تصادفی نیست که او رزا لوکزامبورگ را تحسین میکند. این تحسین تا جایی پیش رفت که همانطورکه زندگینامهنویس او اشاره میکند، در طول اولین ترم تدریس آرنت در برکلی در سال ۱۹۵۵، دانشجویی در مورد او گفته بود: «رزا لوکزامبورگ برگشته است.» آرنت به همان سبک برشتی محبوبش، متفکری بسیار صادق بود. او همیشه سعی میکرد به وضوح ببیند و این ویژگی ناگزیر با امیدهای او در تعارض قرار میگرفت و در نتیجه به ناامیدی منتهی میشد.
هانا آرنت به خصوص در سالهای اخیر یکی از ستارههای سپهر عمومی روشنفکرانه در توصیف و تحلیل وضعیت ما بوده است، سهم هانا آرنت در درک عموم از دوران زندگیشان هم در طول زندگی او مورد بحث و جدل بسیار بوده است و هم در دوران معاصر ما مساله گفتگو است.
به گزارش اعتماد به نقل از نیویورکتایمز؛ با این حال، آنچه پیش از بررسی زندگینامه او میتوان گفت این است که هم زندگی و هم کار او مسیر پرشوری را در برخی از حوزههای حیاتی تفکر اروپایی و امریکایی این قرن تشکیل میدهند. او عمیقا تحتتاثیر چندین رویداد و ایدههای مهم قرن خود بود و تلاشهای جدی او برای تسلط فکری بر آنچه رخ میداد باعث شده حتی بسیاری از افرادی که شدیدا با او مخالف بودند، او را محترم بشمارند. ممکن است درک او از دوران خودش ناقص باشد.
مسلم است که او از این دوران رنج میبرد و با شجاعت و صداقت تلاش میکرد تا این رنج را به بصیرت تبدیل کند. از این نظر، هانا آرنت یک شخصیت تعیینکننده است. به همین دلیل است که کتاب «هانا آرنت: برای عشق جهان» مورد استقبال قابل ملاحظهای قرار گرفته. کتاب هم یک بیوگرافی شخصی و هم یک بیوگرافی فکری است.
الیزابت یانگ- بروئل (شاگرد سابق آرنت که اکنون در دانشگاه وسلیان تدریس میکند) در این کتاب اثری علمی، تحقیقی دقیق و شفاف در مورد آرنت ارایه کرده است. کتاب به روشنی نشان میدهد که آرنت چگونه مورد تحسین بوده، اما او را تحسین نمیکند و جنبههای ناخوشایند زندگی موضوع خود را پنهان نمیکند. از این نظر میتوان این بیوگرافی را یکی از بهترینها در نوع خودش معرفی کرد. کتاب در ۱۹۸۲ نوشته شده [و در سال ۱۴۰۱ توسط فرهنگ رجایی به فارسی ترجمه و توسط نشر مانوش منتشر شده]است.
کتاب توصیف کاملی از کونیگزبرگ (شهر زادگاه امانوئل کانت) عرضه میکند، جایی که آرنت در سال ۱۹۰۶ در یک خانواده یهودی بورژوا و بسیار آزاد به دنیا آمد و به آپارتمانی در ریورساید درایو در شهر نیویورک منتهی میشود، جایی که آرنت در سال ۱۹۷۵ در آن درگذشت.
یکی از جالبترین بخشهای کتاب به سالهای شکلگیری شخصیت فکری او در جریانهای فکری و سیاسی وایمار آلمان میپردازد: سالهای دانشگاه، از سال ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۹، زمانی که آرنت تحتتاثیر برخورد عاشقانه و روشنفکرانه با مارتین هایدگر بود. آغاز رابطه مادامالعمر این دو، ابتدا به عنوان دانشجو و استاد و سپس به عنوان دوست و همینطور شرحی بر رابطه آرنت و کارل یاسپرس عرضه میکند و به تحریکهای شدیدی که محیط بزرگ دانشگاهی آلمان در آرنت ایجاد میکرد میپردازد. سالهای پناهندگی آرنت در فرانسه، از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۱، به همان اندازه سالهای دانشگاه اهمیت دارند و به همان اندازه مورد توجه نویسنده قرار گرفتهاند.
