«اتفاقی که هیچوقت فراموش نمیشود. کمرنگ شده ولی همچنان در ذهنش باقی مانده است. همچنان هم از پراید خاکستری میترسد. از نشستن روی صندلی عقب خودرویی که دو مرد سرنشین جلو هستند، میترسد. از غریبهها میترسد، از نشستن درون تاکسی میترسد. ٣سال گذشته و نمیتواند فراموش کند.»
روزنامه شهروند نوشت: «زمان دردشان را دوا نمیکند. عذابی که میکشند، کم نمیشود. زندگی میکنند، میخندند، به فعالیتهای اجتماعیشان ادامه میدهند ولی همیشه چیزی پس ذهنشان آزارشان میدهد. یک سیاهی، یک کابوس وحشتناک مثل فیلم ترسناک جلوی چشمشان رژه میرود و تاروپود وجودشان را از بین میبرد. قربانیانی که در عرض چندثانیه در خلوتگاه مخوف تبهکاران گرفتار میشوند و زندگیشان آلوده میشود. زخمهایی در دلشان ایجاد میشود که دیگر هیچ درمانی ندارد. به مرور زمان هیچکدام از این زخمها دوا نمیشوند. ثانیههای وحشتناک تجاوز به جسم و روحشان هرگز از یادشان محو نمیشود. هر چقدر هم بخواهند به زندگی عادیشان برگردند باز هم منظرهای، آن لحظات شکنجه را برایشان تداعی میکند. احساس ترس، حقارت و عدم اعتمادبهنفس آنها را لحظهبهلحظه از زندگی آرام و لذتبخششان دور میکند. حالا در این میان، اگر به خاطر ترس از آبرو تنها هم بمانند، روحشان ذرهذره از بین میرود. مرگی تدریجی با زخمی که هرگز التیام پیدا نمیکند. اینها قربانی هستند. قربانیانی که تا نفس میکشند، ذهنشان آرام نمیگیرد. زنان و دخترانی که حتی گذشت چندسال از آن لحظات وحشتناک شکنجه، هنوز هم نتوانستهاند چیزی را از یاد ببرند.
از سایه خودم هم میترسم
مهشید، یکی از قربانیان تجاوز پرونده گرگهای خاکستری پایتخت است. دو پسر شیشهای که با سوارکردن زنان و دختران به عنوان مسافر، خودروی پرایدشان را به شکنجهگاه تبدیل کرده و پس از چند ساعت آزارواذیت و سرقت پول و طلا، آنها را در خیابان رها میکردند. از آن زمان تا الان سه سال میگذرد اما هنوز هم مهشید با یادآوری آن لحظهها صدایش میلرزد، تمام خشمش را فرو خورده و سعی میکند به زندگی عادیاش ادامه دهد ولی هنوز هم زندگیاش تحت تأثیر این اتفاق تلخ است. اتفاقی که هیچوقت فراموش نمیشود. کمرنگ شده ولی همچنان در ذهنش باقی مانده است. همچنان هم از پراید خاکستری میترسد. از نشستن روی صندلی عقب خودرویی که دو مرد سرنشین جلو هستند، میترسد. از غریبهها میترسد، از نشستن درون تاکسی میترسد. ٣سال گذشته و نمیتواند فراموش کند. او که همچنان با یادآوری آن روز بغض گلویش را میگیرد، در گفتوگو با «شهروند» از زندگی سختش در این مدت میگوید:
مدت زیادی از آن حادثه تلخ میگذرد، توانستید آن را فراموش کنید؟
مگر میشود فراموش کرد. زندگی من بعد از آن حادثه زیر و رو شد. دیگر نتوانستم مثل گذشته زندگی کنم. هیچوقت فراموش نمیشود. هر لحظه و هر ثانیه چیزی باعث میشود تا آن لحظات شوم را به یاد بیاورم.
این اتفاق تا چه اندازه زندگی شما را تحت تأثیر قرار داده است؟
تا ٦ماه پیش که افسردگی داشتم و اصلا از خانه بیرون نمیرفتم. از همه چیز و همه کس میترسیدم، فقط گریه میکردم. آنقدر اشک ریختم تا شاید بتوانم کمی از احساس غم و ناراحتیام را کم کنم ولی فایدهای نداشت. تازه ٦ماه پیش بود که تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم و فعالیتهای اجتماعیام را انجام دهم. الان سر کار میروم. دیگر مثل گذشته خانهنشین نیستم ولی سایه این اتفاق همیشه با من است. کابوسها همچنان هست. استرسها و ترسهایم همچنان وجود دارند. هنوز هم نمیتوانم در صندلی عقب هیچ خودرویی بنشینم. وقتی روی صندلی عقب مینشینم و دو مرد در صندلی جلو باشند، اضطراب تمام وجودم را فرا میگیرد، حتی اگر آن دو مرد شوهر و پسرم باشند. یک بار روی صندلی عقب خودرویمان نشستم. شوهرم راننده بود، پسرم هم کنارش نشسته بود. با دیدن آن منظره حالم بد شد تا جایی که از آنها خواستم خودرو را نگه دارند. هنوز هم منظرههایی هستند که آن لحظات وحشتناک را برایم تداعی کنند. این اتفاق در ذهنم کمرنگ شده ولی هرگز فراموش نمیشود و میدانم که تا آخر عمرم با من خواهد بود.
