نامهای از دکتر حسن دیوانه!
میم فه
هر روز، نامه های زیادی به دست من میرسد که بلااستثنا همه را می خوانم. گذشته از نامههای حاوی ناسزا، انتقاد، پیشنهاد و بعضی وقتها هم تشکر و تشویق؛ یک سری نامهها وجود دارند که فهمیدن منظور نویسنده کار مشکلیست. بعضی وقتها فرستندگان نامههای تبلیغاتی (هرزنامهها) از تکنیکهایی استفاده میکنند تا گیرندهی نامه فکر کند نامه خصوصی خطاب به خود اوست. مثلا "پارمیدا" یکی از همین فرستندههاست که هر روز با عناوینی چون "بخون خوشگلم"، "خیلی مهمه"، "قرارمون یادت نره"، "دوستت دارم" و اینها نامهای برای من و احتمالا ده هزار نفر دیگر میفرستند که بعد از باز کردن آن مشخص میشود حاوی تبلیغ چیزهای مهمی مثل دی وی دی افسانه جومونگ، سیدی آموزش خودآرایی عروس 2009، کرم لاغری موضعی، قرص افزایش میل جنسی، دستگاه استقراق سمع، بالا بردن رنکینگ سایت، فیلم خصوصی محمدرضا گلزار و امثال آنهاست.
همین تکنیک ساده باعث سرکار گذاشتن آدمهای سادهای مثل من میشود. مثلا من یک بار با ایمیلی با این مضمون گرفتم:
Form: parmida_khoshgelkhanoooomi@yahoo.com
To: meem.fe@gmail.com
Subject: ooni ke mikhasti
"یادته عزیزم از من سی دی خودآرایی خواسته بودی؟ بیا اینم سی دی خودآرایی عروس (لینک به سایت کذا) که تو رو خوشگلترین عروس شهر میکنه.
قربونت
بوس"
و چون آدم خجالتیای بودم و رویم نمیشد به پارمیدای مذکور بگویم من دوست ندارم که خوشگلترین عروس شهر بشوم، مجبور شدم 5 هزار تومان پول سی دی مربوطه و 2800 تومان پول پست بدهم تا یک سیدی 200 تومانی حاوی جوات ترین عروسهای روی زمین را به سطل آشغال بیندازم. البته راستش را بخواهید قبلش یک خورده هم سعی کردم که به تقلید از عکسهای موجود خودم را بیارایم بلکه شاید یک خورده مامانتر بشوم، اما حاصل کار به جای آنکه شبیه خوشگلترین عروس شهر باشد، عینهو تصویر بزک کردهی آقای بنیصدر در فرودگاه فرانسه شد!
جالب اینجاست که یک سری از سیاسیونی که گویا اجبار دارند نظریات مشعمشع خودشان درباره ج.ا.ا. و انتخابات و امثال آنها را بنویسند و بعدا به زور به خورد خلقالله بدهند هم از همین تکنیکی استفاده میکنند که امثال پارمیدا جون استفاده می کنند فقط به جای کرم لاغری و محلول افزایش میل جنسی، مقالاتی درباره لزوم براندازی حکومت یا تحریم انتخابات در نامه های آنها جاخوش کرده است.
زیاد حاشیه نروم. خلاصه اینکه به محتوای بسیاری از ایمیلها بدبین هستم، به خصوص از نام فرستنده یا عنوان عجیب و غریب داشته باشند. با چنین اوصافی وقتی که ایمیلی از سوی hassandivaneh@yahoo.com و با عنوان javabieh as Hassan دریافت کردم قاعدتا با بدبینی آن را باز کردم. اما داخل آن چنین متنی دیدم:
آهای میم فه
بدینوسیله اکاذیب منتشره از سوی عطاالله مهاجرانی علیه اینجانت تکزیب میگردد. او دروغ میگوید. من آن شبها داشتم از سرمای لامسب میلرزیدم اما این نامردها برای اینکه برای میرحسین تبلیغ کنند یک بار من را گرم کردند و هی آن موضوع را پیش میکشند. ضمن اینکه حالا چه وقت این حرفها و بازی کردن با آبروی مدیرهای نظام هست؟ من بعد از آن شب که هی نخست وزیر موسوی وسط جنگ و قحطی کار و زندگی اش را ول کرد و زنگ زد که جای خواب من را جور کند خیلی به خودم امیدوار شدم. من دیگر حسن دیوانه سابق نیستم. پیش رفت کردم. من الان دانشجوی دوره ضمن خدمت مدیریت دولتی هستم و به خاطر رشد 624 درصدی سازمانی که سال گذشته آمارش را ساختیم و افتخارهایی که هی میآفرینم ده بار تشویقم کرده اند. حتی طرح حذف پایان نامه از دوره دکتری را هم دارم می دهم. آقای عطالله و میرحسین هم به جای جای خواب من بروند به جای خواب خودشان فکری بکنند.
