(تصویر) دختر دانشجو پس از ۲۰ سال به خانواده رسید

«من ٨ساله بودم، آرزو ٤ساله و افسانه هم دوسال داشت که پدرمان ما را بین مسافران یک اتوبوس تقسیم کرد. پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. حضانت ما با پدرمان بود. اما پدرم بعد از آشنایی با یک زن تصمیم عجیبی گرفته بود. آن زن شرط کرده بود درصورتی با پدرم زندگی میکند که ما نباشیم. پدرم هم ما را به یک اتوبوس برد و شبانه هرکداممان را به یکنفر داده بود...»

چند ساله بودی که از مادرت جدا شدی؟
من دو سالم بود. پدرم مرا به یک خانواده دیگر داده بود؛ البته همان خانواده از من نگهداری نکرد، من دست به دست چرخیدم تا بالاخره یک خانواده سرپرستی مرا بر عهده گرفت و من در کنار آنها بزرگ شدم.
در این مدت میدانستی که چه اتفاقی برایت افتاده است؟
نه؛ نمیدانستم چه شده است. خانوادهام این موضوع را به من نگفته بودند تا ناراحت نشوم. نمیخواستند بدانم پدرم چه بلایی سرم آورده است و اینکه فکرم مشغول خواهر و برادرم شود؛ فقط میدانستم که فرزند اصلی این خانواده نیستم و آنها مرا از سن دو سالگی به بعد بزرگ کردهاند.
هیچوقت کنجکاو نشدی که خانواده اصلیات را پیدا کنی؟
هر بار از خانوادهام درباره آنها میپرسیدم، سکوت میکردند. من هم، چون هیچ اطلاعاتی نداشتم، هیچوقت پیگیری نکردم. گاهی اوقات به آنها فکر میکردم، ولی نمیدانستم آنها چه کسی هستند و من چطور به دست این خانواده رسیدهام.
در این مدت از زندگیات راضی بودی؟
بله؛ خانوادهای که مرا بزرگ کرد، بشدت مهربان بود. آنها به من حتی بیشتر از فرزندان خودشان محبت میکردند؛ هر چه میخواستم برایم فراهم بود. آنها مومن و با ایمان بودند و باعث شدند که زندگی خیلی خوبی داشته باشم. پدر و مادرم را خیلی دوست دارم و همیشه قدردان محبتشان خواهم بود.
دانشگاه هم رفتی؟
در حال حاضر سال آخر رشته عمران هستم و اگر بشود میخواهم تحصیلاتم را ادامه بدهم.
خواهر و برادر ناتنی هم داری؟
بله؛ زمانی که این خانواده سرپرستی مرا بر عهده گرفت، خودشان یک دختر و پسر داشتند؛ یعنی من یک خواهر و یک برادر ناتنی هم دارم که آنها را هم دوست دارم.
چطور شد که مادر، خواهر و برادر واقعیات را پیدا کردی؟
یک روز ادمین پیج گمشدگان با من تماس گرفت. او پشت تلفن تمام واقعیتها را گفت. اینکه پدرم چطور مرا از مادرم و خواهر و برادرم جدا کرده است. تمام اتفاقات را برایم تعریف کرد و از من خواست به دیدار مادر و برادرم بروم. اول حرفهایش را باور نکردم، ولی او گفت: در این دیدار آنها مدارک لازم یعنی شناسنامههایشان را میآورند تا موضوع برایم ثابت شود. من هم، چون دیدم صحبتهایش به واقعیت نزدیک است، به دیدار مادر و برادر واقعیام رفتم.
آنها چطور تو را پیدا کرده بودند؟
زمانی که وارد این خانواده شدم، پدر و مادرم اسم و فامیلی مرا تغییر ندادند. با همان اسم خودم مرا وارد شناسنامههایشان کردند. برای همین آنها هم از طریق ثبت احوال توانستند مرا پیدا کنند.
وقتی متوجه سرگذشتت شدی، چه احساسی داشتی؟
شوکه بودم. باور نمیکردم که پدرم چنین کاری کرده باشد. موضوع را به خانوادهام گفتم و آنها هم حرفهای آن زن را تأیید کردند. در این مدت همیشه حس میکردم که مادرم باید زن خوبی باشد. با خودم میگفتم سرنوشتم هر چه بوده باشد، مادرم خوب بوده؛ یک مادر نمیتواند فرزند کوچکش را رها کند. برای همین همیشه تصویر خیلی خوبی از مادر واقعیام در ذهنم بود. وقتی ماجرای اصلی را فهمیدم، متوجه شدم که حسهایم غلط نبوده و مادرم در این ماجرا بیتقصیر بوده است. او چندین سال را به دنبال من گشته بود.
حالا که مادر واقعیات را پیدا کردی، میخواهی چه کار کنی؟
برادرم را دیدم و با خواهر واقعیام هم صحبت کردم. او در آلمان زندگی میکند. مادرم را هم در آغوش گرفتم. حالا دیگر معمای ذهنم حل شده و میتوانم راحتتر زندگی کنم، ولی به هیچوجه نمیتوانم خانوادهای که مرا بزرگ کردهاند را رها کنم. از حالا به بعد دو خانواده دارم.
مادرم دیگر گریه نمیکند
باور نمیکرد خواهرش را پیدا کند. سالها به دنبال او گشته بود. همیشه در ذهنش برایش سوال بود که خواهر کوچکترش الان کجاست، چطور زندگی میکند. این فکر را که نکند خواهرش در عذاب باشد، او را رها نمیکرد، حتی نمیدانست که خواهرش مرده یا زنده است، اما حسی درونی به او میگفت که خواهر کوچکش گوشهای زندگیاش را میکند تا اینکه بالاخره این دوریه ٢٠ساله به پایان رسید.