سالهای معلمی در کالج بارد، تحسین کردن برشت و تمرین کردن مادامالعمر سبک برشتی. آرنت و بلوچر در پاریس ازدواج کردند. این ازدواج، که فوقالعاده شاد بود، تا زمان مرگ بلوچر، چند سال قبل از مرگ آرنت، ادامه داشت. از طریق او بود که آرنت برای اولینبار وارد محیط روشنفکری و سیاسی کاملا چپگرا شد و بعدا هرگز آن را رها نکرد. آرنت در ۱۹۴۱ وارد امریکا شد و زندگی خود را به عنوان روشنفکر و معلم در این کشور ادامه داد. چند سال بعد شهروندی امریکا را دریافت کرد، مسالهای که برای او اهمیتی قابل ملاحظه داشت. آرنت همیشه بر هویت اروپایی خود تاکید میکرد، نمیتوان این موضوع را نادیده گرفت که تاثیر او بر محافل روشنفکری با اروپایی بودن او رابطهای مستقیم داشت.
همزمان نباید از نظر دور داشت که داستان زندگی او، بهرغم اروپایی بودنش، یک «داستان امریکایی» است. فعالیت حرفهای آرنت به عنوان یک شخصیت عمومی از انتشار اولین کتابش در سال ۱۹۵۱ به نام ریشههای توتالیتاریسم آغاز شد که بلافاصله مورد توجه گسترده قرار گرفت. او پس از آن بیوقفه نوشت و منتشر کرد، اما نقاط عطف بارز زندگی حرفهای او کتابهای وضع بشر (۱۹۵۸)، آیشمن در اورشلیم (۱۹۶۳)، درباره انقلاب (۱۹۶۵)، درباره خشونت (۱۹۷۰)، بحرانهای جمهوری (۱۹۷۲) و زندگی ذهنی بود که با مرگ او ناتمام ماند و بعدا در ۱۹۷۸ توسط دوستش مری مک کارتی منتشر شد. تفکر آرنت در فلسفه ریشه داشته است، اما حتی علایق فلسفی او نیز از ابتدا گرایش عمیق به سیاس داشت.
در امریکا او توجه خود را به آنچه نظریه سیاسی مینامید، معطوف کرد و تلاش خود را به کشف پیامدهای چندگانه عصر انقلاب مدرن، درک تاریخ یهودیان و درک امریکا معطوف کرد. شاید جنجالبرانگیزترین نقطه در دوران زندگی حرفهای آرنت، مطالعه او روی تاریخ یهودیان باشد. پس از انتشار گزارش او از محاکمه آیشمن و تفسیر او از برخی وقایع هولوکاست، به ویژه نقش شوراهای یهودی در اجرای راهحل نهایی آرنت با هجوم توجههای موافق و مخالف روبهرو شد و به همان اندازه که تشویق شد مورد مذمت قرار گرفت. هرچند آیشمن در اورشلیم توجه بسیار زیادی را به سمت آرنت روانه کرد، اما دیدگاه او در مورد انقلاب و امریکا و نحوه ارتباط این دو با یکدیگر در مجموع مهمتر از تلاش او در عرصه تاریخ یهودیان است. گرشوم شولم دوست صمیمی آرنت که به دلیل مخالفت با نوشتههای آرنت در آیشمن در اورشلیم رابطه خود را با او قطع کرد، در نامهای سرگشاده در مورد این کتاب، آرنت را از جمله «روشنفکرانی که از چپ آلمان آمدند» نامید.
آرنت در پاسخ به او نوشت «من از آن «روشنفکرانی که از چپ آلمان آمدهاند» نیستم، ... اگر بتوانم بگویم «از جایی آمدهام»، آن «جا» سنت فلسفه آلمان است. آرنت از چپ نیامده بود و در آلمان هم بیشتر یهودی- صهیونیست بود تا آلمانی- سوسیالیست. با این حال قابل انکار نیست که او به سمت چپ کشیده شد، به محافل جهان وطنی، ضدبورژوایی و انقلابی راه پیدا کرد، از طریق بلوچر در پاریس ارتباط خود را با این محافل تنگتر کرد. دیدگاه خود را درباره انقلاب توسعه داد و آن را در چندین اثر در مورد انقلاب و همینطور در واکنش به جنبشهای دهه ۱۹۶۰ روشن کرد. دیدگاه او البته هرگز ایدئولوژیک یا مارکسیستی نبود، آرنت بدون توهمهای بسیاری از روشنفکران غربی به واقعیتهای تجربی کمونیسم مینگریست.