اگر شرافت و انسانیت میفهمی این را در سایتت بنویس
دکتر حسن ...
بی شباهت به یک شوخی نبود. اما وقتی در اینترنت به جستجوی حسن دیوانه پرداختم در سایت دکتر مهاجرانی به آن برخوردم. این هم متن مذکور و قضاوت با شما:
"... رفته بودم باختران! آن روز ها هنوز نام استان "استان باختران" بود و نام کرمانشاه از رسمیت افتاده بود. تا به همت آقای ططری آن نام و نشان تاریخی دوباره بازگشت.
شهر و پالایشگاه بمباران شده بود. می توانید تصور کنید وقتی یک پالایشگاه بمباران می شود؛ چه اتفاقی می افتد. انگار از هر گوشه ای مصیبت می جوشید. از سویی هم چهره ها محکم وبرق دیدگان برنده و کلمات پر طنین بود. " دوباره می سازیم."
دوباره می سازیم شعار دولت در دوران جنگ بود. امروز شیشه ساختمان ها براثر بمباران ها بر زمین می ریخت و صبح فردا دوباره و چند باره شیشه های براق نو نصب می شد. نشانی از مقاومت و نشاط زندگی در اوج ویرانی . ایستادگی و سربلندی روح بر فراز پیکری خرد و زخمی...
شبی در مهمانسرای استانداری بودم. آقای نکویی استاندار بود. کم و بیش از سرما می لرزیدیم. آقای نکویی را از دوران دانشجویی در اصفهان می شناختم. از دانشگاه تا خیابان مسجد سید، از چهارباغ بالا و پایین پیاده می آمدم.
در مسیر مدتی هم در کتابفروشی قائم گشتی می زدم. روزی برای اولین بار کلیات فارسی اشعار اقبال لاهوری را در کتابفروشی ایشان دیدم. کتاب را خریدم، لحظه ای نگاهم با نگاه آقای نکویی گره خورد. گرم و مهربان بود...و سلام علیکی و آشنایی...
سال ها گذشته بود اکنون هر دو ما در مهمانسرای استانداری در شبی زمستانی گفتگو می کردیم. آقای نکویی گفت:یک مطلبی را برایت بگویم که تا آخر عمرم از یادم نمی رود. ساعت از یازده شب گذشته بود. تلفن دفترم زنگ زد. گفتند آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند. مهندس موسوی بود. دوستانه پرسید:
" آقای نکویی خبر داری در این سرمای بی سابقه اسلام آباد غرب( سرما منهای سی درجه رسیده بود) برای حسن دیوانه چه فکری کردند؟"
گفتم:" حسن دیوانه؟"
" بله، روزنامه ها نوشته بودند. حسن دیوانه توی یک خرابه زندگی می کند. شما از فرماندار بپرسید، برای او چه فکری کرده اند؟"
خداحافظی کردیم. تا فرماندار را پیدا کردم، آن هم در آن نیمه شب زمستانی، نزدیک یک ساعتی طول کشید. فرماندار گفت:" اتفاقا من هم نگران او بودم. کمیته امداد برایش جایی را در نظر گرفت. فعلا مشکلی ندارد."
آقای نکویی گفت:" خیالم راحت شد. دیدم ساعت نزدیک به یک بعد از نصف شب است.با خودم گفتم فردا صبح به آقای نخست وزیر اطلاع می دهم. آماده شدم بخوابم که دوباره صدای زنگ تلفن کشیک دفترم:
" آقای استاندار! آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند."
مهندس موسوی با همان لحن آرام پرسید:" آقای نکویی برای حسن دیوانه فکری کردید"
برای ایشان توضیح دادم. اما دیگر خواب به چشمم نمی آمد...
من هم آن شب که آقای نکویی این ماجرا را تعریف کرد، بی خواب شده بودم.