندگی میکرد. بعد از سه روز خبر فوت آنها را داد. هنوز هم در شوکم و آن دوران ١٥-١٦ سال بیشتر نداشتم. در آن سه روز به من گفتند که رفتهاند سفر، اما حسی در وجودم میگفت که اتفاقی افتاده است؛ همه میدانستند جز من به من گفتند رفتهاند سفر. سه روز بعد گفتند که فوت کردهاند. در مراسمها من را نمیبردند و مادربزرگم به بهانه خرید به بیرون میرفت. خاله مریم هم از ماجرا با خبر بود، اما چیزی به ما نمیگفتند و به بهانههای مختلف بیرون میرفتند و در مراسمها شرکت میکردند. ما خانواده فقیری بودیم و چیزی نداشتیم که برای من بگذارند.
از چه زمانی «مریم» را میشناختید؟
دوستیمان به زمان زندهبودن پدرومادرهایمان میرسد. خواهر نیستیم، اما مثل خواهریم. با هم بزرگ شدهایم و شیر مادر یکدیگر را خوردهایم. من ١٩سال دارم و مریم ٢٠ سال. ٤-٥سالی میشود تنها همدیگر را داریم. مادربزرگم که فوت کرد، رفتم با «مریم» زندگی کردم در همان خانه اجارهای کوچکی که خالهاش برایش گرفته بود.
چه شد تصمیم گرفتید که به تهران بیایید؟
سر یک مشکل کوچک و جزیی از خانه بیرونمان کردند. دخترخاله «مریم» بچهاش را سقط کرده بود. سر زدیم، اما چیزی نداشتیم که ببریم، بقیه کادو برده بودند از ما ناراحت شدند و کلی فحش دادند و دعوا کردند و بیرون انداختندمان.
در مدتی که در تهرانید، کجا میمانید؟
خانه دوستانمان، مسجد، پارک. این روزها را در خیابانها بودیم، دنبال کار و شبها در مسجد و پارکها میخوابیدیم. دوستمان دانشگاه قبول شده است، اما نمیدانم آزاد یا سراسری، ولی با خانوادهاش آمده تهران زندگی میکند. بعضی شبها خانه آنها میماندیم، اما بالاخره آنها هم شاکی شدند و شبی دعوایشان شد و ما هم نیمه شب از خانه زدیم بیرون و تا شب پارک خوابیدیم. مادر و پدرش میگفتند که دخترهای هر جایی را میآوری خانه. این حرف خیلی به ما برخورد و همان نیمه شب زدیم بیرون؛ ساعت ٢ یا ٣٠- ٣ شب بود.
زندگی در این مدت چطور بوده است؟
یک هفته است که هیچ چیز نداریم. خیلی سخت بود نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن. واقعا دلم یک خواب راحت میخواهد. خیلی سخت است که آنقدر پول نداشته باشی لباس بخری یا غذایی بخوری. ما لباسهایی که تنمان است را دیشب در خیابان پیدا کردیم، ٣ شب در کوچهپسکوچههای شهرری بودیم.
از آرزوهایتان بگویید.
اول یک جایی برای اینکه چند ساعتی آسوده بخوابم. بعد بتوانم کاری پیدا کنم و در کنارش دانشگاه بروم و خانه نقلیای برای خودمان اجاره کنیم و با «مریم» زندگی کنم و به کسی محتاج نباشیم.
آغوش باز سمنها برای دختران و پسران فراری
برای اطلاع از سرنوشت مریمها و شبنمها پای صحبتهای یکی از فعالان اجتماعی نشستهایم که سالها در زمینههای مختلف آسیبهای اجتماعی خدمات ارزندهای ارایه کرده و حالا مدیر یکی از موسسات بنام در این زمینه است، اما خواسته که نامش در گزارش نیاید.
وقتی بیخانمانها را میبینیم، چه کار کنیم؟