انقلاب مورد نظر آرنت، سندیکالیست و شاید حتی رومانتیک بود. برای مثال او در مورد انقلاب مجارستان در ۱۹۵۶ نوشته است این انقلاب تجدید حیات «شکلی از حکومت است که هرگز واقعا آزمایش نشد... سیستم شورایی، شوراهای روسیه، چیزی که بعد از مراحل اولیه انقلاب اکتبر از بین رفت.» این انقلاب یا بهتر بگوییم ایده انقلابی بود که آرنت آن را تحسین میکرد. همان دیدگاهی که در اواخر دهه ۶۰ یک بار دیگر ظاهر شد. بنابراین تصادفی نیست که او رزا لوکزامبورگ را تحسین میکند. این تحسین تا جایی پیش رفت که همانطورکه زندگینامهنویس او اشاره میکند، در طول اولین ترم تدریس آرنت در برکلی در سال ۱۹۵۵، دانشجویی در مورد او گفته بود: «رزا لوکزامبورگ برگشته است.» چپ قدیم و چپهای مارکسیست خودآگاه هرگز آرنت را دوست نداشتند و این بیزاری متقابل بود. در مقابل چپ جدید از او استقبال میکرد. اگرچه او ذهنی بسیار انتقادی داشت و نمیتوانست با برخی ناهنجاریها (مانند توصیف «امریکا» به عنوان آلمان نازی) موافقت کند، اما همدردی او با این جریان چپ آشکار بود.
او در آغاز شورشهای دانشجویی که در دانشگاه شیکاگو رخ دارد مورد استقبال قابل ملاحظهای قرار گرفت. طرد هرگونه «شر مخفف» در کنش سیاسی، تحسین انقلاب خودجوش و دموکراسی مشارکتی، ایدهآل او برای تعهد شخصی پرشور، همه این مضامین توسط دانشجویان شورشی چه در امریکا و چه در اروپا با اشتیاق مورد توجه قرار گرفت. این بینش درک او را از رویدادهای خاص شکل میداد بنابراین او اصرار داشت که جنبش می۱۹۶۸ کاملا بدون خشونت باشد: «میخواهم بگویم... که من کاملا مطمئن هستم که پدر و مادرت، مخصوصا پدرت، اگر الان زنده بودند، از تو بسیار راضی بودند.» واضح است که او از این جنبش راضی بود. هنگامی که دانشجویان دانشگاه کلمبیا، در همان بهار دانشگاه را تصرف کردند، او از اعتراضات حمایت کرد: «دانشجویان در حال تظاهرات هستند و ما همه با آنها هستیم.»
مطمئنا چند روز بعد از برخی اقدامات دانشجویان ناامید شد، اما این ناامیدی او را به زیر سوال بردن دیدگاه انقلابی که باعت اولین همدلیها شده بود، سوق نداد. او نیز مانند دیگرانی که بینشی آخرت شناختی دارند، امید خود را به تعویق انداخت. آرنت به همان سبک برشتی محبوبش، متفکری بسیار صادق بود. او همیشه سعی میکرد به وضوح ببیند و این ویژگی ناگزیر با امیدهای او در تعارض قرار میگرفت و در نتیجه به ناامیدی منتهی میشد. همان ظرافت کنجکاوانه نمایانگر دیدگاه او به امریکا است. آرنت عاشق امریکا بود. او عمیقا از کشوری که او را به عنوان یک پناهنده بدون تابعیت پذیرفته بود و حقوق کامل شهروندی، از جمله حق مخالفت سیاسی را به او اعطا کرده بود، سپاسگزار بود.
زندگینامهنویس آرنت میگوید او در جریان بحران سوئز در نامهای به همسرش نوشت که امیدوار است «ما امریکاییها» از خاورمیانه دور بمانیم؛ و بارها و بارها در خلال واترگیت و همینطور جنگ ویتنام در برابر کسانی که امریکا را دچار فاشیسم، توتالیتاریسم و قدرت غیرمشروط دولتی توصیف میکردند، از ایده جمهوری امریکا دفاع کرد. چیزی که آرنت در امریکا تحسین میکرد، بیشتر نظم نهادهای سیاسی آن بود تا جامعه یا فرهنگی که این نهادها در آن تعبیه شده بودند. او قانون اساسی امریکا را که در قرن هجدهم نوشته شده، تحسین میکرد، اما احساس میکرد که این متن به دلیل تحولات اجتماعی قرن ۱۹ و ۲۰ بهشدت تحریف شده است. امریکای او، در تحلیل نهایی، محصول رویاهای انقلابی روشنگری و پیشروی تمام انقلابهایی بود که آرنت روی آنها سرمایهگذاری عاطفی کرده بود. با توجه به این دیدگاه، ناامیدکننده بودن امریکا نیز اجتنابناپذیر بود.