زندگی خانوادگی شما بعد از این اتفاق چطور شد؟
فقط شوهرم در جریان آزار و اذیتم بود. او همیشه مرا همراهی کرد. اصلا پاپس نکشید و حمایتم کرد ولی به هر حال در طرز فکر او هم تاثیراتی گذاشته است. مرتب میخواهد مرا کنترل کند. انگار او هم دچار اضطراب شده است و میترسد. تا چند ماه پیش که خانهنشین بودم، رفتارش خیلی خوب بود. حمایتم میکرد و محبتهایش باعث شد بتوانم راحتتر با این قضیه برخورد کنم. تمام تلاشش را کرد تا من این اتفاق را فراموش کنم ولی از وقتی وارد اجتماع شدم، اضطرابهایش، کنترلهایش و سوال و جوابهایش عذابم میدهد. نمیدانم شاید هم من حساس شدهام. در کل که زندگیمان هیچوقت مثل سابق نشد و فکر میکنم از این به بعد هم نخواهد شد.
چند وقت است که ازدواج کردهاید؟
الان ٢٠سال است. یک پسر ١٦ساله دارم.
به نظرتان اجرای مجازات اعدام توانست تاثیری در روحیه شما داشته باشد؟
نه اصلا. من هیچ وقت دوست نداشتم متهم اعدام شود. دلم برای مادرش میسوخت. ما قربانی شدیم و مرگ یکی دیگر نمیتواند حالمان را خوب کند.
صحبتی هم برای کسانی که دچار سرنوشت مشابه شما میشوند، دارید؟
فقط از آنها میخواهم احساساتشان را مخفی نکنند. تصور نکنند که خودشان به مرور زمان حالشان خوب میشود. باید دورههای مشاوره را بگذرانند. درددل کنند. اشک بریزند، تا بالاخره حالشان بهتر شود. هر چند که هنوز هم از سایه خودم هم میترسم ولی خیلی بهتر از ماههای اول این اتفاق هستم.
از تمام تاکسیها وحشت دارم
حال و روزش تعریفی ندارد. هنوز هم از همه مردان غریبه میترسد. سه سال است که هرگز سوار تاکسی نشده است. کابوسهایش تمامی ندارد. ناهید هم یکی دیگر از قربانیان پرونده سیاه گرگهای خاکستری است. زن ٤٠سالهای که آزار دید و تمام خشمش را در گلو فرو برد تا خانوادهاش متوجه ماجرا نشوند. به تنهایی اشک ریخت و گریه کرد. عذاب کشید و هنوز هم سیاههای زندگیاش رنگ شادی به خود نگرفتهاند. لحظههایی هستند که یادآور آن شب شوم و وحشتناک باشند. آن شبی که ناهید خسته از مطب دکتر برگشت و سوار ارابه وحشت شد. پراید معروف سعید و فرهاد. بعد از آن بود که هم طلاهایش سرقت شد، هم کتک خورد و هم مورد آزار و اذیت قرار گرفت. در آخر هم در بیابانی تاریک و خلوت رها شد. ناهید هنوز هم با یادآوری این لحظهها بغض میکند و اشک میریزد.
چطور با این اتفاق تلخ کنار آمدید؟
زمان زیادی گذشته است ولی هنوز هم از همه کس و همه چیز میترسم. من زن نترسی بودم. همه مرا به شجاعت و بیباکی میشناختند ولی الان از سایه خودم هم میترسم. چشمان فرهاد در آن لحظات وحشتناک در ذهنم باقی مانده و کابوس شبهایم شده است. دیگر حتی نمیتوانم به صورت مردهای غریبه نگاه کنم. سوار هیچ تاکسیای نمیشوم. حتی اگر همراه با خانوادهام باشم، باز هم سوار تاکسی نمیشوم. یا باید خودروی شخصی خودمان باشد یا با اتوبوس و مترو رفتوآمد میکنم. از تمام تاکسیهای دنیا وحشت دارم.
خانوادهات در جریان ماجرا قرار دارند؟
آنها فقط فکر میکنند که از من سرقت شده و کتک خوردهام. موضوع تجاوز را نمیدانند. در این مدت تنها بودم و به تنهایی اشک ریختم. غصه خوردم و عذاب کشیدم.
فکر میکنید زمان میتواند آرامش را به زندگیتان برگرداند؟
به مرور زمان این اتفاق در ذهنم کمرنگ شده است ولی میدانم هیچوقت پاک نمیشود و تا لحظهای که نفس میکشم، نمیتوانم آن اتفاق را فراموش کنم. تا زمانی هم که این اتفاق فراموشم نشود، طعم آرامش واقعی را نمیچشم.
می دانید که فرهاد اعدام شده است؟
نه نمیدانستم. از اول زیاد پیگیری نکردم، چون دلم نمیخواست خانوادهام از این موضوع باخبر شوند، به خصوص شوهرم. برای همین زیاد به دادگاه و دادسرا رفتوآمد نکردم، پیگیر اجرای مجازات نبودم ولی میدانستم قرار است اعدامش کنند.
اعدام او تأثیری هم در حال و روز شما دارد؟
نه. دلم نمیخواست آزاد شود ولی با اعدامش هم حالم خوب نخواهد شد.
فرزند دارید؟
بله، یک دختر ٢١ساله دارم که بعد از این اتفاق نسبت به او حساستر شدهام. وقتی بیرون میرود تا برگردد، عذاب میکشم. فکرهای وحشتناک رهایم نمیکنند. ما قربانیان این اتفاقات تلخ، تا همیشه استرس داریم و عذاب میکشیم ولی باید سعی کنیم به زندگی عادی برگردیم تا حداقل اطرافیانمان زجر نکشند.
چقدر تلاش کردید تا حال و روزتان بهتر شود؟
خیلی تلاش کردم که به خاطر دختر و شوهرم به زندگی عادی برگردم و آرامش داشته باشم ولی همیشه چیزی پسذهنم عذابم میدهد و آن صحنهها هرازگاهی مقابل چشمانم میآید.
این گونه جرایم وحشتناک چگونه باید اتفاق بیفتند جز آن که شیاطینی که به این کارها روی می آورند خود را در حاشیه امن می بینند.