مدتی بود صداهایی میشنیدم و آن صداها به من میگفت: همسرم در غذای من دارو و سم میریزد. حتی همسرم چند بار که به او گفتم چرا این کار را میکند قهر کرد و به خانه پدرش رفت و بعد از مدتی با میانجیگری بازگشت. او چند روز قبل دوباره به خانه بازگشته بود که او را کشتم. آن روز صبح بیدارش کردم و گفتم صداها به من میگویند تو در غذایم دارو ریختی، چرا این کار را میکنی؟ او به من گفت: دیوانه شدهای. من عصبانی شدم و او را کشتم. بعد از قتل دیگر صداها را نمیشنوم.