بسیاری از ایدههای اساسی آرنت منجر به برداشتهای عجیب او از جنبشهای انقلابی عصر از یک سو و از امریکا از سوی دیگر شد؛ تمایز شدیدی که بین «امر اجتماعی» و «امر سیاسی» قائل بود، این ایده که انحطاط مهلک آرمان انقلابی تبدیل «شهروند» به «بورژوا» است، تصور او مبنی بر اینکه بورژوازی قرن نوزدهم بستر توتالیتاریسم بوده است. اگرچه جایی برای نقد دقیق این مفاهیم وجود ندارد، اما میتوان بهطور خلاصه نشان داد که چرا دیدگاه آرنت از امریکا، بهرغم احساس شدید میهنپرستی امریکاییاش، فاقد مولفههای اساسی واقعیت امریکایی است. احتمالا مهمترین دلیل این مساله، تضاد سرسختانه او با فرهنگ بورژوایی (به اصطلاح میراث برشتی او) بود.
بورژوازی اروپا همه آن «صاحبان شغل و خانواده» را به وجود آورده بود که منفعلانه (یا، مانند مورد آیشمن، فعالانه) از وحشت نازیسم حمایت میکردند. آن «ابتذال شر» برای بورژوازی ذاتی بود، یک تهدید همیشه حاضر. با توجه به این تصور، او جامعهای بهشدت بورژوایی مانند امریکا را چگونه میدید؟ خب، آنچه او از امریکا «ساخت» یک داستان تخیلی بود، تضاد ادعایی بین جمهوری انقلابی و منفعت شخصی یک جامعه بورژوایی، چیزی که او نمیتوانست درک کند، پیوند ضروری بین نظم سیاسی و فرهنگ بورژوایی امریکا بود.
خود آرنت و همینطور زندگینامهاش میگویند که او نسبت به ابعاد مذهبی این فرهنگ نیز حساس بود در حالی که واقعیت زندگی او چیز دیگری را نشان میدهد. نیازی به گفتن نیست که او همچنین و بهرغم اینکه تفکیک قدرت سیاسی و اقتصادی را محافظ آزادی میدانست، قادر به درک پیوند بین این نظم سیاسی و اقتصاد سرمایهداری نبود. در نتیجه، نوشتههای او در مورد امریکا، بیشتر در مورد یک جمهوری بدون بدن است. ویلیام بارت که در کتاب اخیر خود با عنوان «تخلفان» با محبت درباره آرنت مینویسد، معتقد است که او هرگز بر غرور اروپاییاش نسبت به امریکا غلبه نکرد. این دیدگاه قانعکننده نیست، به ویژه از آنجایی که ناتوانی آرنت در درک رابطه بین جمهوری و بورژوازی با بسیاری از روشنفکران امریکایی بدون پیشینه اروپایی مشترک است.
نوستالژی انقلابی او، نه ریشههای اروپاییاش، دیدگاه آرنت از امریکا را ناقص کرد، چیزی که همچنان در دیدگاه بخش قابل توجهی از روشنفکران امریکایی ناقص است. نوعی جانشینی پیامبرگونه در این سنت رویاهای انقلابی از وایمار تا پاریس تا نیویورک و باز از نو، وجود دارد. این یک سنت مبهم و به نظر من یک سنت مضر است. با این حال اصالت دارد و آرنت آن اصالت را با افتخار نشان میداد. اجازه میخواهم این نوشته را با یک خاطره شخصی تمام کنم. چند نفر از ما در آپارتمان آرون گورویچ، فیلسوفی که آرنت را از پاریس میشناخت، جمع شده بودیم. هدف اصلی این گردهمایی معرفی آرنت به یورگن هابرماس بود که اخیرا به عنوان یکی از مشاهیر چپ نو آلمان ظاهر شده بود و به عنوان استاد مدعو در امریکا به سر میبرد. آرنت دیر رسید و به هابرماس معرفی شد، هابرماس با احترام از جا بلند شد و به او سلام کرد، آنها روبهروی هم نشستند. آرنت لحظهای چیزی نگفت، با حالتی سرشار از لذت به هابرماس نگاه کرد، سپس فریاد زد: «یورگن هابرماس!»؛ مشعلی نادیدنی، اینجا دست به دست شد.